فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
📹 گریه می کنه
برای چی؟
از پیدا شدن سگش که معتقده پینگل عضو خانواده شه!
حدیثه تهرانی و همسرش: میخواستیم خبر خوش بهتون بدیم؛ از همه تشکر میکنیم؛ تو رو خدا با روح و روان مردم بازی نکنید!
همین فرهنگ ها رواج پیدا کرده که اِنقدر فرزند آوری کم شده!
یکی از دلایل مهمّ کم شدن جمعیت همینه!
فقط مشکلات اقتصادی نیست!
توسعه ی فرهنگ غربیه..
آقا وقتی از شبیخون فرهنگی می گن، این یک نمونه هست..
#جمعیت
#سبک_زندگی
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت یازدهم
........ دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ به نگهبانی ایستاده بودند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهار پایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده اش، جلب توجه می کرد و توی ذوق می زد. گویی خمره ای کوتاه را در آغوش گرفته بود او سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. تنها با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. سرانجام با اکراه از جا برخاست. لباسش از بس عرق کرده بود به پشتش چسبیده بود. لباس را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه ی کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد و من توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را در پس آن ببینم.
--- در را باز کن. این جوان، زرگر است و این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزی هایی بسازد.
به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت، در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه، به رویم آغوش گشود. اندیشیدم: ای دارالحکومه، اینک لحظه رویایی فرا رسیده و من می توانم ایوان ها و سرسراهایت را ببینم.
این آرزو را از کودکی داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: 《 هرچند دارالحکومه ی حلّه مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیباست که انسان را به یاد قصرهای بغداد بیندازد》. سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد و بیخ گوشم آهسته غرید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری، آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.
دهانش بوی تعفن می داد. گویا خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه.
با همان سرو صدا، در باغ بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخ و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حلّه و اطراف آن پر از نخلستان بود؛ ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر دیده می شد.
راهی که از میان درختان به سوی ساختمان دارالحکومه می رفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد انگار گنگ بود و تنها با اشاره دست به سوی ساختمان راهنمایی ام می کرد. در پایان راه سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. جوی آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و از سوی دیگر به میان درختان ادامه پیدا می کرد.ارتفاع حوض ها مختلف بود و بعضی درون بعضی دیگر قرار داشتند. در بزرگ ترین حوض چند اردک شنا می کردند.
تصویر لرزان ایوان ورودی در حوضها دیده می شد.
کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده آنها به گوش می رسید. خدمتکار با اشاره از من خواست بیرون از ساختمان، منتظرش بمانم تا بازگردد. دو نگهبان در دو سوی ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف و آواز زن جوانی را می شنیدم.
با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را، بر خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. سعی می کردم آن چنان با دارالحکومه و شکوه آن مواجه شوم که تحت تاثیر قرار بگیرم و یاد ریحانه کمتر به سراغم آید و آزارم دهد؛ اما فایده ای نداشت. دارالحکومه بدون او برایم فروغی نداشت. حاضر بودم از همان جا بازگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار و روزنه ای، صدای او را بشنوم.
چیزی که همچنان عذابم می داد و همواره در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
خواستگاری مسرور از او نیز شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد. در آن لحظه هایی که منتظر بازگشت خدمتکار بودم به این می اندیشیدم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که من مشغول کار باشم و ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد و ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری صحبت کنیم؟
در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید
مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند،...
وحشت زده راست نشستند
- گم شو! تا امثال شما نو کیسه ها به سیاهچال نیفتند، حرف حساب حالیتان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد.مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی پایین پله ها به زمین خورد.
دقیقه ای طول نکشید تا دوباره اوضاع عادی شود. مردی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند ساعتی طول می کشد. من خود ساعتی است که انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
پرسیدم برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد و ضمن به صدا درآوردن سکه های درون آن گفت: آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب بیدار نشده است. تو در دارالحکومه آشنا داری؟
-- نه.
-- اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای می توانم سفارش تو را هم به او بکنم.
-- نه، متشکرم.
مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد.
باز صدای گام هایی از سوی ایوان شنیده شد، همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به سوی من آمد و پس از تعظیم گفت: لطفا" با من بیایید.
مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را در جیب گذاشت. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم که درون ساختمان دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشند. پدربزرگ سفارش های زیادی به من کرده بود که چگونه رفتار کنم و چطور حرف بزنم. از هیجان، همه آنها فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم، وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه ی اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دستش مرا راهنمایی می کرد که به کدام سو بروم.
