بعد ازکمی قدم زدن با مریم جون رفتیم داخل خونه و من مستقیم رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن. خودم رو پرت
کردم روی تخت و با فکرای توی سرم خوابم برد.
***
یه هفتهای از اومدنم به این خونه خوشگل میگذشت. توی این مدت با مریم جون و فرزانه صمیمی شده بودم .گویا
فرزانه دختر سرایدار و باغبون این خونه بود که پدر و مادرش رفته بودن روستا و بعد از چند هفته میومدن. روی هم رفته
دخترخوبی بود و میشد به عنوان دوست روش حساب کرد.
توی این هفته چند باری با تارا حرف زده بودم. میگفت جاشون خوبه و خیلی ناراحت بود از اینکه من اونجا پیشش
نبودم. منم خیالش رو راحت کردم و گفتم که اینجا خیلی هم بهم خوش میگذره؛ چون واقعا خونه رو روی سرم
میذاشتم و خیلی شیطنت میکردم.
توی اتاقم همه چی پرت و پال بود. هرکاری دلم میخواست میکردم و عکس العمل مریم جون فقط خندههای بلندش
بود. میگفت با اومدن تو شادی به این خونه برگشته. مریم جون دو تا بچه داشت. یه دختر که خونهاش تو تهران بود و
یه پسر هم که از اول ازدواجش رفته بود آلمان و با زن و بچههاش اونجا زندگی میکرد. به قول صدرا اونقدر اینجا بهم
خوش میگذشت که اصال دلم برای تارا تنگ نمیشد.
داشتم لباسهام روعوض میکردم که فرزانه صدام زد و گفت:
-با هم بریم بیرون خرید!
منم که عاشق خریدکردن با کله قبول کردم. یه مانتوی سبز لجنی با شلوار جین مشکی و شال ترکیب این دورنگ، کفش
ده سانتی مشکیم رو هم پوشیدم و رفتم جلوی آینه تا صفایی به صورتم بدم .
بااینکه بیست و یک سال داشتم؛ اما هر کی من رو میدید فکرمیکرد یک دخترهفده سالهام. چشمای خاکستریم که
وقتی عصبانی میشدم تیرهترمیشد نه درشت بود نه ریز و کامالمعمولی بود. ابروهای کمونی قهوهای که با رنگ موهام
سِتش کرده بودم. دماغم کوچیک بود و به صورتم خیلی میاومد و لبهای قلوهایم که همیشه صورتی بود. یکم ریمیل به
پلکام کشیدم که پرتر نشونشون بده. یه کرم ضدآفتاب زدم و با یه برق لب موهام رو فرق وسط باز کردم و ازاتاق زدم
بیرون. از برداشتن کیف خوشم نمیاومد و همیشه گوشیم رو توی جیبم میذاشتم. فرزانه با دیدن من سوتی کشید و
گفت:
-اوهو تیپ رو برم بابا! چشم پسرای شیراز رو که تو درمیاری!
خندیدم وگفتم:
-برو کم فک بزن! چشمم میزنی میفتم میمیرم.
-خاک توسرت! یعنی چشم من شوره؟
نه عزیزم جهت مزاح عرض کردم.
-گمشو بیا!
سری تکون دادم ودستش روگرفتم. باهم ازخونه زدیم بیرون. فرزانه هم خوشتیپ شده بود؛ اما نه به اندازه من! بله من
خیلی خوشگلم! خودشیفته هم خودتونین!
با هم رفتیم داخل پاساژ سه طبقهای. یه مغازه سمت چپ طبقه دوم بود که چشمم بهش افتاد و بادیدن بدلیجات مورد
عالقهام چشمام برق زد. عاشق بدلیجات بودم! دست فرزانه رو گرفتم وکشیدم سمت مغازه تا برای خودم دستبند
خوشگل بخرم.
»آرشام«
با اعصاب خوردی در اتاق رو بهم کوبیدم و سمت میزم رفتم.
اه گندش بزنن، اینم شانس منه؟ برای یه قرارداد باید اینهمه راه رو برم ایران! نمیشد مرتیکه بیاد اینجا ؟ آخه من
چهطوری یه سال کارم رو اینجا ول کنم و برم شرکت اون باهاش کار کنم؟ اگه این معامله سود خوبی برام نداشت جزو
محاالت بود که قبولش کنم. گوشیم رو از روی میز برداشتم و به رامین زنگ زدم. دو بوق نخورده صداش توی گوشم
پیچید:
-الو جانم داداش؟
-رامین ببین میتونی یه بلیط برای ایران گیر بیاری؟!
