روز #عرفه بود. به اتفاق عبدالقادر با ماشین از دشت عباس عبور می کردیم. عبدالقادر پشت فرمان بود، من هم کنارش آرام و شمرده فراز های دعای عرفه را می خواندم و عبدالقادر با من تکرار می کرد. ناگهان، بی مقدمه دیدم ماشین را از جاده اصلی منحرف کرد و رفت وسط دشت، که هُرم گرما از زمین خشکیده آن به آسمان پل می زد.
گفتم: عبدالقادر چه کار می کنی، اتفاقی افتاده؟
چیزی نگفت. حدود یک کیلومتر از جاده اصلی دور شد. همان طور که بی مقدمه از جاده منحرف شده بود، بی مقدمه هم زد روی ترمز. تا به خودم بیایم، دیدم سر روی فرمان گذاشته و شانه هایش آرام می لرزد. حال عجیبی داشت.
با بغض گفت: احمد بخون!
فراز بعدی دعای عرفه را خواندم، بغض گلوی من را هم گرفته بود.
کم کم نوایی آرام هم از لب هایش خارج می شد. گوش تیز کردم، با#امام_حسین(ع) حرف می زد، از غریبی #مسلم_بن_عقیل می گفت که روز شهادتش بود...
به خواندن ادامه دادم، کم کم لحنش عوض شد ملتمسانه تکرار میکرد : اللهم الرزقنا توفیق شهادۀ...
بالاخره شهادتش را با #دعای_عرفه گرفت.
💠═════️◇◈◇
🕊 http://eitaa.com/sulok_shohada 🕊
◇◈◇═════💠