آقا دعای عید من امسال "تعجیل" است
وقتی تو تحویلم بگیری سال تحویل است
حرف دل زارم نبود توست اجمالا
تعجیل کن این حرف ها محتاج تفصیل است
نام تو هر جایی که آمد بی هوا دیدم
بغض جدیدی در گلو مشغول تشکیل است
هر لحظه دنیا از تو یغما میبرد یاری
ای مسلمی که لشکرت در حال تقلیل است
در دفتر عمرم پر از شعر فراق توست
آقا بیا که دفترم در حال تکمیل است
🌺 #نجوای_مردم_ایران
🌺 #امام_زمان #لحظه_طلایی
اللهم عجل لولیک الفرج
@rooyannews🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💢 اف بر این دنیای ظالم
📍ویروس #گرسنگی هر روز 8000 کودک را در دنیا میکشد؛ درحالیکه واکسن آن «غذا» هم وجود دارد.
📣اما شما چیزی از آن در رسانهها نمیشنوید.
📍میدانید چرا؟ چون گرسنگی ثروتمندان را نمیکشد.
📣دشمن بشریت یعنی #آمریکا سالانه میلیونها تن غلات را در دریا میریزد تا قیمت آن کاهش نیابد و سلطهی خود در تجارت غلات را حفظ کند
🌸🍃
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️ #نه 4 ⚫️
🔻 روز ششم...
توی خون حیض دست و پنجه نرم میکردم... خونی که در شرایط عادی هم حالم را به هم میزد و ازش متنفر بودم... هر چی دعا برای مرگ و مردن میکردم دعاهام مستجاب نمیشد... تمام بدنم درد میکرد... درد کتک چند روز پیش... درد شکنجه های گذشته... درد رحم و شکمم... اینقدر ناله و جیغ کشیده بودم که حتی صدای خودمو نمیشنیدم... فقط دعا میکردم بدنم کرم نزنه... چون خون رحم و زخم بدنم و خاک توی قبر و خلاصه همه چیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیا بود...
🔻 روز هفتم...
تا یه هفته هیچ جا را نمیدیدم... هفت شب و هفت روز... بعدا یکی برام گفت که اونا اعتقاد داشتن که اگر زندانی را به مدت یک هفته در یه جای نمور و تاریک مثل «قبر» نگه داشتی و خوراک مار و عقرب نشد و بالاخره زنده موند، تقدیرش اینه که زنده بمونه و حداقل تا دو سه ماه دیگه زنده باشه... زنده باشه تا بعدا براش تصمیم بگیرن که چیکارش کنن؟!
اینقدر اون یه هفته سخت و دشوار بود که همش ناله میکردم و دست و پا میزدم... هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم... نمیشد پاشد نشست و یا چاردست و پا راه رفت... چون فاصله کف و سقفش، کمتر از 60 سانت بود!! و تمام اون محیط هم بیشتر از یک در دو نبود...
ینی منو دفن کرده بودند... جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جونورهای طبیعی زیر زمینی دست و پنجه نرم میکردم...
اغراق نمیکنم... چرا که جایی هم برای اغراق نمیمونه... اما برای زنده موندن، مجبور بودم به هر چی میتونستم چنگ بزنم و بعد از اینکه له و نابود شد... ینی همون مورچه ها و سوسک ها را شکار کنم و بعد از کلی تهوع و چندش، بندازم توی دهنم که حداقل زنده بمونم...
دیگه حالم از خودم بهم میخورد و نمیدونستم چرا خدا منو نمیکشه که راحت بشم؟!
تا اینکه... من مردم...
⚫️ اما ... وسطای مردنم بود که...
احساس ضربه کردم... ضربه اول... ضربه دوم... یه چیزی مثل کلنگ و بیل...
احساس کردم یه نفر داره با قدرت هر چه تمام تر، کلنگ میکوبه به بالای سرم... میکوبه به تن و بدنم... صدام در نمیومد... فقط میفهمیدم که صدا داره یواش یواش میاد پایین... داره به من نزدیکتر میشه... وقتی ضربه میزد، تمام فضایی که در اون بودم، به لرزه در میومد...
تا اینکه به سنگ الحد رسید... همونجوری که میخواستند سنگ ها را بردارند، کلی خاک ریخت روی صورتم و توی دهنم... چشمام باز نمیشد... همونجوری که سرفه میکردم و چشمام را میمالیدم، متوجه شدم که نور خورشید محکم به صورتم برخورد کرد و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم...
