🏴🚩 در #مقتل #شهید_سلیمانی و #شهید_ابومهدی_المهندس و یارانشان، #مسجد بسازیم
میگویند هر جا مسجدی هست، #خون شهیدی در آنجا به زمین ریخته شده. و چه خونی پاکتر و موثرتر از خون #شهید #سلیمانی. پیشنهاد میکنیم در #مقتل و محل #شهادت او و یارانش مسجدی برای #عبادت خداوند ساخته شود.
همه ما #ایرانی ها حاضریم مخارجش را بدهیم. با دل و جان
#رهبر #مجلس #سپاه #سازمان_حج_و_زیارت #حج #زیارت #بغداد #فرودگاه_بغداد #ترور #یاد_شهدا #شهدا #محمد_عبدالهی #پیشنهاد
☑️ @abdollahy_moh
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از روشنگری عربی
نبني مسجدا في #مقتل #الشهیدین #قاسم_سلیماني و #ابومهدي_المهندس و أصحابهما.
یقال: کل مکان کان فیه #مسجد أریقت فیه دم #شهید و أيّ دم ازکی و أکثر تأثیرا من دم #الشهید #سلیماني.
نقترح بناء مسجد لعبادة #الله في مقتل #الشهید_سلیماني و أصحابه.
ونحن #المسلمین جمیعا نتکفل تکالیف البناء بطیب النفس.
#العراق #بغداد #اللبنان #العراقي #العرب #بغداد #الموت_لامریکا #امريكا_ام_الخبائث #حشدالشعبي #فلسطین #سوریا #بحرین #برهم_الخائن #السعودیة #Lebanon #IRAQ #saudiarabia
👉 @altanwir40 🚩
هدایت شده از روشنگری عربی
👆 ترجمه👆
🏴🚩 در #مقتل #شهید_سلیمانی و #شهید_ابومهدی_المهندس و یارانشان، #مسجد بسازیم
میگویند هر جا مسجدی هست، #خون شهیدی در آنجا به زمین ریخته شده. و چه خونی پاکتر و موثرتر از خون #شهید #سلیمانی. پیشنهاد میکنیم در #مقتل و محل #شهادت او و یارانش مسجدی برای #عبادت خداوند ساخته شود.
همه ما مسلمانها حاضریم مخارجش را بدهیم. با دل و جان
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
❌ به طعنه گفت شیعیان حتی مکالمه حضرت عباس با اسبش را میدونن ولی فلان چیزو نمیدونن!! از کجا میدونن اینا رو؟
از اینجا 👆
#مقتل #تاریخ #هر_خانه_یک_پرچم #هر_کوچه_یک_حسینیه #ما_ملت_امام_حسینیم #محرم #ماه_محرم #عاشورا #امام_حسین #حسین (ع) #مداح #مداحی #هنرمندان #اهلبیت #شیعه #تشیع #اسلام #عشق #کرونا #جوک #حاشیه #کلیپ #ایران #کربلا #هیئت
👉 @roshangarii 🚩