-کجا به سالمتی داداش؟
-هیچی باید برم برای قرارداد شرکت احتشام، مرتیکه قرار رو توی ایران گذاشته.
-باشه داداش خونت رو کثیف نکن. شب بلیط رو برات میارم.
-قربونت داداش، میبینمت.
-باشه فعال!
-فعال!
کتم رو از روی صندلی برداشتم و کیفم رو به دستم گرفتم. از اتاق خارج شدم و سمت میز منشی رفتم.
-خانم مددی قرارهای امروزم رو کنسل کنین و ضمنا از فردا دوستم مدیریت اینجا رو به عهده میگیره. من یه مدت
نیستم و باید برم ایران. هر مشکلی پیش اومد با آقای اسفندیاری در میون بذارید.
-چشم آقای مهرآرا! موفق باشین، سفر به سالمت.
-خیلی ممنون خدانگهدار
خداحافظتون.
رفتم سمت آسانسور و دکمه همکف رو فشاردادم. شرکت من تو طبقهی بیستم یه برج تجاری چهل طبقه بود. آسانسور
که رسید درش رو بازکردم و داخل شدم. اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی به طبقه همکف رسیدم. ماشین رو از
پارکینگ در آوردم و با یه تیکاف حرکت کردم. با سرعت جنون آوری رانندگی میکردم و با مهارت از میون ماشینا الیی
میکشیدم. در عرض ده دقیقه به آپارتمانم رسیدم .ریموت رو زدم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم. واحد من توی
طبقه سوم بود .حوصله آسانسور رو نداشتم؛ برای همین پلهها رو بدو بدو باالرفتم و به در واحدم رسیدم.
یه خونه نقلی و جمع و جور! خیلی وقته از خانوادم جداشدم و مستقل زندگی میکنم. خودم خواستم رو پای خودم وایسم
بابا هم مخالفتی نکرد؛ اما بیشتر از همه آیال خواهرم بیقراری میکرد؛ برای همین هفتهای دو بار بهشون سرمیزدم که
دلتنگی خواهر کوچولوم رو کم کنم. وقتی رفتم ایران هم باید برم خونهی مامانی. خیلی وقته بهش سر نزدیم. بیچاره تنها
مونده!
خیر سرش پسر داره، بابام که سال تا سال بهش سر نمیزنه. مامانم هم از اون بدتر! همهش فکر فیس و افاده خودشه.
دلم براش تنگ شده، چه خاطرهها که توی اون خونه باغ نداشتیم! من و بچههای عمهام صدای خندههامون گوش فلک
رو کر میکرد.
از وقتی بابابزرگم از پیشمون رفت به جای اینکه دور ور مامانی رو پرکنیم ما هم تنهاش گذاشتیم و هرکدوم رفتیم یه
گوشه. هی عجب روزگاری! کیفم رو پرت کردم رو مبل وسمت اتاق خوابم رفتم.
اتاقی که پر از خاطرههای من و ویدا بود. یه دختر آلمانی اصیل که پدرش صد تای من رو میخرید و میفروخت.
توی یه مهمونی باهاش آشنا شده بودم. یه دختر بور با چشمایی آبی و صورتی سفید مثل برف، موهای لـ ـختـ بلندش
زندگی رو برام زیباتر میکرد. هنوز هم که هنوزه نتونستم با وجود خیانتی که بهم کرد فراموشش کنم. دستم رو ناخداگاه
کشیدم روی تختی که شاهد لحظههامون بود. بازم یادش افتاده بودم، وقتی یادش میافتادم تنها چیزی که آرومم میکرد
پاکت سیگارم بود.
نشستم روی تخت و پاکت سیگارم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. جا سیگاریم پر از ته موندههای سیگار شده
بود؛ اما حوصله نداشتم خالیش کنم. لپتاپم رو گذاشتم روی پام و آهنگ مورد عالقهم رو پلی کردم. تنها آهنگی که
شاهد ضجه زدنام و تنهاییامه! از وقتی ویدا رفته، شب و روزم شده گوش دادن به این آهنگ!
»آهنگ زیربارون| بابک سلیمی«
دوباره بارون توی خیابون
من هنوزم خاطرات تو رو دارم
توکه آرومی آخه با اونی تونداری خبر از من و احوالم آره ویدای من! تو با عشقت آرومی، پیش اون خوشحالی و من با دود کردنای سیگارم آروم میشم. خوشحالی با رفتنت
از زندگیم پر کشیده !تو که خبری ازحال بدم نداری، آخه با عشق اون سرگرمی!
