نشر آثار استاد رائفی پور:
📌 #پندانه
🔸آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
🔸قدر لحظه ها را بدانيد! زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
🔸از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
🔸هرچیزی در زمان خودش رخ میدهدباغبان حتی باغش را هم غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند
🔸جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان مي برد! دست اندازها نعمت بزرگي هستند..
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
#پنـدانہ✨
✨🌹از آیت الله بهجت ره پرسیدند:
برای زیاد شدن محبت نسبت به
امام زمان عج چه کنیم؟
💠ایشان فرمودن:
گناه نکنید و نماز اول وقت بخوانید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آیت_الله_بهجت
#شادی_روحشون_صلوات
🔔
📌 #پــندانـــهــ
گفته اند: عــقاب عزیز است بخاطر
اینکهدر #ارتفاع پرواز میکند چشم
کسی به او نمی رسد و صـیاد به او
طـــــمع نمی کند؛ زیرا در اوج است
ولی وقتی به مرداری طـمع می کند
و فـــــرود می آید، به #دام گـرفتار
می گـــــردد.
#پندانـــــــهـــ
فرزندم!
بدى بابدى خاموش نمىشود،
چنان كه آتش با آتش خاموش نمىشود.
بدى باخوبى خاموش مىشود،
چنان كه آتش با آب،خاموش مىگردد.
🗞لقمان حکیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حجت_الاسلام_محمدمومنی
با اخلاق خوب و با زبان خوش دیگران را به اسلامدعوت کنید
هم خودتون احکام شرعی رو رعایت کنید
و هم به دیگران توصیه کنید تا احکام شرعی را رعایت کنند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#پندانه
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچهای میگذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم!
یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمیشود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: ماجرا چیست؟
استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟
گفت: نه
بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا: مگر نمیگویی انسانها از خود اختیار ندارند؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
🔆 #پندانه
«در زندگی مردم شَر نندازیم!»
🔹دختری درسش را میخواند و سر کار میرود، فامیلی او را در مهمانی میبیند میگوید "شوهر نکردی؟ میتُرشیا!" حرفش را میزند و میرود ولی روح و روان دختر را به هم میریزد.
🔹زنی بچه دار شد، دوستش گفت "برای تولد بچه، شوهرت برات هیچی نخرید؟ یعنی براش هیچ ارزشی نداری؟" بمب را انداخت و رفت. ظهر که شوهر به خانه آمد کار به دعوا کشید و تمام!
🔹جوانی از رفیقش پرسید "کجا کار میکنی؟ ماهانه چند میگیری؟ صاحبکار قدر تو رو نمیدونه!" از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد!
🔹پدری در نهایت خوشبختیست؛ یکی میگوید "پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی برات وقت نمیگذاره؟" با این حرف صفای قلب پدر را تیره و تار میکند!
❗️این است سخن گفتن به زبان شیطان؛ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم: "چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ چطور زندگی میکنی؟" ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
❌مفسد و شرور نباشیم❌
🔆 #پندانه
🔹 چند روز پیش به عنوان مسافر سفری با تاکسی اینترنتی داشتم.
🔹اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ ساله بود و آرامش عجیبی داشت که باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نمیگفت و فقط گوش میکرد.
وقتی صحبتم تموم شد، گفت: یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی، ۱۲ تومن شده بود.
گفتم: بفرمایید.
🔹برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔸یه مسافری بود هم سن و سال خودم، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود.
🔸وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده، گفت: چرا اینقدر همکاراتون ... هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم: چی شده؟
🔹مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
🔸من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده، این چیزا چیه کردن تو مختون؟
🔹با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.
🔹حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد. من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
🔹سن خطرناکی است و معمولا همه تو این سن فوت میکنن چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔸من سرپرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!
🔸دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
🔸من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخش هستم.
🔸اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
🔹تو فکر رفت و لبخند زد.
🔸من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچکسی نبود به من قرض بده.
🔸رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
🔸تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
🔸هم اون مسافر زنده موند و هم من سکه رو ۴ میلیون و ۴۰۰ هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
🔸همیشه بدشانسی بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
🔹اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیم رو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم.
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#پندانه
🔴 آزادها را بندهٔ خدا کن
✍عارفی روزی دید ثروتمندی آمد و هزار بَرده خرید و در راه خدا آزاد کرد.
به حال او غبطه خورد. نشست و گریست و از خدا خواست ثروتی به او دهد تا بَردگان زیادی آزاد کند.
چون پیر شد روزی دید به این آرزوی خود نرسیده است. ناراحت شد. به میدان بَردهفروشان رفت تا بَردهای بخرد و آزاد کند. با هزار مصیبت یک بَرده خرید و آزاد کرد.
در مسیر که به خانه بازمیگشت، گریه کرد و گفت:
خدایا! کاش ثروتی میدادی تا به آرزوی خود میرسیدم و بندگانی آزاد میکردم.
ندا رسید:
ای عارف! غم مخور، تو را توفیقی بیشتر از اینها دادیم. آنان بندگان آزاد کردند و تو آزادها (کسانی که خدا را بندگی نمیکردند) را بندۀ ما کردی.
@roshanaie_momenie
🍃
🌺🍃
🔆 #پندانه
✍ برای یک زندگی زاهدانه، تعلقات دنیا را از قلبت پاک کن، نه از زندگیات
روزی مرد فقیری به دیدن درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین و در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خوردهاند، نشسته است.
فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید:
ای مرد خدا، این چه وضعیتیست؟ من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام، اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما کاملا سرخورده شدم.
درویش خندهای کرد و گفت:
من آمادهام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است، ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم.
با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. او حتی درنگ نکرد تا دمپاییهایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت:
من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا بروم و آن را بیاورم.
درویش خندید و گفت:
دوست من، گل میخهای طلای خیمه من در زمین فرورفتهاند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب میکند!؟
وارستگی، تارک دنیاشدن و بریدن از اشیا و اموال و اشخاص نیست، بلکه بریدن از تعلقات و وابستگی به آنهاست.
وارستگی، به امور بیرونی تعلق نمیگیرد، بلکه مربوط به امور درونیست.
در دنیابودن و از آن لذتبردن وابستگی نیست، بلکه وابستگی، حضور دنیا در ذهن و قلب انسان است.
تا ظهور پسر فاطمه در میدانیم
پای سید علی خامنه ای میمانیم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
_______________
@roshanaie_momenie
⊰{📚✨}⊱
📎 #پندانه
مشت خدا از همه بزرگتره...❤️
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش.📄
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختر بچه داد.✋
بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.🍬
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه، گفت:
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهات رو بردار.🙂
دخترک پاسخ داد:
عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، میشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟🤔
دخترک با خندهای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!😀
خیلی از ما آدمبزرگها، حواسمون بهاندازه یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشون بزرگتره:)
🍃🦋حکایت وحکمت های الهی🦋🍃
★◉●••••••••••••
🔅 #پندانه
✍ آدم فقیر، دژی است که نمیتوان فتحش کرد
🔹دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
🔸درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد.
🔹اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
🔸بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
🔹اولی بیپروا دست و روی خود را شست و زير سايه درختی آرميد.
🔸در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
🔹برخاست و از او پرسيد:
اين چندين چه كنم برای چيست؟
🔸گفت:
ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن، و من جرات خفتن ندارم.
🔹مرد گفت:
اين پنج دينار را به من دِه تا چارهٔ تو كنم.
🔸پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت:
رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
🌸─┅═ೋ❅🍃🦋🍃❅ೋ═┅─✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای #خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه #غصه نخوری...
راستمیگه... ؛)
#پندانـــــــهـــ
@roshanaie_momenie ❄️🍃