راهنمای دریافت محتوی دهه فجر انقلاب اسلامی.pdf
2.39M
📌 مهم و کاربردی
💢 راهنمای دریافت محتوی دهه فجر
🔶 در این راهنما، مجموعه محتوای متنوع و کاربردی دهه فجر معرفی و لینک دریافت محتوی آن آمده است👇
🔰 موشن گرافیک و پوستر دستاوردهای انقلاب- ایران بیست
🔰 مجموعه #موشن_گرافیک ما ایرانی ها
🔰 مجموعه پوسترها و #کتاب صعود چهل ساله
🔰 مجموعه #پوستر دستاوردهای انقلاب
🔰 #نماهنگ خاندان ویرانی
🔰 مجموعه کجا بودیم کجا هستیم
🔰 #مجموعه_نمایشگاهی داده نما (اینفوگرافیک) برگی از هزارانسرود و موسیقی با کلا م وبی کلام ویژه دهه فجر
🔰 #استوریموشن های دستاوردهای انقلاب
🔰 #داستان و #رمان انقلابی
🔰 #متن کوتاه دستاوردهای انقلاب
🔰 #داستانک دستاوردهای انقلاب
🔰 #مستند وقایع انقلاب مشهد (فیلم، خبر،داستان کوتاه و...)
🔰 #کتاب_صوتی لحظههای انقلاب
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔@roshanaivigol
هدایت شده از زندگی زیبا
📝 #داستانک
در مجلس میهمانی پیرمرد از جایش بلند شد تا به بیرون برود. اماوقتی که بلند شد، عصای خودش را برعکس بر زمین گذاشت و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواسش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش بر عکس است
به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند: پس چرا عصایت را برعکس گرفتهای؟!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است؛ میخواهم فرش خانهتان خاکی نشود...
مواظب قضاوتهایمان باشیم.
🆔 @Zendegi_Zyba
#داستان #پیرمرد #قضاوت #عصا #عجولانه #قضاوت_غلط #قضاوت_درست #امام_خامنهای #استاد_احمدی #استاد_شجاعی #استاد_فرحزاد #استاد_عالی #استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
#داستان زیبا
⛔️ قضاوت کار ما نیست کار خداست❌
🚫واقعا چقدر خطرناکه قضاوت کردن‼️
📛تحت هیچ شرایطی تأکید می کنم تحت هیچ شرایطی کسی رو قضاوت نکنیم❌
➖➖➖➖➖➖➖➖
💌 @qorunstory110
📝 #داستانک
مسافر آهسته روی شونه راننده زد، راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که چپ کن، به زحمت ماشین رو نگه داشت.
برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد، راننده رو به مسافر کرد و گفت:"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه"
راننده گفت: تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که راننده تاکسی شدم آخه من ۲۵ سال راننده ماشین نعش کش بودم…!"
در صورتی که با گذشته زندگی می کنید آسیب های گذشته را باید همچنان با خودتان حمل کنید.
🆔 @Zendegi_Zyba
#داستان #قصه #حکایت #پند #درس #فراموشی #تلخی #سختی #امید #زندگی_در_گذشته #گذشته #آسیب #ترس #وحشت #پشیمانی #امام_خامنهای #آیت_الله_مجتهدی #علامه_جعفری #استاد_فرحزاد #استاد_دانشمند #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_فرحزاد #استاد_پناهیان #استاد_احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #داستان #تشرف بسیار تکان دهنده یک بودایی محضر #امام_زمان (عج)
❤️ یا صاحب الزمان ادرکنی
📡 @atrekhas 🇮🇷
📡 @atrekhas 🇮🇷
#بخوانید
#روز_نیمه_شعبان
#داستان
📌نقل میکنند که کریم خان زند وقتی مجموعه ارگ را میساخت،
دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد خوب.
کارگران هم برای دیدن کریم خان و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند
و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند.
📶 وقتی نوبت به آنان میرسید،
سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند،
به خان ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند
أمّا کریمخان آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من وکیل الرعایا و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
😓یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها
👐🏻گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست
و خودمان میدانیم کاری نکردهایم
ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم
تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج...
در یکی از روزهای پایان عمرش، هنگام خواب به یکی از نزدیکانش فرمود: «اگر خوابم برد، اول وقت برای نماز بیدارم کنید.» سپس به خواب عمیقی فرو رفت. وقت نماز که شد، آن فرد با خود گفت: استراحت پس از عمل جراحی برای امام مفید است. کمی صبر میکنم وقتی سِرُم تمام شد، ایشان را بیدار میکنم. چند دقیقه ای گذشت. امام چشمان خود را گشود
و پرسید: «وقت نماز شده است؟» مراقب گفت: بله.
امام خمینی رحمه الله فرمود: «پس چرا بیدارم نکردی؟»
وی به امام گفت: ده دقیقه بیشتر از وقت نماز نگذشته است.
امام، فرزندش، آقا سید احمد رحمه الله را صدا زد و فرمود: خیلی ناراحت شدم. از اول عمر تا به حال، نمازم را اول وقت خوانده ام. الان که پایم لب گور است، چرا باید ده دقیقه تأخیر بیفتد؟
در فواید مراقبات برکات اهمیت نماز اول وقت، چ ۱، صص ۴۴ و ۴۵.