دستمو گرفته بودم جلوی صورتم... نمیتونستم دستمو بردارم... دست دو نفر را احساس کردم... قوی پنجه و بزرگ... منو مثل یه مرغ گرفتند و انداختند توی ماشین و حرکت کردند...
تا اینکه یواش یواش تونستم خاک ها را از چشمام بیارم بیرون و صورتمو یه کم تمیز کنم و یه ذره چشمامو باز کنم... هنوز باز نکرده بودم که یه نفرشون مثل اینکه متوجه شد، فورا یه کیسه کشید روی سر و صورتم... نذاشت جایی را ببینم...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️ #نه 5 ⚫️
نمیدونم چند ساعت رانندگی کرد... هیچ صدایی جز صدای رانندگی و ماشین نمیشنیدم... بیشتر دقت کردم... اما صدای ماشین دیگری هم نمیشنیدم... نه صدای بوق... نه صدای آدما و نه هیچ چیز دیگه! مثل اینکه داشت در یه جای خیلی خیلی خلوت رانندگی میکرد... جایی شبیه کویر یا دشت و یا مثلا خارج از شهر و آبادی!
متوجه بودم که چند نفر توی ماشین هستند اما اصلا با هم حرف نمیزدند... به خاطر همین نمیتونستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبون و اصل و نسبی دارند؟
فقط یادمه که یکیشون عطسه کرد... دو بار... دیگه هیچ صدایی نیومد...
من اسامی ماشین ها را وارد نیستم بخاطر همین هم از روی صدای ماشین، نمیتونم بگم چه ماشینی بود که داشت منو میبرد... ولی هر چی بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود... چون یادمه که از جاهای غیر آسفالت و سنگ و لاخ و پست و بلند که رد میشد، مشکلی نداشت و فقط منو مثل توپ، این ور و اون ور مینداخت!
برام سوال بود که چرا توی اون قبر خفه نشدم؟!... علی القاعده باید به خاطر کمبود اکسیژن میمردم... ولی انگار یه جورایی هم شاید یه سوراخی چیزی برای هوا داشته ... نمیدونم... اما وقتی داشتن منو با ماشین میبردند، خیلی نفس میکشیدم... مشکل تنفسی برام پیش اومده بود... خاک و خون هم که وارد گلوم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم...
به شدت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت... چون یه هفته بود که نه آبی خورده بودم و نه هیچ چیز دیگه ای! جز همون حشرات چندش آوری که گفتم...
بعد از یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم چرخ میخورد... اینقدر راهش طولانی بود و در حین رانندگیش این ور و اون ور پرت میشدم که تهوع کردم و دو سه بار آوردم بالا... داشتم به یه حالت خاصی میرفتم... حالتی مثل بی هوشی... اما اندکی متوجه بودم... بی حال بی حال شده بودم...
تا اینکه بالاخره ایستاد...
من که کلا بی حال و بی جون بودم... حتی توان تکون خوردن هم نداشتم... فقط فهمیدم که یه نفر منو انداخت روی شونش ... بدن ضعیف من مثل یه گوشت آویزون در مغازه های قصابی شده بود...
به زور نشوندنم روی صندلی که در یه اتاق نسبتا کم نور بود... خیلی هواش سرد بود... داشتم میلرزیدم... نمیتونستم خودمو کنترل کنم... حتی اون لحظه خودمو خراب کردم... فکرم داشت منفجر میشد... چون وقتی خیلی ضعیف میشم، فکر و ذهنم نزدیکه منفجر بشه...
نمیتونستم چشمام را باز کنم اما به زور تلاش کردم مژه های چشممو از هم باز کنم و از لا به لای مژه هام ببینم کی جلوی روم نشسته؟
دیدم یه مرد تقریبا 50 ساله با ریش بلند و یه کلاه مشکی خیلی کوچیک روی سرش و در حال تمیز کردن لای دندوناش رو به روی من نشسته...
پاشد اومدم نزدیکم... خم شد و صورتشو آورد نزدیک گوشم و گفت: «خدا نخواست بمیری... من هم تلاشی برای مردنت نمیکنم... نه اینکه به دردم بخوری... نه... خیلی بی مصرف تر از این حرفهایی... اما خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون میشه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستند...»
بعد به اون نفری که منو روی شونش انداخته بود و آورد بود اونجا اشاره کرد تا منو ببره! اونم منو دوباره از روی صندلی بلند کرد و انداخت روی شونش و راه افتاد...