نکنه خوابی نه نه بی تابی
هرشب و هر روز و با یاد تو سر کردم
توی نبودت چشمامو بازم توی تموم دقیقههات تر کردم
نم اشک رو توی چشمام حس کردم. با رفتنت چی به حال و روزم آوردی ویدا؟ !چهطوری نبودنت رو تاب بیارم؟
بیمعرفت یاد من میفتی؟! اصال تا حاال شده یه بار تو بغل عشقت بهم فکرکنی؟! به اینکه دارم چه زجری میکشم با
نبودنت !لعنتی دو سال عاشقت بودن چیزکمی نیست. نابودم کردی ویدا، نابود!
هنوزم عکسات توی اتاقه
خونه زندون شده واسه من میبینی
تو به جای من حتی تو خوابم داری دستای یکی دیگرو میگیری
این چه کابوسه تو رو میبوسه
دوباره میپرم ازخوابم و آشوبم
تو نمیدونی زیر این بارون حتی اگه نباشی یاد تو میمونی
لعنت بهت ویدا! لعنت به اونی که تو رو ازم گرفت! آخه خدا دیگه طاقتش رو ندارم. تموم وجودم ویدا رو میخواد. تنها
دختری که تونسته بود قلبم رو مال خودش بکنه! با شیطنت هاش زندگیم رو شاد کرده بود. آخه چهطوری دووم بیارم
وقتی اون نامرد عشق من رو میبـ ـوسه؟! به وهلل برام بدتر از کابوسه! دختری که روزی مال من بود االن مال یه مرد
غریبست! آخه کجا برات کم گذاشتم ویدا؟ اشتباهم کجا بود که ولم کردی؟! هنوزم با اسمت جنون میگیرم!
دوباره تنهام و صدای اشکام
تو خودت باعثشی باعث این دوری
بگو یه خوابه برام عذابه
نگو که قسمت اینه نگو مجبوری
تو که همیشه میگفتی هستم
تو که میخواستی بسازی رویاتو با من
کجای تقدیر نوشتی رفتن
بگو کجایی تو تعبیر کدوم فالی
آره عشق من تو باعثشی! باعث این دوری و عذابی که من میکشم
مگه قرار نبود من مرد زندگیت باشم؟ خانوم خونهام باشی، رویاهامون رو با هم بسازیم. چرا اینجوری بیرحمانه رفتی
ویدای من؟
ریزش اشکام دست خودم نبود. هرشب برای رفتن عزیزترین کسم اشک میریختم. با گذشت چهارماه هنوزم ذرهای از
دردم کم نشده بود
هنوزم عکسات توی اتاقه
خونه زندون شده واسه من میبینی
تو به جای من حتی تو خوابم داری دستای یکی دیگرو میگیری
این چه کابوسه تو رو میبوسه
دوباره میپرم ازخوابم و آشوبم
تو نمیدونی نه زیراین بارون حتی اگه نباشی یادتومیمونم.
امروز هم از اون روزایی که بدجوری دلم هواش رو کرده! هر روز میرم و از دور میبینمش که چهطور میپره بغل عشق
جدیدش، چهطور شیطنتهاش رو هدیه اون میکنه! دارم داغون میشم خدایا !
باید میفهمیدم قصدش رفتنه، اون روزی که اومد گفت آرشام بیا این رابطه رو تموم کنیم، پدرم مخالف با هم بودن
ماست باید میفهمیدم دلش مال یکی دیگه شده. هرکاری کرد من نذاشتم رابطهمون رو تموم کنیم؛ اما هر روز رفتارش
باهام سرد و سردتر میشد! عشق من دلش رفتن میخواست. از من خسته شده بود .آخرش هم کار خودش رو کرد و
رابطه خوبمون رو تموم کرد؛ حتی اجازه نظردادن به من رو هم نداد! خدایا خیلی دلم گرفته، درسته که میگن مرد گریه
نمیکنه؛ اما خودت شاهد اشکهای پنهونی من بودی؛ پس چرا وجودم رو ازم گرفتی؟ هنوزم تنهاعشق زندگیم اونه!
اجازه ندادم هیچ دختری جاش رو توی قلبم بگیره.
روی تخت دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم. وقتی چشمام رو باز کردم هوا تاریک شده بود. ساعت روی عسلی رو نگاه
کردم. هفت عصر رو نشون میداد. االناست که رامین برسه .
