#شعر_فاطمیه
حرفی نداشت چشم ترم جز رثای تو
جاری ست بین هر غزلم رد پای تو
هر سال فاطمیه دلم شور میزند
در کوچههای غربت و اشک و عزای تو
بانو کمی به حال حسین ات نظاره کن
حرفی بزن که دق نکند مجتبای تو
حالا ببین که روضه گرفتند کودکان
در پشت درب خانه برای شفای تو
برخیز و با نگاه ترت یا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته، صدای تو
دیدم تو را که آرزوی مرگ می کنی
بانو بس است! کُشته علی را دعای تو
همناله با وصیت تو ضجّه میزنم
با روضه های بی کفن کربلای تو
#شعر_فاطمیه
ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
هم غلاف تیغ، هم مسمار در، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانیت
گشته ام سر تا قدم از روی پیغمبرخجل
هم صدف بشکست هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف گردیدم از گوهر خجل
همسرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مُردم از بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاه گاهی مرد خجلت می کشد از همسرش
مثل من هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرم با چادر خاکی به خانه باز شد
از حسن گردیده ام تا دامن محشر خجل
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله پرپر خجل
بانگ "یا فضّه خُذینی" تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم شد فاتح خیبر خجل