📌چهار حکایت کوتاه امّا تأثیر گذار و عبرت آموز
#حکایت_اول
✍از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این ڪوچه پرت،
ڪسب روزی میڪنی؟
گفت: آن خدایی ڪه فرشته مرگش مرا در هر جایی از این کره خاکی که باشم پیدا میڪند،
چگونه فرشته روزی اش مرا گم میڪند؟
#حڪایت_دوم
✍پسری مؤمن و با ایمان امّا فقیر، به خواستگاری دختری رفت
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد،
نمیتوانم با ازدواج شما موافقت کنم!!!
چند وقت بعد؛
پسری پولدار امّا بدڪردار، به خواستگاری همان دختر رفت،
پدر دختر با ازدواج دخترش موافقت کرد و در مورد پسر
گفت:
خدا؛ او را هدایت میڪند!!!
دختر گفت:
پدر جان؛
خدایی ڪه هدایت میڪند با خدایی ڪه روزی میدهد،
فرق میکند؟
همان خدایی که هدایت میکند، روزی هم در اوست
#حڪایت_سوم
✍از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری
مردی ڪه تنها دارایی اش،
دو گوسفند بود
یڪی را شب برایم ذبح ڪرد
از طعم جگرش تعریف ڪردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم ڪباب ڪرد...
گفتند: تو چه ڪردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه!!
چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندڪی از آنچه داشتم به او دادم
#حڪایت_چهارم
به عارفی گفتند:
خداوند را چگونه می بینی؟
گفت: آنگونه ڪه؛ همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد
@roshanaivigol