از چند پله پایین رفتیم و از عرض حیاط گذشتیم. حیاط نیز دارای آب نمایی بزرگ بود که چند اردک و غاز و پلیکان در آن شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ بود.
باز وارد سرسرایی دیگر شدیم. اینجا و آنجا، عده ای مشغول کارهای دفتری و یا صحبت بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت و زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد و گفت: من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.
با دست اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. به یاد آوردم که او هم با خانواده حاکم به زرگری پدربزرگم آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی که جلوی آنها نرده هایی چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. از کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر به نظر می رسید.
عاقبت در کنار سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و مشغول کار شوید.
پشت سر او وارد شدم. اتاق وسیع و دلپذیری بود و دو پنجره بزرگو محرابی شکل به سوی باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره پرده هایی گران بها آویخته شده بود.
امینه پرده ها را کنار زد. از کنار پنجره ها قسمتی از باغ و نیمی از شهر و رودخانه فرات و پلی که بر روی آن بود، دیده می شد. او تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. روی سکو، کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی انباشته از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق هیچ شباهتی به یک کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای در طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. به نظر می رسید اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مهیا شده است.
ساعتی گذشت. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی - دو بار تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم و از امینه یا شخص دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم.
چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم.
بااین تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم.
از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد..............
پایان قسمت #یازدهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مذهبیهای محترم! خدا از شما بیشتر انتظار تغییر داره ...
➕معرفی تکنیک برای دوری از تحجر و تحول گریزی
#تحول_خواهی #پناهیان
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راه باز شدن درب های بهشت...
#امام_خامنه_ای
@roshangeran
🌺 امروز : یکشنبه١۵ نوامبر ۲۰٢٠ میلادی مصادف با
✍🌹 شهادت #ادواردو(مهدی)_آنیلی (٢٠٠٠م) می باشد.
چه خوب است در مورد این شهید والامقام، مطالبی خدمت شما عزیزان قرار دهم👇👇👇👇
@roshangeran
🌺 شروع ماجرای یک مهدی
1⃣ #ادواردو_آنیلی (Edoardo Agnelli) ٩ ژوئن ١٩۵۴ در نیویورک بهدنیا آمد و در ١۵ نوامبر ٢٠٠٠ در فوسانو به شهادت رسید. او یکی از دو فرزند جیانی آنیلی (سرمایهدار و میلیاردر ایتالیایی و مالک سابق مجموعه فیات) و مارلا کاراچولو بود. وی پس از قبول مذهب تشیع نام خود را به #مهدی تغییر داد.
2⃣ پدرش #جیانی_آنیلی سرمایهدار ایتالیایی، میراثدار خاندان مشهور آنیلی، مالک گروه سرمایهگذاری اکسور و مالک کارخانجات اتومبیلسازی فیات، فراری، مازراتی، آلفا رومئو، لانچیا، آبارت، اویکو بههمراه چندین کارخانه تولید قطعات صنعتی، چند بانک خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای لاستامپا و کوریره دلاسرا، باشگاه اتومبیلرانی فراری و باشگاه فوتبال یوونتوس بود. افزون بر اینها چندین شرکت ساختمانسازی، راهسازی، تولید لوازم پزشکی و بالگردسازی هم وجود دارد که خانواده آنیلی جزء سهامداران اصلی آنها هستند.
3⃣ مادر ادواردو، مارلا کاراچولو دی کاستانیتو نیز یکی از نوادگان خاندان اصیل کاراچولو و خواهر کارلو کاراچولو مؤسس و صاحب امتیاز گروه رسانهای اسپرسو، غول رسانهای ایتالیا بود.
4⃣ جیانی آنیلی صاحب یک دختر بهنام مارگریتا نیز شده بود. مارگریتا با #آلن_الکان، از نوادگان خاندان مشهور و سرمایهدار #یهودی الکان، پسر ژان-پل الکان، بانکدار، سرمایهدار و مدیر سابق شرکت تولید کالاهای لوکس کریستین دیور اس. آ. و همچنین رئیس انجمن مرکزی #اسرائیلیان فرانسه وصلت کرد. هدف اصلی #یهودیان در وصلت با خانواده آنیلی تلاش برای تصاحب اموال میلیاردی این خانواده بود!