هنوز از اون اتاق نرفته بودم بیرون که اون بازجو اومد دنبالم و دوباره صورتشو آورد نزدیک صورتمو و با یه لبخند کثیف و عصبی بهم گفت: «به زودی همدیگه را میبینیم... فقط تلاش کن زنده بمونی... برو ...»
وارد یه راهرو شدیم... دو طرفش اتاق های جمعی و انفرادی بود... صدای ناله و جیغ های بلند و وحشتناک میومد... اینقدر صداها زیاد بود که دیگه صدای پای اون غولی که داشت منو با خودش میبرد نمیشنیدم...
دقیقا یادمه که اون لحظه، دلم برای قبر و دفن و شرایط قبلیم تنگ شده بود... همش میگفتم کاش هنوز توی قبر بودم و خوراک مار و عقرب ها میشدم... اما اینجا نمیومدم...
انواع صداها و زبان ها را میشد در اون راهرو شنید... مشخص بود که زندان اون منطقه، محله و شهر و وطن خودم نیست... با انواع و اقسام زبان ها و گویش ها داشتند ناله میکردند... عربی... انگلیسی... آلمانی... چه میدونم... با همه زبان ها...
راهروی طولانی بود... هنوز به تهش شاید نرسیده بودیم که چند تا پله... شاید مثلا 20 تا پله خورد و رفتیم پایین... اون جا هم وضعیت همینطور بود... ظاهرا چند طبقه بود... همش هم همین وضعیت را داشت...
چند متر جلوتر که رفت، در یکی از اون دخمه ها را باز کرد و منو محکم پرت کرد اونجا... فهمیدم که روی دست و پای چند فر افتادم اما نمیدیدم و دیگه هم متوجه نشدم چی شد...
ادامه دارد...
@rooyannews
✍توییت #علیرضا_پورمسعود در خصوص موضوع استفاده #اجنه در سیستم های امنیتی غربی
💢استفاده سازمان های اطلاعاتی عبری،غربی،عربی از #اجنه و نیروی ماوراءطبیعه مرسوم است
یک مورد که علیه ایران با کد GRILL FLAME در سال ۱۹۸۰ در خلال تسخیر #لانه_جاسوسی ، جهت اطلاع از مکان گروگان ها صورت پذیرفت
لینک اسناد عملیات
لینک یادداشت تفصیلی پیرامون این موضوع
🌐https://twitter.com/A_poormasood/status/1242359799876071433?s=19
✅گاهنوشت(کانال رسمی علیرضا پورمسعود)
@A_purm
🌙نقشۀ رؤیتپذیری هلال ماه شعبان ۱۴۴۱ قمری، در غروب چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹ شمسی
غروب چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹ شمسی، ۳۰ رجب ۱۴۴۱ قمری در ایران و عراق ؛ هلال با چشم مسلّح دیده شده است و پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹ شمسی برابر با ۲۶ مارس ۲۰۲۰ میلادی، روز اوّل ماه شعبان ۱۴۴۱ قمری خواهد بود.
خدایا عمرم رادر حرص غفلت از تو سپری کردم؛وجوانی ام را مشغول دنیا واز تو دور ماندم. ...
بارالها به وسیله کرم تو
به درگاهت متوسل گشته ام
مرا ودوستانم را مورد مرحمت خود قرار بده. ..
شبتان آرام
درپناه حق دوستان ...
@rooyannews
❌تعطیلی پمپ بنزینهای استان سمنان #شایعه است❌
شرکت پخش فرآوردهای نفتی استان سمنان:
🔹جایگاه های عرضه سوخت بصورت ۲۴ ساعته آماده خدمات رسانی به مردم هستند
🔹هر گونه تغییری در خصوص فعالیت پمپ بنزین های استان کذب است
🔹مردم به شایعات توجه نکنند
♨️ رویان نیوز ♨️
تلگرام :
@rooyannews
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rooyannews
🥀 اِنّا لِللّه وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون 🥀
خبرِ درگذشتِ پدری مهربان و همسری فداکار
مرحوم ، مغفور
خادم اباعبدالله الحسین(علیه السلام) :
🧚♂🧚♀ سید محمدعلی غفوری فرزند میرحسین بزرگ خاندان غفوری 🧚♂🧚♀
مراسم تشییع جنازه آن مرحوم امروز
ساعت ۱۰ صبح مورخه ۹۹/۱/۷سرمزار رویان برگزار میگردد
🏴 ما را در غم خود شریک بدانید 🏴
🚩شادی روحش صلوات و
فاتحه ای قرائت
نمائیم. 🚩
🔹 کانال خبری شهر رویان 🔹
@rooyannews
📣همشهریان عزیز#رویانی و شاهرودی:
همواره شماپیشرو در زمینه #اهدای_خون بوده اید واین بار نیز بیماران محتاج به خون، چشم یاری به عمل خیر شما دارند. نیاز به خون وفرآوردهای آن همیشگی ست وشما همشهری عزیز نباید به خاطر فضای روانی که دراثر ورود #کرونا به شهرمان وارد شده است اهدای خون را که تنها درمان نیازمندان به خون است فراموش کنید.