#داستان
@abdorrezanazari_ir
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#معنویت #نماز_اول_وقت #لذت_عمیق
روحیه سپاس
یک وقت حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی پس از پایان درس به همراه یکی از شاگردان خود به راه افتاد.
سر راه، به حجره یکی از طلبهها در مدرسه دارالشفا رفت. اندکی آنجا نشست، سپس برخاست و حجره را ترک کرد.
همراهش با دیدن این ماجرا با تعجب پرسید: «حاج میرزا! هدفتان از سرزدن به حجره این طلبه چه بود؟»
میرزا در پاسخ فرمود: «شب گذشته هنگام سحر، فیض الهی شامل حالم شد و فهمیدم این از ناحیه خودم نیست.
وقتی دقت کردم، پی بردم این طلبه در نماز شبش، در حال دعا کردن در حق من است و فیضی که به من رسیده، بر اثر دعای اوست. ازاین رو، برای #سپاس_گزاری به حجره اش رفتم». (رساله لقاءالله، ص۵)
#داستان
@abdorrezanazari_ir
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#معنویت #تشکر #لذت_عمیق
🌹داستان آموزنده🌹
در يكى از روزها، عدّهاى از دوستان امام رضا عليهالسلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّتهاى ارزنده بود، در جمع آنان حضور داشت .
هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
امام به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچگونه عكسالعملى از خود نشان ندهى؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس، به سخن چينى و ناسزاگویى آغاز كردند.
و در اين بين امام رضا عليهالسلام سر مبارک خود را پایين انداخته و هيچ سخنى نمىفرمودند؛ تا آنها بلند شدند و از نزد حضرت خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از آن، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد.
يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم، با چنين افرادى من معاشرت دارم! در حالى كه نمیدانستم درباره من چنين خواهند گفت؛ و چنين نسبتهایی را به من مىدهند.
امام رضا عليه السلام با ملاطفت، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
اى يونس! غمگين مباش، مردم هر چه مىخواهند بگويند، اينگونه مسائل و صحبتها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وجود ندارد.
اى يونس! سعى كن، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگویى و معارف الهى را براى آنها بيان نمایی.
و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمیفهمند و درك نمىكنند، خوددارى كنی.
اى يونس! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهایی را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهایی در دست دارى، چنين گفتارى چه تاثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟ ( آیا آن سنگ و دُر تغییر ماهیت میدهند؟)
و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟!
يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد.
امام رضا عليه السلام مجدّداً او را مخاطب قرار داد و فرمود:
اى يونس، بنابراين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درک كرده باشى و امامت از تو راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مىخواهند، بگويند.
.
📚(بحارالا نوار: ج۲ص۶۵ح۵، به نقل از كتاب رجال كشّى شیخ طوسی).
✍
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
مردی شبی را در خانهای روستایی میگذراند. پنجرههای اتاق باز نمیشد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت، اما نمیتوانست آن را باز کند.
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همهٔ شب، پنجره بسته بوده است.
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.
افکار از جنس انرژیاند و انرژی، کار انجام میدهد
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
42.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
قصه های عمو رحمان
«گلهای بهشتی»
🌹داستانهایی زیبا از زندگی امام حسن(علیه السلام ) و امام حسین (علیه السلام ) در کودکی
#داستان
🔻کلیپ های آموزنده کودکان را در کانال حاج آقای معلم ببینیم👇
🆔: @alirezaahaninjan
https://eitaa.com/joinchat/652345480C0bb5dc04b0
@farhangi_naghashi_golbarg :منبع
#داستان
📕جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ...
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم ...
چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.!!»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟!!»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست ...
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
🌐@kashkool_et
🔻ملعون كيست
💠💠💠
💠💠
💠
راه درازى را طى كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانى اى كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد، خدمتكار در را باز كرد. گفت : به اربابت بگو كه فلانى آمده و چند دقيقه اى قصد مزاحمت دارد.
خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گويد بعدا بيا، الان وقت ندارد.
مرد خسته بود و كلافه ، به خدمتكار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمى دارد.
خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گويد الان كار دارم ، بگو فردا بيايد.
مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتى به هم كوبيد و رفت . گره كارش به دست او باز مى شد و به هر ترتيبى بود بايد تا فردا صبر مى كرد. سنگريزه هاى وسط كوچه را با پايش پرتاب مى كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالى مى كرد.
شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه بانى كه از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از يك سو و پشه هاى سمج از سوى ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!
خدمتكار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و يك ساعتى طول مى كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست).
مرد عرب كه بسيار عصبانى شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى كه در كنار در بود نشست. يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى؟
آقا درست صحبت كن ، اين چه طرز حرف زدن است .
از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اى ، حال مى گويى درست حرف بزنم .
خب بد موقع آمدى ، حال چه كار دارى ؟
كارم فعلاً بماند، هيچ مى دانى از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟
مرد در حالى كه قاه قاه مى خنديد گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟
نه ، چون چيزى را كه من مى دانم اگر تو هم مى دانستى اين گونه برخورد نمى كردى .
بگو بدانم كه چه مى دانى .
مگر نشنيده اى كه امام باقر (ع) فرموده ((هر مسلمانى كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود)).
مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسى شنيده اى .
از خود امام ، وقتى امام اين حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسيدم كه اگر اين ملاقات چند روز طول بكشد و امام فرمود ((آرى )).
او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گويد و از ياران امام باقر (ع) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم برادر حلالم كن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگرى نمى زنم .
كار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام كه رسيدى سلام مرا به او برسان .
📚حیات پاکان ،مهدی محدثی
💠
💠💠
💠💠💠
💠💠💠💠
#داستان
#امام_باقر
🔻ایمنى از تلخى جان کندن
🌱فرد صالحى به عیادت بیمارى رفت ، او آخرین لحظات زندگانى اش را مى گذارنید، به او گفت : دوست من ! آیا جان کندن تلخ است ؟
بیمار گفت : من جز شیرینى و خوبى نمى بینم : و هیچ گونه تلخى را حس نمى کنم .
آن شخص صالح متعجب شد؛ زیرا او مى دانست که دل کندن از این دنیا و جان دادن بسیار ناگوار و تلخ است .
🌱شخص بیمار چون تعجب او را دید، به او گفت : تعجب مکن ؛ زیرا من حدیثى از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) شنیده بودم که : هر کس زیاد بر من صلوات بفرستد، از تلخى جان دادن در امان است . از آن پس من به فرستادن صلوات مداومت نمودم و بسیار صلوات فرستادم . اینک تو علت جان دادن راحت مرا فهمیدى .
#داستان
#صلوات
🌹مملکت، مردم دانا میخواهد🌹
🔸توی تاکسی نشسته اَم؛ راننده از دزدی
ها میگوید و رانت خواری ها و امثالهم...
پیاده که میشوم سعی میکند هزار تومان
بیشتر کرایه بردارد... !🚕
🔸قصاب محل از مافیای گوشت میگوید و
اوضاع خراب کشور و اینکه معلوم نیست
عاقبتمان چه میشود...
حواسم که لحظه ای پرت میشود، دویست
سیصد گرم چربی، قاطیِ گوشت در چرخ
گوشت میریزد...!🤦🏻♀️
🔸دوست قدیمی ام کارمند است؛ در
تلگرام پُست های فساد مسئولین را از این
گروه به آن گروه میگذارد.
میگوید: روزی دو سه ساعت در اداره ـ در
زمانی که باید کار مردم را انجام بدهد ـ
سرش توی گوشی و تلگرام است...!
🔸کابینت ساز از کارِ دوستم زده است و
پول را گرفته و فلنگ را بسته...!
🔸بقال محل اجناس تاریخ مصرف
گذشته را جلوی دست میچیند،
به هوای اینکه نبینی و بخری...!🍂
🔸میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده
و دو برابر قیمت فروخته می شود...!
🔸مرغ فروش، مرغ های مانده را در پیاز
می خواباند و به عنوان جوجه کباب میدهد
دست مردم...!
🔸معلمِ مدرسهٔ یکی از بچه های فامیل
عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک
روز در میان می آید مدرسه...!
🔸پزشک، از خانوادهٔ بیمار تصادفی، در
حال مرگ،صد میلیون پول نقد میخواهد تا
برود داخل اتاق عمل...!🥲
🔸در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً
یک نفر کار مردم را راه می اندازد...!
🔸استاد دانشگاه، کتاب انگلیسی را
۱۰صفحه ۱۰صفحه به عنوان پروژه می دهد
به دانشجویانش که ترجمه کنند و آخرش
به نام خودش چاپش میکند!
🔹میگویند یک سوزن به خودت بزن،
یک جوالدوز به دیگران...
خیلی وقت است خودمان هم به خودمان
رَحم نمیکنیم...
🔹به خدا سوگند ... ، ... و خیلی های
دیگر عینِ خودِ ما مردم هستند، فقط پست
گرفته اَند و سطح تخلفشان از ۳۰۰ گرم
چربی و هزارتومان تومان اضافه کرایه، رسیده
به میزانی که میدانیم.
🔹جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه
ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ...
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه
اَش آفت خورده، انتظار میوهٔ سالم داریم‼️
🔹ما حق داریم مسئولینِ دلسوزِ پاکِ
سالم داشته باشیم، اما خب از کجا بیایند؟
مگر نه اینکه آنها هم آدمهای همین جامعه
هستند❓
ما حق داریم مطالبه گر باشیم... اعتراض
کنیم به مشکلات...
اما شاید بهتر باشد یک بار هم که شده، از
خُرد به کلان برویم.
🔸به قول امیرکبیر:
ابتدا فکر کردم مملکت وزیر دانا میخواهد،
بعد فکر کردم شاه دانا میخواهد،
در آخر اما فهمیدم
مملکت مردم دانا میخواهد...
"تغییر" را باید از خودمان شروع کنیم،
درستکار باشیم...!! 🦋
#تلنگر
#داستان
#داستان کوتاه
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟
بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
#داستان
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم..
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
@raz_quran
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•