eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
308 عکس
380 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🖍 نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند وهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس! نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش. _تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟ آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد _یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکندو آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد.چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکردخیلی زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزی یادش آمد:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بی زحمت آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد.نرگس نگاهی به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت! تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:وای من اصلا راضی به زحمت نبودم خیلی خیلی ممنون و بعد بسته را باز میکند یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت.نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی شمامه خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید. و بعد گفت:یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم نرجس جان خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو _واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! لا اقل وقتی چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم!ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق باتو آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش گونه های نرجس جان را بوسید و گفت:زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری _چشم عزیزم برو به سلامت آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد:راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی دیگه از خود خواهی هام همین انتخاب شغلم بود و بعد رفت.در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خود خواهی است نگاهی به خودش در آیینه می اندازد . شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاده! یاس رازقی را برداش که بزند.اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد:کمیل هوووی کمیل کجایی در اتاق کمیل باز شد:جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی:ما خودمون خط تولید ذغال داریم نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید:اون عطرتو که پری روز خریدی رو بده زود باش دیرم شده کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر (تق هق مس) تلخش را پیش کش برادر میکند ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خدا حافظی کوتاهی میرود کمیل تنها در دل میگویداللهم اشف کل مریض کمربندش را میبندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست می
🖍 دانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد ازچند بوق پیاپی بالاخره آیه گوشی را برداشت : صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟ لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم خمیازه ای میکشد و میگوید:حالا که شدی حرفتو بگو سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 11 کلاس دارن اگه...اگه ...وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟ ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه! آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ منکه میدونم دو روزه داری خفه میشی! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی _باشه چشم...حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!! _آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!! وبعد گوشی را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت 11 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجوید های عربی اش را زمزمه میکند. آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد.باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود! مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟ آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم! مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟ _بله همون زهرا _ببین ابوذر من الان درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا _چشم چشم اومدم گوشی را قطع میکند ونگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا _سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند _ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری _اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه ابوذر خیره میشود به درب و از هما فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوساتشون آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر میخزد:خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم،عشق اما خبر از گوشه محراب گرف آیه قدری فکر کرد!هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 3 دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آلاچیق نشست:آخ آخ آخ سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همینجا بشینم پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند . آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای وردش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار آیه خندان روی صفحه پدیدار شد! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد.بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد:ابوذر جان من الآن دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم به کارت برس منم میرم ن