💉 #پایگاه_انتقال_خون_شاهرود از شما عزیزان دعوت بعمل میآورد تا در صورت داشتن سلامت و شرایط اهدای خون با در دست داشتن اصل کارت ملی جهت شرکت در این اقدام خداپسندانه به این مرکز مراجعه نمایید:
🕖زمان : شنبه الی چهارشنبه از ساعت ۷:۴۵ الی ۱۳
پنجشنبه ها از ساعت ۷:۴۵ الی ۱۲
🏩مکان: شاهرود- خیابان پیشوا - تقاطع زینبیه
کانال خبری شهر رویان در ایتا
@rooyannews
هدایت شده از سلامت بمان
🔹داروی کرونا در خانه ماندن است ....
#کرونا_را_شکست_میدهیم
ستاد بسیج ملی مبارزه با کرونا
@salamatbeman
هدایت شده از عمار۱۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویروس_جدیدl شایعه یا واقعیت؟‼️
🔴 ماجرای "ویروس هانتا" چیست؟
🔹در حالی که جهان با ویروس کرونا رویاروی شده است، انتشار خبر مرگ یک چینی به دلیل ابتلا به ویروس هانتا در فضای مجازی مورد توجه قرار گرفت و برخی شایعات غیرواقعی درباره این ویروس در فضای مجازی مطرح شد.
🔺اگر اطلاعات بیشتر میخواهید ویدئوی فوق با زیر نویس فارسی ببینید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔴 #فوری: پاسخ بیش از ۵۰ شایعه و شبهه کرونایی و ده ها شایعه دیگر هم اکنون در عمار۱۱۰ بخوانید👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3792175104C0f37687892
#ایتا👆
#تلگرام👇
🆔 http://t.me/joinchat/AAAAADxNil2OY5uu1q48-Q
🔺عمار۱۱۰ #فقط در ایتا و تلگرام فعال است
﷽
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@rooyannews
سلام بر خدا
سلام به اولین روز شعبان
سلام به شما مهربانان
صبح بهاری شما بخیر ونیکی
@Rooyannews
📺فیلمهای سینمایی امروز تلویزیون
🔹قهرمان خیالی ساعت ۱۱ شبکه نمایش
🔸کاتیوشا ساعت ۱۱:۱۵ شبکه یک
🔹قتل در قطار سریع السیر شرق ساعت ۱۳ شبکه نمایش
🔸میراث خون سرد ساعت ۱۳:۳۰ شبکه پنج
🔹سفر بزرگ ساعت ۱۴ از شبکه کودک
🔸قصر شیرین ساعت ۱۵:۳۰ شبکه سه
🔹جوی ساعت ۱۷ شبکه دو
🔸ضربه فنی ساعت ۱۷:۴۵ شبکه امید
🔹تبدیل شوندگان ( انتقام فالن ) ساعت ۱۹ شبکه نمایش
🔸گل طلایی ساعت ۲۰ از شبکه کودک
🔹به سوی ستارگان ساعت ۲۰:۳۰ شبکه چهار
🔸شهر موشها ساعت ۲۱ شبکه نمایش
🔹اسب بالدار ساعت ۲۳ شبکه نمایش
🔸کتاب جنگل ساعت ۱ بامداد جمعه شبکه نمایش
@Rooyannews
♦️جدول پخش تدریس دروس روز پنجشنبه ۷ فروردین
شبکه آموزش :
🔹 متوسطه دوره اول :
▫️ساعت ٩ تا٩:٣٠ درس ادبیات فارسی پایه ۷
▫️ساعت ٩:٣٠ تا١٠ درس مطالعات اجتماعی پایه ۹
▫️ساعت ١٠ تا ١٠:٣٠ درس کار و فناوری پایه ۸
🔹برنامه دوره ابتدایی :
▫️از ساعت ١٠:٣٠ تا ۱۱ فارسی و نگارش پایه اول
▫️از ساعت ۱۱ تا ۱۱:۳۰ پیامها و هدیههای آسمانی پایه دوم
▫️از ساعت ١١:٣٠ تا ١٢ بازی و ریاضی پایه سوم
▫️از ساعت ١٢ تا ١٢:٣٠ مطالعات و مهارتهای اجتماعی پایه چهارم
▫️از ساعت ١٢:٣٠ تا ١٣ بازی و ریاضی پایه پنجم