5⃣ بیاهمیتی ثروت برای ادواردو و تمایلش به اسلام، موجب شد تا پدرش حاضر نشود میراث خانواده را به او بسپارد؛ لذا جیانی آنیلی پسر برادرش که #مسیحی بود را بهعنوان جانشین ادواردو تعیین میکند. اما چیزی نمیگذرد که خبر مرگ پسرعموی ادواردو بر اثر سرطان ناشناختهای میپیچد. این مرگ نیز از مرگهای مشکوک خانواده آنیلی بود؛ چرا که اگر وی به عنوان وارث اموال آنیلی زنده میماند، مدیریت این ثروت عظیم به یک #مسیحی تعلق میگرفت و این خلاف خواسته #یهودیان بود.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌺 مسلمان شدن ادواردو
1⃣ #ادواردو_آنیلی میگوید: «در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم که چشمم افتاد به #قرآن. کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آنرا برداشتم وشروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم، احساس کردم که این کلمات، کلمات نورانی است و نمیتواند گفتهی بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم.»
2⃣ ادواردو از ابتدای اسلامآوردن توسط والدینش تهدید شد که اگر میخواهد مسلمان بماند خبری از ارث نیست. خانواده آنیلی برای آنکه ادواردو را از ارث محروم کنند، سعی زیادی در دیوانه جلوه دادن وی داشتند. بههمین منظور وی را در بیمارستانی روانی بستری کردند که به گفتهی ادواردو، همهی کارکنان آن #یهودی بودند. ادواردو بهخاطر ترس از شستشوی مغزی در آن تیمارستان سعی کرد تا از آنجا فرار کند.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌺 شیعه شدن ادواردو
1⃣ نخستین آشنایی او با #تشیع و انقلاب اسلامی ایران از طریق یکی از مصاحبههای دکتر محمدحسن قدیری ابیانه (رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا بین سالهای ١٣۵٨ تا ١٣۶١) از طریق تلویزیون ایتالیا بودهاست و پس از آن برای دیدار با وی به سفارت مراجعه میکند و پیوند دوستی بین آنها ایجاد میشود.
2⃣ ادواردو چند بار به ایران سفر کرده و با امام خمینی (ره) و امام خامنهای دیدار کرده و به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا، امام هشتم شیعیان مشرف شده بود. در یکی از این سفرها در هفتم فروردین ١٣۶٠ در نماز جمعه به امامت آیتالله خامنهای شرکت میکند. در همین سفر ادواردو با بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران دیدار کرده و حضرت امام پیشانی ادواردو را میبوسد.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌹 حضور شهید مهدی (ادواردو) آنیلی در نماز جمعه تهران به امامت امام خامنهای
#شهدا
@roshangeran
🌹 شهادت ادورادو بهدست یهود
1⃣ در ١۵ نوامبر ٢٠٠٠ (٢۴ آبان ١٣٧٩) پیکر بی جان #ادواردو_آنیلی در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل «ژنرال فرانکو رومانو» پیدا شد. از آنجا که خودروی او روی پل در بالای محل پیدا شدن پیکرش پارک شده بود ظاهر قضیه نشان میداد که وی از روی پل به پایین پرت شده است و مقامات قضایی علت مرگ او را خودکشی اعلام کردند.
2⃣ در سال ٢٠٠٩ در ایتالیا کتابی دربارهٔ مرگ ادواردو آنیلی به قلم روزنامهنگار و نویسنده ایتالیایی، جیوزپه پوپو، منتشر شد که مرگ ادواردو را قتل دانست، و نوشت: هیچکس وی را ندیده است که از روی پلی که بر روی بزرگراهی که در هر لحظه خودروهای فراوانی از روی آن میگذرد، به پایین بپرد. ضمناً در آن زمان ادواردو میلنگیده و از عصا استفاده میکرد و حداقل دو دقیقه طول میکشیده که از دیواره بزرگراه بالا برود و خود را پایین بیندازد، و این احتمال دیده شدن را بالا میبرد. ضمناً دیده شده که وی کمربند و بند کفشش بسته بوده، با وجودی که از هشتاد متری به پایین پرت شدهاست. آنچه شکها را بیشتر میکند، این است که وی را سریعاً به خاک سپردهاند، بدون اینکه کالبدشکافی انجام دهند. نویسنده کتاب بیان میدارد که از سه منبع مختلف اطلاعاتی به دست آمده است که چند هفته پیش از مرگ، از وی خواستهاند که سندی را امضا کند که طبق آن از همهی حقوق خود در کارخانه فیات در عوض مقادیر فراوانی پول و دارایی دست بردارد، ولی ادواردو آن را نپذیرفتهاست.
3⃣ برخی رسانهها و شخصیتهای سیاسی با اتکا به این دلیل که با مرگ ادواردو ثروت خانواده آنیلی به خانواده #یهودی الکان تعلق پیدا کرد و صحبتهای خود ادواردو آنیلی، هرگونه احتمال خودکشی ادوارد را رد کرده و مرگ او را ناشی از یک توطئهی صهیونیستی برای ترور ادواردو میدانند. پس از شهادت وی تمامی اسناد و شواهد مربوط به فعالیتها و زندگی وی بجز بعضی اسناد که محرمانه ماند جمعآوری شد.