پا شدم و ساکم رو از کشوی کمد درآوردم. لباسایی که الزم داشتم رو داخل ساک ریختم. چمدون مشکی بزرگمم از
باالی کمد آوردم پایین و هر چی لباس رسمی و اسپرت داشتم چیدم توش، داشتم میرفتم قهوه درست کنم که زنگ
واحد به صدا دراومد. از چشمی در دیدم رامینه.
رامین:به سالم داداش گلم!
-سالم رامین، بیا تو!
رامین : داداش بلیطت حاضره، فردا ساعت هفت صبح به سوی وطن پرواز میکنی.
خندم گرفت
از تو خوشمزگی کردی پسر؟!
رامین: بابا چته؟ همهش غم باد گرفتی! االن داری میری ایران، سوا ازکارت، خوش گذرونی هم بکن. برو گردش، تفریح
...مثل دخترای شکست عشقی خورده چپیدی تو خونه که چی؟بیخیال غم دنیا داداش!
-هی دلت خوشهها! کدوم گردش؟ کدوم خوشی و تفریح؟ اصال وقت سر خاروندن ندارم، با رفتن اونم دیگه دل و دماغی
برام نمونده.
رامین: از بس خُلی دیگه! اون داره با هر بیشرفی کیف میکنه و تو هم اینجا برای من عذا گرفتی.
-بسه رامین! بیخیال این حرفهای تکراری شو، من دیگه آرشام سابق نمیشم.
رامین :باشه داداش. یه قهوه بیار بخوریم من برم.
-بشین االن میارم.
قهوه رو دم کردم و بردم روی میز گذاشتم.
-راستی رامین من نیستم حواست به شرکت باشه. درسته سپردمش به مهرزاد؛ اما تو هم یه سربهش بزنی خیالم راحت
میشه.
رامین:باشه داداش تا من رو داری غم نداشته باش! دست گلت دردنکنه قهوههای توحرف نداره، به جان خودم اگه دختر
بودی اول از همه میومدم خواستگاریت!
بعد صداش رو کلفت کرد و گفت:
-هی بهت میگفتم ضعیفه برو از اون قهوههای دِبشت دم کن بیار برای آقات تا جیگرش حال بیاد! میدونی چیه؟! عاشق
بر و روت نیستما؛ البته خوشگلی هم نداری؛ اما فقط به خاطر قهوههات حاضر بودم موی همه خواستگارات رو بکنم تا زن
من بشی!
بعد برای حرف مسخره خودش هر هر خندید. چپ چپ نگاهش کردم که آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-نه به خدا کی گفته داداش آرشام من زشته؟! خیلی هم جیگره، اصال آقا دختر بودم خودم زنت میشدم و...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-بسه دیگه رامین! حوصلهم رو سر بردی با این اراجیفت.
رامین: برو بابا! عین برج زهرمار میمونی. آدم مزخرفتر از تو ندیدم! یکم به اون لبات حرکتی بده، لبخندی بزن عین
میرغضب اوغلی داری من رو نگاه میکنی. آدم میترسه و جاش رو خیس میکنه ...آرشام؟
-هان؟
-میگم تو خونهات پوشک اضافی داری؟! آخه احساس میکنم شلوارم خیس شده!
کوسن مبل رو به طرفش پرت کردم و گفتم
پاشو گمشو حالم رو بهم زدی! سر به سر من نذاری جات هم خیس نمیکنی، نترس!
قهوهاش رو خورد و بلند شد.
رامین:خوب داداش انشاهلل به سالمتی بری. سالم منم به عشقم برسون.
صورتم رو بوسید که هولش دادم و گفتم:
-اه بسه تف مالیم کردی! عشقت دیگه کیه؟
با افاده روش رو ازم گرفت و ادای زنا رو در آورد:
-خاک توی سر بیاحساست! دخترا سر و دست میشکونن برای این بـ ـوسـ من، اونوقت تو بهش میگی تف مالی؟! وا
خب عشقم وطنه دیگه! از طرف من ببوسش، آخه میدونی ما یه مدت عاشق هم بودیم، دیگه من اومدم اینجا به اون
خــ ـیانـت کردم و االن ازم ناراحته. بگو رامین گفت میام پیشت عشقم، غصه نخوریا!
-بیا برو رامین کم چرت و پرت بگو! دستت دردنکنه بابت بلیط.
رامین: چیکارکنم دیگه؟! خودم رو هم بکشم همون برج زهرماری که هستی! مواظب خودت باش داداش، خداحافظ.
دستم رو زدم پشتش و گفتم :
-خداحافظ!