▫️از ساعت ١٣:٢٠ تا ۱۳:۴٠ هدیههای آسمانی پایه ششم
🔹متوسطه دوم :
▫️ساعت ۱۵ درس فیزیک پایه ١١تجربی
▫️ساعت ١۵:٣٠ درس شیمی٢ پایه۱۱
▫️ساعت ۱۶ درس هندسه ٢ پایه یازدهم
▫️ساعت۱۶:۳۰درس ادبیات فارسی پایه ١١
▫️ساعت ۱۷ درس حسابان ٢ پایه ١٢ رشته ریاضی فیزیک
▫️ساعت ۱۷:۳۰ درس عربی، زبان قرآن ٣
♦️شبکه چهار :
🔹 ساعت ۸ تا ۸:۳۰ درس ریاضی و آمار پایه ١٠
🔹 ساعت ۸:۳۰ تا ۹ درس علوم و فنون ادبی٢ پایه ١١
🔹 ساعت ۹ تا ٩:٣٠ درس تاریخ ٣ پایه١٢
🔹 ساعت ۹:۳۰ تا ١٠ درس عربی ، زبان قرآن ٣ پایه۱۲
🔹 ساعت ۱۰ تا ١٠:٣٠ درس اخلاق اسلامی٣ پایه۱۲
🔹 ساعت ۱۰:۳۰ تا ١١ درس طراحی٢ پایه١١
🔹 ساعت ۱۱ تا ١١:٣٠ متناسبسازی رنگ پایه ١١
🔹 ساعت۱۱:۳۰تا ١٢ متناسبسازی رنگ پایه ١١
@rooyannews
👩❤️👨همسرداری 😊💑:
#طنز
یه خانمی میگفت:
#ازدواج_مجدد_داعشی
بعد اینکه شوهرم اصرار داشت توافقی از هم جدا بشیم من حساس شدم که چرا چه خبره
چندروز دقیق شدم تو رفت و امد و حرکات و رفتارش تا اینکه متوجه شدم
شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.😆
میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرد😂
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#آهای_خانم_آهای_آقا
اموری که خیانت محسوب میشوند اما بعضی زوجین متوجه نیستند :
1 -صمیمیت بیش از حد با جنس مخالف :
شاید برایتان سرگرم کننده باشد که با همکاران تان شوخی کنید و سر به سر آنها بگذارید اما افراط در این کار می تواند اثرات منفی زیادی را بر رابطه عاطفی تان بگذارد.
افراد متأهل باید محدودیت های خود را بشناسند.
2 - دردِ دل کردن با جنس مخالف
3 -تنها بودن مدام و زیاد با جنس مخالف
4 -بد گفتن از شریک زندگی تان :
سعی کنید که به جای تخریب شخصیت، در صحبت هایتان از خوبی های شریک زندگی تان بگویید.
تنها در شرایطی که او واقعا به شما آزار می رساند، می توانید این واقعیت را نه به هر کسی بلکه تنها برای خانواده، دوستان مورد اعتماد یا مشاور بازگو کنید.
5 -چت کردن با جنس مخالف :
خیلی ها فکر می کنند که چت کردن با نامزد قبلی، دوست دوران دبیرستان یا حتی غریبه مشکلی ایجاد نخواهد کرد اما این ابتدای راه است، ناگهان به خود می آیید، زمانی که دیگر کاری نه از دست شما و نه هیچکس دیگری ساخته نیست.
6 -تلاش برای جلب توجه فردی جز همسرتان :
اگر شما به ظاهرتان اهمیت دهید، آن هم فقط به این علت که توجه فردی جز همسرتان را جلب کنید، خیانت کرده اید و بهتر ست که هر چه زودتر انگیزه خود را نسبت به این موضوع تغییر دهید.
7 -اولویت قرار دادن دیگران :
اگر خبر خوبی شنیده اید یا ایده ای در سر دارید، اگر می خواهید شادی تان را با کسی تقسیم کنید، اجازه دهید که همسرتان اولین فردی باشد که از شما و اتفاقات زندگی تان باخبر می شود .