🖍 گران نباش قربانت خدا حافط ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده های... آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک ...زیبا بود؟ از زهرا زیبا تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟ آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود:نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟ آیه رشته افکارش را پاره کرد:تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟ آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟ زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟ دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای ابوذر سعیدی دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم آیه لبخند مرموزی زد و گفت:بله باهم نسبت داریم زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود آیه که تک وتایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقی شمایید زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند. کمی دست دست میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الآن اولین باره که دارم براشون میرم خواستگاری نمیدونم چطور باید بگم.ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود.ببین نظرت در مورد داداش من چیه زهرا شوکه شده بود.تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاورده بود.سامیه که کمو بیش به خودش مسلط شده بود گفت:ببخشید برادرتون آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید:وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری! داداش بد بخت من رو چی حساب کردی..خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدون!فکر میکنم این خوب شده نه پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!!آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد!زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد!آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داش نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت:الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد. آیه دستهایش را گرفت و گفت:خب؟ من منتظرم به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت:خب چی بگم...یعنی...خبخیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت:تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد.سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کلاس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته!ولی ترجیح داد سکوت کند مهم تر بود!!مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید:خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الان بله یا نه بگو نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم زهرا در دلش گفت:نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت:خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان.اخلاقی که من ازشون دیدم ایدآل هر دختری میتونه باشه .من..من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی خوشش آمد
🖍 .و..این خود باوری را دوست داشت. لبخندی زد و گفت:و این خیلی خوبه یه چیز دیگه.زهرا من شنیدن شما از یه خانواده خیلی متمول هستید ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه ..تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟ زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد:خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویت نیست...پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت:من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم!چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم...حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود:راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم... آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟ زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!!آیه کمی بلند خندید و گفت :یواش..ببخشید خیلی یهویی شد میدونم...خب نگفتی؟ سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت:خب چی بگم...فکر نمیکنم مشکلی باشه ... آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید:میدونی دوست دارم همچین عروسی رو زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت:خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی... آیات (فصل چهارم) گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم 25 ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه میگوید:حالا تعریف کن ببینم چی شد؟ روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟ قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسی بهم میگه از خداشه بلند میخندد : تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود.واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم _سلام آیه جان خوبی مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم :فدای تو جانم کاری داشتی؟ تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه بی صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد :دیگه هیچی! خداحافظ و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی کلاف میگوید:آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم:تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم!راستش...خب من با دختره حرف زدم ...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم:فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده بی اختیار میخندد...دلم خوش میشود به خنده هایش...به شادی اش! دلم خوش میشود به این منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است _آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی _آره میدونم تشکر میکند و تشکر میکند!سرم را درد آورده تشکر هایش ..مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده!به گمانم یاد سریالهای محبوب کره ای اش افتاده!با اآن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم خدا حافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را میبندم و در دل به خدا میگویم:عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده!امر دیگه و بعد دوباره داراز میکشم روی مبل راحتی...باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهر شوهر برای یک عروس ...بعد آه یادم آمدم بعد زندگی کنم خدای من چقدر کار روی سرم ریخته ومن نای انجام هیچیک را ندارم مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد.طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک _میخوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نصیحت؛ هیچ کس یه فیلم هشت ساعته رو نگاه نمی کنه اما خیلی‌ها یه سریال هشت قسمتی رو می بینن همه خوبیهاتو یه جا برای کسی خرج نکن👌 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
چهله نشینی دوره نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز🦋 ✍ جهت حل هر مشڪل هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید حل خواهد شد ان شاء الله✨ https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹 🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸 اَللَّهُم کسب و کار و مغازه رزق و روزے شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما در تلگرام https://t.me/semsarinmonhshahr 🆔@shiporamoolma شیپور امل ما📣📣📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️دوشنبه تون زیبــا 🦢 بهتـره که امروز به چیزایی ❄️که نداریم فکـر نکنیم، 🦢 بجاش به چیـزایی ❄️که داریم فکر کنیـم 🦢 ما یه عالمه امیـد داریم، ❄️بهتره به امیـد فکر کنیم 🦢 آدم به امیـــد زنده‌اس ❄️ما یک قلب مهـربون 🦢 درون سینه‌هامون داریم ❄️چه هدیه‌ای از این بهتر 🦢 حالتـون عـالی باشـه ❄️لحظـه هاتون آروم 🦢 تقـدیرتون روشن و ❄️زندگیتون پر از خوشی https://eitaa.com/roomannkadeh
      تقویم نجومی دوشنبه             ‌  ✴️ دوشنبه 👈10 دی / جدی 1403 👈28 جمادی الثانی 1446👈30 دسامبر 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🕋 طواف دادن پیامبر صلی الله علیه و آله دور کعبه توسط عبد المطلب و سپردن او به دایه (حلیمه سعدیه سلام الله علیها) برای طی کردن دوران شیرخواری در صحرا و دور از محیط شهر. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز برای امور زیر خوب است: ✅نوشیدن دارو. ✅دیدار روسا و دفتر داران. ✅مناظره و گفتگو. ✅درختکاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅و خرید و فروش خوب است. 🚘مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶زایمان مناسب و نوزاد محبوب و مه رو است ولی عقیقه برایش لازم است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است: ✳️انواع عمل جراحی. ✳️آغاز معالجه و درمان. ✳️تشکیل تعاونی ها و امور مشارکتی. ✳️برداشت محصولات کشاورزی. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️وام و قرض دادن و گرفتن. ✳️و شکار نیک است. 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب : ممکن است فرزند امشب مواجب بگیر ظالمان شود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ،باعث قوت دل می شود. 💅ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب. تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است. قال رب انصرنی علی القوم المفسدین... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🖍 م بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟ خوب بود خیلی هم خوب بود:آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری _امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش! _اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟ تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم!خدا بخواد حله !!سق سیاه تو البته اگه بزاره با خستگی میخندم!!خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روی هم میگذارم ..من خواب میخواهم!خواب... صدای آلارم گوشی از خواب پراندم...سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار شود...درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم 4 صبح! او خدای من ..من یک گوریل به تمام معنا بودم!12 ساعت خواب؟ کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم:آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟ خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم... میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت آلارم نه هشدار بیدار باش!از این واژهای اجنبی بدش می آمد نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام بگذارم؟ میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی خبریه؟ فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم:خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!!متفاوت بودن مده عقیله جون
