روشنگران
ابوحلما💔 #قسمت_بیست_و_هشتم: نامه محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها
ابوحلما💔
#قسمت_بیست_و_نهم: بهار
محمد غبار اشک را از آیینه چشمانش پاک کرد و همانطور که کاغذ را در جیب بلوزش می گذاشت گفت: دو ماه پیش که فکر میکرد با رفتنش به سوریه موافقت میشه وصیت نامه شو نوشته. بعد لبخندی زد و رو به حلما، گفت:
-بابا به هوش اومده اومدم دنبالت بریم پیشش...
+واقعی؟
-به جان خودم چه دروغی دارم آخه
+ مامان که نذاشت باهاش برم بیمارستان فکر کردم...آخه وصیت نامه بابا رو هم لای قرآن دیدم...بعد
-ول کن این حرفارو بیا دستتو بده دخترمو اینقدر اذیت نکن...
+از کجا میدونی دخترن؟ مامان بهت چیزی گفت؟
-دخترن؟؟؟یعنی...
+آخرش میدونی یا نمیدونی؟
-من به حساب اینکه دختر دوست دارم گفتم...گفتی چندتان؟
+دوتا
-دوقلو دختر؟ وای خدایا...خدایا...خدایا
+یواش تر همسایه ها هم...
-خدایا شکرت! بذار همه بفهمن، ای خدا جونم دوقلو یعنی...پاشو دیگه دست خانم بچه هارو باید بگیرم چهارنفری بریم عیادت بابا
+الان حاضر میشم
-الان حاضر میشم شما به وقت ما میشه دقیقا یه ساعت دیگه
+اِ خوبه من همیشه،حالا اکثرا،اغلب زودتر از تو آماده میشم
بعد شاخه خشکی را که کنارش روی زمین بود آرام روی شانه محمد کوبید
محمد دستهایش را بالابرد و گفت: انصاف داشته باش آخه چندنفربه یه نفر.
لطافت خنده های حلما با صدای خنده های مردانه محمد، موسیقی خوش آوای طراوت را در خانه منعکس کرد.
وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر گفت: به لطف خدا خطر رفع شده ولی الان وقت ملاقات تموم شده و بیمار باید استراحت کنه.
حلما به طرف محمد چرخید و گفت :
+بیا به سرسلامتی بابا یه گوسفند قربونی کنیم بعد بدیمش پرورشگاه...
-چشم قربان
+چشمات سلامت آقا
-میگم حلما
+جانم
-زنگ بزن مادر بگو امشب میریم خونه شون
+خیرباشه...راستش من اصلا نفهمیدم کی عید شد اینقدر که غصه و استرس داشتم...برا عید دیدنی دیگه؟
-دردوبلات بخوره تو سر م...
+باز همه چی رو تو سر کچ شوهرم نزن
-آخ که این شوهر کچلت چاکرته....حلما جانم
+جان
-میخوام با میلاد حرف بزنم
+یه چی نگی بدتر لج کنه!
-نه خیالت راحت مدتیه بهش فکر میکنم که چطور کمکش کنیم
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم:سین کاف غفاری
#رمان
✅ @Roshangeran