@rooyannews
٭اعمالمشترکماهشعبانالمعظم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ غسل اول ماه
۲ـ روزه
۳ـ آغازکردن اول ماه باتربت اباعبداللّه
(سلام اللّه علیه)
۴ـ هر روز هفتاد مرتبه بگویيد:أَسْتَغْفِرُاللَّهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ الْحَی الْقَيُّومُ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ
۵-هر روز هفتاد مرتبه بگويد:
أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ
۶ـ صدقه دادن
۷ـ صلوات مخصوص هنگام زوال ماه شعبان
۸ـ خواندن مناجات شعبانيه منسوب به حضرت امیرالمومنین(سلام اللّه علیه)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
زادالمعاد،اقبال،
المراقبات،مفاتیح الجنان
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 ضدعفونی نمودن معابر شهر رویان
شب گذشته توسط شهرداری رویان
✅ لازم به ذکر است
شهرداری ضدعفونی
معابر اصلی شهر را برعهده دارد و
پایگاه مقاومت ثارالله
خیابان های فرعی و
درب منازل و فروشگاه ها را
عهده دار است.🔺
🔻کانال خبری شهر رویان در ایتا
@rooyannews
✅ پایگاه خواهران
حضرت مریم(س)
در حال
جمع آوری کمکهای نقدی
برای کمک به سیل زدها میباشد،
این کمک ها در
حساب فرمانده ی پایگاه جمع و
بعداز جمع آوری
به دست افراد آسیب دیده سیل
می رساند.
شماره کارت جهت کمک
۶۰۳۷۶۹۱۶۳۸۷۴۱۹۵۹
✔️کانال خبری شهر رویان در ایتا
@rooyannews
🟢🔰🟢🔰🟢🔰🟢🔰🟢🔰🟢🔰
صلوات شعبانیه:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعِ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفِ الْمَلائِكَةِ وَمَعْدِنِ الْعِلْمِ، وَاَهْلِ بَيْتِ الْوَحْىِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، الْفُلْكِ الْجارِيَةِ، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ، يَأْمَنُ مَنْ رَكِبَها، وَيَغْرَقُ مَنْ تَرَكَهَا، الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، الْكَهْفِ الْحَصينِ، وَغِياثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَكينِ، وَمَلْجَأِ الْهارِبينَ، وَعِصْمَةِ الْمُعْتَصِمينَ، اَللّهُمَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، صَلوةً كَثيرَةً تَكُونُ لَهُمْ رِضاً، وَلِحَقِ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ اَدآءً وَقَضآءً، بِحَوْلٍ مِنْكَ وَقُوَّةٍ يا رَبَّ الْعالَمينَ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، الطَّيِّبينَ الْأَبْرارِ الْأَخْيارِ، الَّذينَ اَوْجَبْتَ حُقُوقَهُمْ، وَفَرَضْتَ طاعَتَهُمْ وَوِلايَتَهُمْ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاعْمُرْ قَلْبى بِطاعَتِكَ، وَلا تُخْزِنى بِمَعْصِيَتِكَ، وَارْزُقْنى مُواساةَ مَنْ قَتَّرْتَ عَلَيْهِ مِنْ رِزْقِكَ بِما وَسَّعْتَ عَلَىَّ مِنْ فَضْلِكَ، وَنَشَرْتَ عَلَىَّ مِنْ عَدْلِكَ، وَاَحْيَيْتَنى تَحْتَ ظِلِّكَ، وَهذا شَهْرُ نَبِيِّكَ سَيِّدِ رُسُلِكَ، شَعْبانُ الَّذى حَفَفْتَهُ مِنْكَ بِالرَّحْمَةِ وَالرِّضْوانِ، الَّذى كانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِه وَسَلَّمَ، يَدْاَبُ فى صِيامِهِ وَقِيامِهِ، فى لَياليهِ وَاَيَّامِهِ، بُخُوعاً لَكَ فى اِكْرامِهِ وَاِعْظامِهِ، اِلى مَحَلِ حِمامِهِ، اَللّهُمَّ فَاَعِنَّا عَلَى الْأِسْتِنانِ بِسُنَّتِهِ فيهِ، وَنَيْلِ الشَّفاعَةِ لَدَيْهِ، اَللّهُمَّ وَاجْعَلْهُ لى شَفيعاً مُشَفَّعاً وَطَريقاً اِلَيْكَ مَهيَعاً، وَاجْعَلْنى لَهُ مُتَّبِعاً، حَتّى اَلْقاكَ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَنّى راضِياً، وَ عَنْ ذُنُوبى غاضِياً، قَدْ اَوْجَبْتَ لى مِنْكَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ، وَاَنْزَلْتَنى دارَ الْقَرارِ وَمَحَلَّ الْأَخْيارِ،
🙏التماس دعا
🍃🌺🕌🍃🌼🕌🍃🌸
عاشقان امام حسین(ع)
🎆🎆🎆🎆🎆🎆🎆🎆
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️ #نه 6 ⚫️
کم کم به هوش اومدم و چشمامو تونستم باز کنم... فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشستن... یکیشون به زبون خودمون به اون یکی گفت: به هوش اومد؟
اونم به زبون خودمون جوابش داد: «آره... کاش سریعتر بهش یه کم آب میدادیم و یه کم چیز میتونست بخوره!»