🖍 نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ... پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد. الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید :عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر ر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید:اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن... و پیاده روی راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سلاااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هرکسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم:فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت:چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه!دوچرخه سواری ...دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است عمومصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت:بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت:مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم:بفرمایید مال شما سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد و بعد آرام گفت:خیلی شبیهشی با تعجب نگاهش کردم:بله خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت:حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه!ممنونم از لطفت بعد سوار دوچرخه اش شد و دور ش با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد...آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقا مصطفی را با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سار بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ...گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمنهای قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم _ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری...باهات نسبتی داره برگشتم و صاحب این صدای گرم را دبدم چه خوش سعادت بودم من امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت:سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم:دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الان نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید:توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضا علی میگفت انفاق هرچیزی آنرا زیاد میکند!مثل احساس و من متعجب تر میگویم:دو هفته فرصت کمیه ؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگتر ب
🖍 را باشد اصلا کار سختی نبود به خودش آمد و دو باره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد...با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید متعجب به مرد کنارش نگاه کرد!بیخود نبود اینمه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت : اتفاقی افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت :خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا... صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ...یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد: _عباس جان...بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم صادقی کوچک معذر خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیر مرد تازه وارد رفت.دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد! نا خود آگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد...اورا چه به این بزرگتر بازی ها خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند با وقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجی _ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ...جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست! صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالا تره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندی زد ...پیدا کرده بود هر انچیزی را که میخواست ...بلند نظری .. بلند طبعی تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری... به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت...ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی همه فهمیدن یه چیزیت هست به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد _میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هرکی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش آیه نیز خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی خوت جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید احوال آبجی خانم ما چطوره آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهیی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود _خوبم داداش کوچیکه تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت: آبجی خودمه کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی بابا به خدا تو داداش دیگه ای هم داریا ابوذر خم شد و آهسته ضر
🖍 به ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم رو صورتت حسودی میکنی! سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند! محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت به این همه خوشبختی! آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها! سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما! سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!!چیکار داری با من ؟ چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هرکاری میکنی فقط اینجا نباش _وا آیه حالت خوبه؟ _میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه! و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو! کمیل متعجب گفت چیو؟ آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود! اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود! قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش... بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟ حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است ...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود آرام و بی صدا پرسید تو نمیا آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره. عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفتدر دلش شادی وصف ناپذیری به پا بو. خوب بودخیلی خوب بود محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله .همینی که عمه گفتند پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم ..چرا حالا محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی ه https://eitaa.com/roomannkadeh