در رو بستم و خودم رو روی مبل انداختم. ازبس حرف زد سرم دردگرفت. بدون خوردن شام رفتم توی اتاقم و خوابیدم
که صبح بتونم بلند بشم.
»ترالن«
با فرزانه کلی خرید کردیم و خسته و کوفته به خونه اومدیم.
-وای ترالن چهقدر تو خرید داشتی! خوبه حاال من گفتم بیا بریم بیرون، اگه خودت میگفتی که باید فاتحهام رو
میخوندم.
-چهقدر غر میزنی، بسه بابا! یه بار با من اومدی بیرون, انگار چند ساعت از وقت گرانبهاش از دست رفته.
-همون یه بار هم به روح هفت پشتم خندیدم که با تو اومدم. قربونت هر وقت خرید داشتی خودت برو!
بعد خریداش رو برداشت و با غرغر به طرف اتاقش رفت. بیچاره حق داره، اینقدر که من سخت پسندم و از هیچی
خوشم نمیاد کل پاساژا رو گردوندمش. بلند شدم و خریدام رو توی اتاقم بردم.
به به! عجب چیزایی خریدم، چشم تارا دور! خوبه حقوق بازنشستگی بابا رسیده به من؛ وگرنه باید برای خرید هم دستم
رو جلوی تارا دراز میکردم. اینجوری نمیشه؛ باید به فکر یه کار درست و حسابی باشم.
روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد. غرق خواب بودم که دستی هی من رو تکون میداد. چشمام رو باز کردم و فرزانه رو دیدم.
-دختر چهقدر میخوابی، پاشو بیا شام!
-نه فرزانه میلی ندارم، بذار بخوابم.
-باشه عزیزم بخواب. برات غذا نگه میدارم، گرسنهات شد گرم کن بخور.
سرم و تکون دادم که چراغ اتاق رو خاموش کرد و رفت.
***
صبح با نور خورشیدی که مستقیم توی چشمم افتاده بود از خواب بیدار شدم. یه خمیازهی جانانه کشیدم و رفتم سمت
سرویس، توی آینه که خودم رو دیدم تعجب کردم. چشمام پف کرده بود. اینقدر که من خوابیدم خرس پیشم کم میاره.
یه مشت آب پاشیدم روی آینه و لبخند زدم.
یکم آرایش کردم که پف صورتم رو بپوشونه. مریم جون و فرزانه توی آشپزخونه بودند. سالم و صبح بخیری گفتم و روی
صندلی نشستم. مریم جون لبخند زد و گفت:
-خوب خوابیدی شیطون؟
لقمهای که گرفته بودم رو قورت دادم و گفتم:
-آره جات خالی مریم جونم، خواب هفت پادشاه رو دیدم!
خندید و گفت:
-از دست تو!
دیدم فرزانه ابروهاش رو انداخته باال و داره با شیطنت به چاییام نگاه میکنه. شونههام رو باال انداختم و بیخیال مشغول
خوردن شدم. چاییام رو برداشتم و سرکشیدم که یهو همش رو توی سینک ظرفشویی خالی کردم؛ پس بگو فرزانه
بیشعور چرا اینجوری نگاهم میکرد! سرصبحی دلش اذیت کردن میخواد .حالیت میکنم فرزانه خانوم! باحالت آشفته
نشستم سر میز که مریم جون گفت:
-چی شده دخترم؟
-هیچی چاییام شور بود.
فرزانه گفت:
-ای وای! خاک عالم تو سرم! ترالن به جای شکر نمک ریختم توی چایی.
ای موزمار! حاال خودش رو به موش مردگی زده. حسابت رو میرسم. لبخندی زدم و گفتم :
-اشکال نداره عزیزم.
یه چشمک هم چاشنی حرفم کردم. صبحونه که خوردیم بلند شدم و رفتم که نقشهی اساسی براش بکشم. کمی فکر کردم و به هیچی نرسیدم.
رمان دوستهای عزیز لطفا دوستانتون رو دعوت کنید چون قراره هر روز بجز جمعه ها رمان قرار بدم در کانال ،
اونم نه یک بار دوبار در روز 👍👍👍👍👍👍
عزیزان سلام
توجه کنید بقیه رمان وقتی ۱۰۰تاشدیمم
قرار خواهم داد
پس بقیه دوستانتون رو دعوت کنید
متشکرم 🌷🌷
هدایت شده از رمان
https://eitaa.com/joinchat/1178796698Cd8e68f4f54
لینک کانال رمانمون بفرست واسه رمان دوستها
از فردا قراره رمان بذاریم😍😍