#شهدا
✅ @roshangeran
🚨 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد
⚠️ همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند
📝 رهبر انقلاب: من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
📚بايد پدرها و مادرها، بچهها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچههاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند.
📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند.
📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶
📖 #هفته_کتابخوانی
💻 @roshangeran
روشنگران
🌺 امروز : یکشنبه١۵ نوامبر ۲۰٢٠ میلادی مصادف با ✍🌹 شهادت #ادواردو(مهدی)_آنیلی (٢٠٠٠م) می باشد. چه خ
⭕️ شهید آیتالله صدر: "ما معتقديم از هارونالرشید با ایمانتر و با تقواتریم!... آیا دنیای هارونالرشید به ما عَرضه شد و ما نپذیرفتیم؟!"
ولی دنیایی چندین برابر، بزرگتر از ثروت هارون الرشید به #شهید_ادواردو_آنیلی عَرضه شد، اما او بین دنیا و تقوا، خدا را انتخاب کرد.
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت دوازدهم
.........پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت. او با صدایی نازک، از ترس، فریادی کشید و به عقب جست. امینه نیز همراه او بود. امینه هم برای چند لحظه وحشت کرده بود. خجالت زده راه را برای ورود آنها باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم.خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش قرار دادم.
--- مرا ببخشید. حوصله ام سررفته بود، برای همین...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده ی سیاه معذرت خواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به دور سرش پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
--- جوهر کرولال است. او در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: نمی دانم یک برده کرولال به چه درد من می خورد. این اتاق نیز برای کاری که من باید انجام دهم، بیش از اندازه مجلل و بزرگ است. فکر می کردم اینجا وسایل لازم وجود داشته باشد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد. شاید محل کار من جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد که صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد.
جوهر پس از این کار، در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از جوهر خواست تا در صندوقچه را باز کند. او این کار را کرد. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود. امینه گفت: این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده است. این صندوقچه برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام یک به تعمیر یا صیقل احتیاج دارند. فردا وقتی به اینجا بیایید، خواهید دید که آنچه را احتیاج دارید در دسترستان قرار دارد.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت.
صندوقچه پر از انواع جواهرات و زینت آلات بود. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما نیز در میان آنها دیده می شد. آنها را زیر و رو کردم. هیچ کدام نیاز چندانی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مانند ریحانه، مرتب گلیم می بافد و آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد؛ یکی هم مانند قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کار کند.
جوهر لب ورچید و سر تکان داد. آن گاه بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و آن را روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باور نمی کردم آن قدر ابله باشد. با اشاره از او خواستم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. مانند دفعه قبل، سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه سرازیر کرد. برای آنکه خوش خدمتی کرده باشد دوتا انار و چند انبه هم روی انگورهای توی صندوقچه گذاشت و درش را بست. به من نگاه کرد و چون دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت الآت را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم؛ ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم که دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم که همان جا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. بی درنگ ظرف روی طاقچه را برداشت و نشست و آن را روی قالی خالی کرد. اگر قنواء یا امینه در آن حال وارد می شدند چه فکر می کردند؟ ممکن بود ما را یکراست به سیاهچال بفرستند. نمی دانستم با او چه کنم. به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون.
از ترس دستش را مقابل صورتش گرفت. در این لحظه بود که با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش هویدا شد. جای آن بود که از حیرت شاخ در بیاورم.
عقب عقب رفتم، روی سکو نشستم و به او خیره شدم.
--- تو کی هستی؟
وقتی که متوجه آستین بالا رفته و آن قسمت از دستش که سفیدی آن پیدا بود شد، با افسوس سرش را تکان داد و از خشم، مشت های گره کرده اش را روی پایش کوبید. با لکنت و صدایی خشدار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم میخواست کمی تفریح کنم؛ ولی به قیمت جانم تمام شد.
--- اینجا چه خبر است؟ و تو کی هستی؟
برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی زانو به طرفم آمد و با ناله گفت: به من رحم کنید. امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید.
ایستادم. اوهمچنان که روی زانوهایش ایستاده بود گفت: نام من هلال است. می بینید که کرولال نیستم. من نامزد امینه هستم. حاکم میخواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خود را به این شکل در آوردم. امینه شایع کرد که هلال، شبانه از راه نقبی( گذرگاه باریک) مخفی که در زیر دارالحکومه است فرار کرده است
--- اگر پسر وزیر کشته شده چرا مردم حلّه اطلاع ندارند؟
--- حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش با خبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سر زبان ها انداختند که پسر وزیر و هلال از ترس ازدواج با امینه، شبانه از راه نقب فرار کرده اند...