🖍 امه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟ آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید:هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اونچیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد...نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت...قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردنهای مامان عمه در آن سن و سا لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز چقدر خوب که همه چیز خوب بود صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند. با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد شیواه را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد...این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم.کجایی تو عزیزم آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواگیان ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو.امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم.از دست این ابوذر که همیشه دردسره شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آق https://eitaa.com/roomannkadeh
🖍 ای سعیدی الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:(چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟) بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنها _ولش کن اونو داشتی میگفتی ...پس بالاخره آقای سعیدی هم قاطی مرغا شدن آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطی قاطی نشده ولی خب در شرفشه! به قولی قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه! شیوا حال خندیدن نداشت ولی نقش بازی کرد و خندید! و بعد با جان کندن پرسید: حالا کی هست این عروس خوشبخت؟خ...خوشکله؟ آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: وای شیوا نمیدونی چقدر ماهه این دختر! پنجه آفتاب خوشکل با وقار ...متین... و بعد لحن شیطانی به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار... شیوا تلخندی زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوی شیوا؟ تو کدومو داری؟آهای دل لا مذهب شنیدی چی گفت؟ حالا آرووم بگیر!! وصله اش نبودی! میخواستت هم میشدی وصله ناجور! دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایی تنها نباشد حتما بلایی به سرش خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد: _میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایی میخواستم از آقای سعیدی مرخصی بگیرم و ببرمش اما حالا که هستی خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصی داشته باشم؟ آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی... برو اگه کمکی هم احتیاج داشتی خبرم کن _چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحفظی کرد و رفت آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیوای همیشگی نبود...مشکوک بود.مشکوک شیوا اما بی خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگی اش بود...مردی که توانسته بود یک شبه دنیایش را زیر رو کن یاد آن شب افتاد... چه شبی بود آنشب و ابوذر چه مردانگی بزرگی در حقش کرده بود همان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش ش و ابوذر... پسری که فقط 23 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود. دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند شرمنده شد از خود خواهی هایش میدانست مثل همه ی طلاب وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیا https://eitaa.com/roomannkadeh
🖍 مدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذر دردش! گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بالاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود! حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب برای چی؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟ ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الآن این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟ ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علی... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی ناراحت باشم! _بعدش چی؟ _بعدی نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:(بعدی نداره! زندگی میکنم!)؟ مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود! _حق با شماست حاجی! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد... سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الآن تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی ندارم! حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی اخوی! ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟ _منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟ حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی میخواست برای چه ازدواج کند؟ سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟ بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که های فلانی :تو تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید و تمام! همینه ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش نبود! راست میگفت! حاج رضا علی راست میگفت بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق _همینه حاجی! همینه! حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی! ابوذر هم خندید! فکر میکرد یعنی باید فکر میکرد مشق شب استادش رد خور نداشت! به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود.که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی ذوقت بزند و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت یکی نیس راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود.امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی که خدا میخواست شد روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود سلامی کرد که عباس سرش را بالا آورد _سلام علیکم بفرمایید _ببخشید با آقای صادقی کار داشتم کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ ملاقات داشته باشم عباس با دقت سرتا پا https://eitaa.com/roomannkadeh