هنوز نمیتونستم از سر جام پاشم... همونجوری که خوابیده بودم، آب و یه کمی هم نون خشک ریختند توی حلقم... یواش یواش تونستم بخورم و یه کم ته گلوم از خشکی و بی حالی در اومد... بازم ادامه دادند... دو سه قلپ آب دیگه و چند تا تیکه نون خشک دیگه هم خیس کردند و به خوردم دادند...
بیشتر از اینکه به فکر حرفایی باشم که اونا به هم میزدند، تلاش میکردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و توی اون خوک دونی کثافت که توحش در اون موج میزد، بتونم نفی بکشم!
دو سه ساعت به همون وضعیت بودم... یکی دو نفر از اون خانمهایی که اونجا بودند، شروع کردند و از پایین پاهام شروع کردند به ماساژ دادن ... تا گردن و پشت گوشام... معلوم بود که تقریبا یه چیزایی بلدند و دارن تلاش میکنن که خون در بدنم بیشتر جریان پیدا کنه و آثار کوفتگی حاصل ضرب و شتم ها و خستگی مفرط از بدنم بیرون ببرند!
چند ساعتی گذشت... نمیدونم شب بود یا روز... تا اینکه یه کم تونستم تکون بخورم و دست و پاهام را بیشتر جمع و جور کنم و گردن بکشم و یه نگاه به اطرافم بندازم.
دیدم توی یه اتاق سه در دو، چهار نفر زن و دو نفر مرد هستیم... حتی جا برای دراز کردن پاهامون هم نبود... کم کم چشمامو بازتر کردم و بهشون نگاه کردم... گوشامو تیزتر کردم و حرفاشون را شنیدم...
همشون به زبون خودمون حرف میزدند... یه کم گویش ها و لهجه شون با هم فرق داشت اما حرفای همدیگه را میفهمیدند و به هم جواب میدادند... خیلی راحت... فقط بعضی از کلمات را گیر داشتند که اونم با توضیح، منظورشون را به هم میفهموندند.
خیل آروم و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البته تا حد زیادی، حریم همدیگه را هم حفظ میکردند... به خاطر همین فهمیدم مسلمون هستند و اهل خرابکاری و کثافت کاری و اذیت همدیگه نیستند. یه کم خیالم راحتتر شد.
بعد از مدتی که اونجا بودم، زبون منم یواش یواش باز شد و شروع کردم باهاشون حرف زدم. اولش سر تکون میدادم و دقت میکردم... بعدش هم جواب بله یا نه ... تا اینکه تونستم کلمه به کلمه حرف بزنم.
با خودم میشدیم چهارتا زن ... یکیشون که از بقیه مهربون تر و مومن تر به نظر میرسید، خیلی زحمت منو میکشید و از وقتی رفتم اونجا مثل خواهر بزرگتر ازم حمایت میکرد. اینقدر که حتی بعضی شبها سرمو میذاشتم توی بغلش و یه کم از ترس و وحشتی که از شنیدن داد و بیداد و ناله های اطرافم میشنیدم کمتر میشد.
بهش میگفتند «ماهدخت» . البته خیلی هم خوشکل و ورزیده بود. از هممون خوشکلتر بود. واقعا توی چشم بود. جوری که اون دو تا مردی که با ما توی اون دخمه بودند، گاهی بهش زل میزدند اما بی احترامی نمیکردند! سر و شونه و هیکل چالاکی داشت. جوری که فکر میکردم مانکن بوده و قبلا توی ماهواره دیدمش. اینقدر با مزه بود و مهربون که جذابیتش را بیشتر میکرد. محبتش به همه میرسید اما به من بیشتر.
میگفت حدودا بیست ساله که در انگلستان زندگی کرده و درس خونده و به خاطر همین، یه کم زبان مادریش را چندان فصیح نمیتونه بیان کنه. انگلیسی را خیلی سریع و زیبا حرف میزد ولی زبان مادریش را به خاطر فاصله زیادی که پیدا کرده بوده، نمیتونست بدون نقص ادا بکنه.
اسم یکی دیگشون «لیلما» بود. یه کم لکنت زبون داشت. میگفت از وقتی اومده اونجا اینطوری شده! زن خوبی به نظر میرسید. شوهر و بچه و این حرفها هم داشته. بخاطر همین خیلی دلم براش میسوخت. چون بعضی وقتا یاد بچه هاش میفتاد و از خواب میپرید و میلرزید.
از حرفاش معلوم بود که مکتب خونه داشته. به بچه ها قرآن و حدیث و شعر یاد میداده. اما شغل اصلیش آشپزی بوده و از راه آشپزی خودش و شوهرش امرار معاش میکردند. معمولا کارای تمیز کردن و پانسمان و اینا را اون انجام میداد. از بس کدبانو بود.
یکی دیگشون هم اسمش «هایده» بود. معلم بوده. از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبل از دستگیریش، تنها زندگی میکرده. وضع مالی و زندگیش خوب بوده. خیلی ثروتمندانه زندگی میکرده. بخاطر همین تحمل اوضاع اونجا خیلی براش سخت و غیر قابل تحمل بود. مدام سرفه میکرد و بعد از دو سه ماهی که اومده بود اونجا، هنوز به شرایطش عادت نکرده بود. یه کم مغرور بود... چون کلا اونجوری بار اومده بود... ولی باهاش تقریبا راحت بودم...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️⚫️ #نه 7 ⚫️⚫️
من نمیدونستم کجا هستیم. خیلی برام سوالات مختلفی مطرح بود. اما به هیچکدومش هم به این سادگی نمیتونستم برسم. چون جایی گیر کرده بودم که بقیشون هم مثل خودم بودند.
اما اون چیزی که مشخص بود، این بود که افغانستان نیستیم. چون خیلی صداها و صحبت ها و ناله های خاصی را اطرافمون میشنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشم که افغانستان نیستیم، خیلی منو بیشتر میترسوند و آزارم میداد.
تا اینکه وقتی بقیشون خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم میگفتیم خواهر ! اینجوری بیشتر به هم نزدیکتر میشدیم و آرامش پیدا میکردیم.
گفتم: «خواهر!»
گفت: «جان خواهر!»
گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟»
گفت: «منم مثل تو ! چی بگم؟»
گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی. اگه میدونی بهم بگو!»
گفت: «نمیدونم اما فکر کنم یه جای دور... خیلی دور... جایی که کسی نه میدونه کجاست و نه میتونه پیدامون کنه...»
گفتم: «من خیلی میترسم... احساس میکنم زنده از اینجا بیرون نمیریم... مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلا چرا باید منو بیارن اینجا؟»
گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفهایی که تو الان داری میزنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سوالات درگیر نکن جان خواهر!»
گفتم: «دارم دیوونه میشم. مادر و پدرم میمیرند از دوری من... اونا خبر ندارن... مخصوصا مادرم که ناراحتی قلبی هم داره!»
گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم که مهم ترین کسی که تو زندگیمه، خودم هستم. چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، میشم بدبختی دیگران! پس فکر زنده موندن و سالم موندن خودت باش و اینقدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید میخوردند، خوردند و کاریش هم نمیشه کرد. مخصوصا بابات که میگی آخوند سنتی هست و لابد آبرودار و این حرفها ... خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش خیلی سنگین بوده و هست. اما همینه دیگه... کاریش نمیشه کرد... فکر خودت باش دختر جون!»
گفتم: «تو چقدر راحت حرف میزنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارم حرف میزنی! من نمیتونم به اونا فکر نکنم. حتی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم رفته بودم انگلستان و اونا میدونستند که سالم و سرحال هستم، بازم حرص میخوردند و پیر و پیرتر میشدند... بدت نیادا ... اما تو با پدر و مادر خودت هم همینجوری؟!»
آه سردی کشید و یه کم خودشو جا به جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم ... هه ... کدوم پدر و مادر ... دلت خوشه!»
چیزی نگفتیم و خوابمون برد...
ادامه دارد...
@rooyannews