---اما امینه که زیبا و مهربان است؛ ترس از ازدواج با او یعنی چه؟
--- به ظاهرش نگاه نکنید . او تا به حال دو تا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاهشان کشته است. شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم.امینه سوگند می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد؛ اما به حرف زنها نمی توان اطمینان کرد. می بینید که من زیبا نیستم. آه! اگر مانند شما زیبا بودم، دیگر هیچ غمی نداشتم.
راست میگفت. زیبا نبود.
ناگهان در اتاق باز شد و عده ای از زنان، هیاهو کنان به داخل ریختند.
نزدیک بود بی هوش شوم. مادر قنواء و خواهرانش نیز در میان آنها بودند.
پشت سر آنها مرد چاق و اخمویی وارد شد. به هنگام ورود او زنان خدمتکار، تعظیم کردند. بی شک او مرجان صغیر بود. امینه تشتی که ابریقی ( آفتابه سفالی یا فلزی) در آن بود، گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به هلال نگاه می کرد. حاکمبا پوزخند به اتاق نگاه کرد و به سوی من آمد. سلام کردم جوابم را نداد ونگاهش را به طرف هلال چرخاند.
--- امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما. او به ما خبر داده که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه در آورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با لحنی ناله آمیز، خطاب به امینه گفت: تو چگونه توانستی با من چنین کاری بکنی؟..........
پایان قسمت #دوازدهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
⭕️ معاونت امور زنان ریاست جمهوری بجای وارد کردن نام مادر در کارت ملی فکری برای منزلت زنان کنید.
سرکار خانم ابتکار جایگاه زن در جامعه پشت ویترین مغازه است!؟
@roshangeran
❌❌پرونده ویژه❌❌
❇️تا دقایقی دیگر در کانال روشنگران میخواهیم پرونده ی ویژه ای را با محوریت صهیونیزم و انحراف بارگزاری نماییم. ❇️
✡ پروژهٔ لولیتاسازی و دعوت به طغیان (١)
1⃣ سال گذشته، در هیاهوی جنجالهای سیاسی در آمریکا و در سایه شروع بحران کرونا، یک خبر بسیار مهم، آنچنان که باید و شاید دیده نشد: «مرگ جفری اپستین»
2⃣ #جفری_اپستین جعبه سیاه فساد و انحراف جنسی عمیق طبقه حاکم بر آمریکا در حوزههای مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی بود. دستکم رفاقت نزدیک دو تن از رؤسای جمهور آمریکا (از دو حزب) یعنی #بیل_کلینتون و #دونالد_ترامپ با او آشکار و قطعی بود و البته دهها چهرهٔ متنفّذ و قدرتمند آمریکا در دایرهٔ دوستان جفری اپستین بودند.
3⃣ تخصص اصلی جفری اپستین، #قاچاق_دختران نوجوان به آمریکا و تشکیل #محفلهای_شیطانی برای #بهرهکشی_جنسی سیاستمداران، سوپرسرمایهداران، ستارگان موسیقی و سینما و ورزش از این دختران بود.
4⃣ جفری اپستین که به لطف حامیان قدرتمند خود، بارها از تلهٔ قانون گریخته بود و گویی مصونیّت آهنین داشت، سرانجام در پی همهگیر شدن جنبش «me too»، بهواسطهٔ کثرت و وسعت سیاهکاریهایش بازداشت شد و در روند رسیدگی قضایی، به نحوی مشکوک با ادعای #خودکشی در سلول، از صحنه خارج شد.
5⃣ بسیاری از اهالی رسانه در آمریکا معتقدند که اصل خبر خودکشی اپستین دروغ بوده و با این ترفند او را از صحنه خارج کردهاند تا با هویّت جعلی جدید در نقطهای دیگر از دنیا ادامه حیات دهد. البته، محتملتر است که مهرهٔ سوختهای چون اپستین که رازهای تکاندهنده بسیاری از فساد و انحرافات اخلاقی شدید حاکمان آمریکا داشت، کلاً حذف شود.
#یهودیت_صهیونیست
#پرونده_ویژه
@roshangeran
✡ «جفری اپستین» جعبه سیاه فساد و انحراف جنسی طبقه حاکم بر آمریکا و رفیق نزدیک بیل کلینتون و دونالد ترامپ و بسیاری از چهرههای متنفّذ و قدرتمند آمریکا
@roshangeran