👈اگر کسی خصوصیتی در حدِ کمال داشته باشد به فکرش خطور نمی‌کند که آن را به معرضِ نمایش بگذارد نعلی که صدا می‌کند حتما یک میخ کم دارد رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما ببینید امن بودن چه صفت قشنگیه! امن باشیم برای همدیگه❤️ . رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از Mina
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ایده درست کردن گل با نون تست🥪 هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea 🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿🍩🫖☕🍻
🖍 منتظر بود چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 28 ساله اش به او قصه دیروز و امروز نیست! ولی... خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حالا منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد! ولی عوض همه ی اینها ابوذر بود!!! صدای بسته شدن در آمد و بعد سلام بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون برود و سلام و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!! کلمات را میدید اما نمیخواند! اگر نمی آمدند چه؟ مگر میشد نیایند؟ کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ... به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سلام داداش! عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود... کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !بعد مهربان همین بود... بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره اش ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟ زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره میشناسم عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتاش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از کجایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟ گریه برای چیه؟ جان جان... شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما کسی پا پیش گذاشته با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیزکش برای گرسنگی است به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل عباس هم می آورد... امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست... زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته... آیات (فصل ششم) با خستگی راه روی بیمارستان را طی میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها بودیم و بالا خره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم بابا دیشب خبر خوشی را برایمان آورد و آن هم این بود که ما بالاخره آخر این هفته به خواستگاری میرویم! ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علی و بادگیری های معروفش و من قرار بود خواهر شوهر شوم! نسرین داشت با گوشی اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخلاق جدید دوستانم و البته آن ماسماسکی که تمام روابط این روزهای مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده بود بی هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت بالا _هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم ...صداتو بیار پایین کلافه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده! گوشی را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم:خب از خودت بگو خندید و به صندلی تکیه زد میدانست خودش را بکشد هم من گوشی را پس نمیدم _خبرا پیش شماست آیه خانم بالاخره آق داداشتون هم قاطی مرغا شد لبخندی رو لبهایم آمد و گفتم: کشت ما رو نسرین _به نظرت زود نیست _چی؟ چی زود نیست _سنشو میگم
🖍 .. بیست و سه سال واقعا زوده! _بنده خدا همینجوریشم در رفته! دوستای طلبه اش تو این سن بچه هم دارن! متعجب میگوید: دروغ میگی!!مگه میشه؟ _چرا نشه! مردی که به بلوغ فکری رسیده و توانایی جمع کردن یه زندگی رو داره چرا باید اعذب خونه باباش باشه؟ گویا هنوز باورش نشده میگوید: من واقعا دارم شاخ در میارم بابا دست مریزاد اینا چه زندگی رو آسون میگیرن... در حالی که ناخون شصتم ور میروم میگویم: آره به خدا! تازه اینقدر هم زندگی با مزه ای دارن! بی هوا یاد مینا می افتم و میگویم: اینا رو ولش کن راستی دیروز که نیومدم برای مینا چه تصمیمی گرفتن؟ کی عملش میکنن؟ _آخر همین هفته البته دکتر والا گفت بنا به دلایلی نمیتونه خودش عملش کنه اما قرار یه دکتر کار درست بفرستن براش آه از نهادم بلند شد...نسرین نگران پرسید چیزی شده؟ _من آخر هفته شیفت شب نیستم و داریم میریم خواستگاری! ایشی میکند و میگوید:خب توام آیه !انگار بچه اشه میره ان شاءالله سالم تر از قبل هم میاد بیرون گوشی اش را پس میدهم و میگویم: من میرم یه سر بهش بزنم میام.. سری تکان میدهد و گوشی را میگیرد... آرام و بی صدا به اتاقش میروم... روی تخت معصومانه مثل همیشه خوابیده بود... مادرش بیدار بود و نگران به مینا زل زده بو نزدیکش میشم و آرام سلام میکنم! با دیدنم چهره اش باز میشود و در آغوشم میگیرد... و ناگهان میبارد ... !!! باران خوب است!! به شرط آنکه اسیدی نباشد و اینجور دل آدم را نسوزاند! آرام اشکهایش را پاک میکنم و میگویم:هیش آروم باش نازنین جان...چه به روز خودت آوردی؟ با هق هق بریده بریده میگوید: چطور آروم باشم آیه؟ پاره تنم داره درد میکشه و من کاری از دستم بر نمیاد! فکر میکنم مادرها ققنوس ترین آفریده های خدایند...به ج لبخندی به رویش میزنم و میگویم:نازنین جان... چرا اینقدر نا امیدی؟ امیدت به اون بالایی باشه!! اون بخواد نشد نداره میگوید: من از خود خودش گله دارم...مگه مینای من چه گناهی به در گاهش کرده بود؟ آیه ببینش... نگاهش کن میگویم:صبور باش عزیزکرده خدا... خدا زیر منت من و تو نمیمومنه میگوید:آیه از همون اولش اینجور بود از به دنیا اومدنش تا بزرگ شدنش این بچه زجر کشید و من و باباش کنارش ذره ذره آب شدیم... چرا آیه چرا؟ چرا میپرسید و من چه میگفتم؟ از حکمتی که خبر نداشتم...دستی به موهای مینای غرق در خواب کشیدم و گفتم _نازنین یه چیزو میدونستی؟ خدا خیلی بدش میاد بنده هاش باهم درد و دل کنن! دلیل قانع کننده ای هم داره! میگه مگه من میشینم به بقیه بنده هام خبر بدم تو چه نابندگی ها که نکردی؟ چه گناها که نکردی؟ تو هم مروت به خرج بده... من اگه یه چی بگیرم عوضش خیلی چیزا بهت میدم!! واعظ و منبری نبودم ... دلم میخواست قدری آرام شود ..سکوت کرده بود و به مینا خیره بود دستی به عقیق دور گردنم انداختم سرد بود. سرد نماز صبح را که خواندم دیگر نا برایم نمانده بود! تازگی ها خیلی خسته میشدم و میدانستم که کم خونی گرفته ام... کنج نماز خانه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ... سکوت سردی در بیمارستان حاکم بود ... زیرلب ذکر میگفتم و سعی داشتم به فکر آشفته ام سر و سامان دهم . بی اختیار دست بردم و گردنبندی را که عقیق انگشتری به آن آویز بود در آوردم ... خیره عقیق انگشتری بودم... آقاجان همیشه وقت نماز دستش می انداخت...میگفت عقیق انداختن ثواب دارد! طرح ساده اما زیبایش را از نظر گذراندم... یادم می آید خان جون مادر بزرگم را میگویم ...میگفت این انگشتری برای پدر شوهرش بوده که به آقا جان رسیده و این انگشتری یک جفت کمی تا قسمتی زنانه هم دارد... میگفت بابا محمد که با ما...با همسر سابقش ازدواج کرد آقاجان این انگشتری را به او داد و جفت زنانه اش را به آن زن... که البته بعد از طلاق از بابا محمد همه چیز را پس داد جز آن انگشتری... بی اختیار یاد آن زن افتادم! دست خودم نبود هر از چند گاهی یادش مونس تنهایی هایم میشد! او را اگر به قیافه ببینم نمیشانسمش هیچگاه نخواستم ببینمش! نه اینکه از من سراغی گرفته باشد ها! نه! از میان عکسهای قدیمی هم نخواسته بودم ببینم گه گاهی که یادش می افتم با خودم میگویم او هم گه گاهی یادم می افتد؟ نمیدانم شاید ایراد از خود خواهی و غرور بیش از اندازه من بود! البته که من حتی در یاد کردن از او هم جوانب ادب را رعایت میکنم اما دلم صاف نمیشود با یادش یادم می آید از وقتی که میخواستم باشد نبود یک روز که خیلی پاپیچ مامان عمه شدم ماجرا را تعریف کرد دوست مامان عمه بود... با بابامحمد که ازدواج کرد چند ماهی خوب بودند! اما میگفتند همه چیز از بارداری من شروع شد! خنده ام گرفته بود! راستی من چه پا قدم نحسی داشتم مامان عمه میگفت بعد از به دنیا آمدنت یک ماه هم نشد که از پدرت جدا شد! میگفت ازدواجش از اول هم اشتباه بوده! او میخواست یک زن اجتماعی باشد و من با خود می اندیشم مگر پدر
🖍 م با اجتماعی بودنش مخالفت کرده بود؟ مامان عمه میگفت گفته کنار محمد و یک بچه دست و پا گیر نمیتواند! من هیچگاه این ضرب المثل خواستن توانستن است را باور نکردم! مثال نقضی داشتم به بزرگی جای خالی مادرم!!!! با خود می اندیشم پس این حس مادر و فرزندی که میگویند افسانه است؟ خب البته که او حق داشت! مگر زور بود؟ نمیخواست آروغ بچه بگیرد! یا شب و نصفه شب بلند شود از خواب نازش بزند بچه غذا بدهد! صبح تا شب مراقب بچه باشد و بزرگش کند! او میخواسته از پله های ترقی اش بالا برود! و خب بابا محمد و من بارهای سنگینی بودیم! گور بابای هرچه حس مادر و فرزندی است! او میخواست پیشرفت کند! آه آیه بس کن! او مادر است و احترامش واجب! ولی خدا خوب خدایی کرد این میان! پریناز بیست ساله بود که عروس پدرم شد من آن موقع ها یک ساله بودم و مامان عمه میگفت آن اوایل قدری نارضایتی که در چشمنانش مبنی بر نگهداری از تو دیدم گفتم خودم بزرگش میکنم! میگفت بابا محمد نمیگذاشت!آخر سر هم با وساطت آقا جان بود که اجازه داد پیش آنها باشم! هرچند به پریناز حق میدهم شاید اگر من هم جای او بودم نق و نوق هایی بس واضح تر از این حرفها میکردم! خب تازه عروس بود بنده ی خدا... ولی الحق که کم نگذاشت! الحق که نگذاشت من فرقی میان خود و ابوذر پیش چشمهایش حس کنم! اعتراف میکنم پریناز را بیشتر از مادر نادیده ام دوست دارم و البته که او مادر است و احترامش واجب! یادم می آید یک بار اتفاقی شنیدم بعد از جدایی از بابا محمد با یک پزشک ازدواج کرده و دیگر کسی خبری از او نداشت! و خب خب... اعتراف میکنم انتخاب رشته تحصیلی ام بی ربط با او نبوده! احمقانه است خیلی هم احمقانه است اما من آن روز ها فکر میکردم اگر پرستار شوم ممکن است روزی جایی میاد همین دکتر بازی ها اورا ببینم! و خب خب.... من یک اعتراف دیگر به خودم بدهکار بودم.... من هنوز هم او را دوست دارم! با تمام نبودن هایش! با تمام ترجیح های مزخرف و مسخره اش! با تمام نفرتی که نسبت به هرچه جایگاه اجتماعی و هر کوفت دیگری که دارد به آن افتخار میکند دوستش دارم! آیه مودب باش! او مادر است و احترامش واجب! عقیق را میبوسم ... یک سنگ چند گرمی تا کجاها که مرا نبرد! دوباره آن را به گردنم میبندم.... یاعلی میگویم و از جایم بلند میشوم...لبخند میزنم... من آیه ام... کسی که نیمه پر لیوان را نگاه نمیکند!بلکه یکجا و یک نفس آن را سر میکشد! چه خیال که نیست! بابا محمد که هست! مامان عمه که هست... پریناز و نگاه های عین مادرش که هست! ابوذر و دردسرهایش که هستند! کمیل و اعترافات تاریخ انتقضاء گذشته اش که هستند! سامره و شیرین کاری هایش که هستند! من این همه هست در زندگی دارم و نشسته ام و غصه یک نیستی که خودش خواسته نباشد را میخورم؟ سرش سلامت! چه خیال نباشد داشتم لیست دارو های بیماران بخش را کنترل میکردم ...دلم کباب مینای کوچک بود.دوز دارو هایش بالا رفته بود و این بچه مگر چقدر بنیه و توان داشت؟ دکتر والا و رزیدنت های سال آخری به سمت بخش می آمدند با دیدنش لبخندی روی لبهایم نشست .با آرامش به سوالات پی در پی این رزیدنت های که خدا میدانست جقدر سمج هستند جواب میداد و برای هر کدام وقت میگذاشت از کنار ایستگاه پرستاری که رد شد با سر سلامی داد و من هم با لبخند جوابش را دادم ... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... میخواستم تنها گیرش بیاورم و با او صحبت کنم میخواستم شخصا از مراحل درمانش مطلع شوم خصوصا اینکه شب عملش نبودم ویزیت را تمام کرد و به اتاق خودش رفت .کارهایم را مرتب کردم مطمئن شدم که کسی پیشش نیست دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را مرتب کردم بعد به آرامی چند تقه به در زدم و صدای مردانه و مهربانش را شنیدم:بفرمایید باآرامش در را گشودم:سلام دکتر. سرش را از پرونده های مطالعاتی اش بالا آورد و با دیدنم لبخندی زد و با انرژی گفت :سلام خانم آیه...احوال شما؟ شرمزده گفتم :خوبم ممنونم ...شما خوبید؟ تشکری کرد و دعوت کرد تا بنشینم و بعد با همان لحن مخصوص به خودش گفت _خب چی باعث شده که خاله مهربون بچه های این بیمارستان اینجا روبه روی من بشینه من این تواضع این فروتنی رو دوست داشتم اینکه کسی وابسته به بیچاره القاب نبود! بیچاره جایگاه اجتماعی اش نبود آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اولا اینکه شکسته نفسی شما ستودنیه اما راستیتش من بابت مینا اومدم! دکتر من واقعا نگران این بچه ام تو این چند هفته واقعا اذیت شده!هم خودش هم خانوا اش دکتر من در حد شما و رزیدنتاتون نمی تونم سر دربیارم که دقیقا چشه ولی میخوام بدونم امیدی هست با لخند داشت نگاهم میکرد ... چند دقیقه ای بین مان سکوت ایجاد شد عینکش را برداشت و گف بیماریه سختیه! عملی هم که پیش رو داره یه عمل با ریسک بالا بی رحمی به این مرد نمی آمد اما جدی تر ادامه داد: علمی بخوای در نظر بگیری زنده موندن و زنده بیر
شب 🌙 📚 روزی مردی قصد سفر کرد. پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد،به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می‌روم،می‌خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد،پولت را در آن صندوق بگذار. پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از وی خواست. قاضی به او گفت:من تو را نمی‌شناسم! مرد شاکی شد و به پیش حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد. حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر. روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می‌خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانت داری ندیده‌ام! در این وقت صاحب امانت داخل شد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته‌ام. قاضی گفت:این کلید صندوق است،برو خودت پولت را بردار. بعد از دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره آن موضوع با هم صحبت کنند. حاکم خندید و گفت:ای قاضی امانت آن مرد را از تو پس نگرفتیم مگر با وعده دادن کشور؛ حالا اگر کشور را به تو بسپارم با چه چیزی آن را از تو پس بگیرم؟! حاکم او را زندانی و از کار برکنار نمود و او را مجبور کرد تمام اموالی را که از مردم دزدیده به آنها پس دهد...🌹 https://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
چهله نشینی دوره نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز🦋 ✍ جهت حل هر مشڪل هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید حل خواهد شد ان شاء الله✨ https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹 🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸 اَللَّهُم کسب و کار و مغازه رزق و روزے شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما در تلگرام https://t.me/semsarinmonhshahr 🆔@shiporamoolma شیپور امل ما📣📣📣
‍ 🌹 ‌ ‌ ‌ ســـلام😊✋ 🍁صبح سه شنبه تون بخیر☕️ 🍁الهی روزیتون فراوان و  پر از‌ خیر و برکت باشه 🍁تنتون سالم و دلتون پراز عشق و آرامش باشه😇 صبحتون پُر انرژی و نشاط ☕️🍁 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
.        تقویم نجومی سه شنبه    ✴️ سه شنبه 👈 11 دی / جدی 1403 👈29 جمادی الثانی 1446👈31 دسامبر 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🏴وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام " 61 هجری قمری " 🏴 وفات امامزاده حضرت سید محمد فرزند امام هادی علیه السلام در سامرا" 252 ه .ق 🏴 شهادت ابراهیم بن مالک اشتر در سامرا "71 ه.ق ". 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️امروز سه شنبه برای امور زیر مناسب است. ✅عقد و خواستگاری و عروسی. ✅خرید کردن. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅بردن جهاز عروس. ✅حرکت و مهاجرت. ✅تعمیر شهر و روستا. ✅تاسیس امور خیریه. ✅خرید حیوان و احشام. ✅و دیدار دوستان و بزرگان خوب است. 🚖سفر : مسافرت همراه صدقه باشد. 👶مناسب زایمان و نوزاد صالح و شایسته است. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭  احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر خوب است: ✳️انواع عمل جراحی. ✳️آغاز معالجه و درمان. ✳️تشکیل تعاونی ها و امور شراکتی. ✳️برداشت محصولات کشاورزی. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️وام و قرض دادن و گرفتن‌. ✳️و شکار و صید و ماهیگیری نیک است. 🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب است 👨‍👩‍👧‍👦مباشرت امشب شب چهارشنبه : فرزند چنین شبی ممکن است سقط شود. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث گوشه گیری و انزوا می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ،باعث نجات از بیماری است. ✂️ ناخن گرفتن. سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب. تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 30 سوره مبارکه "روم" است. فاقم وجهک للدین حنیفا... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای می خواهند او را از آن کار منع کنند و او سخنان آن ها را گوش نکند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه. ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma