آخرین بار که دیدمش دو روز بعد رفت سوریه.اومد پیشم .همیشه میومد دم اتاق من
یک چفیه گردنش بود واجازه گرفت مثل همیشه اومد نشست.
گفت:"'من امروز اومدم هر کاری داری به شما کمک کنم و ماشین هم دارم'"
من هم چند تا مورد تایپ نشده گواهینامه هلال احمر داشتم و باید میبردم کافی نت.
با اصراربابڪ عزیز از من گرفت و بردش و بعد از۲ساعت برگشت و برام آماده کرده بود
هرچی بهش گفتم فاکتورشو بده،چه قدر شد؟؟
گفت:"بعد حساب میکنیم حالا میام بعدا"
واون روز با خیلی از بچه ها شوخی و خنده کردوخیلی خوشحال بود و در آخر به من گفت :"من دارم میرم آلمان..چن روز دیگه برمیگردم"
من از طریق دوستای صمیمیش متوجه شدهبودم....ومدام اشک میریختم و میدونستم بابڪ دیگه بر نمیگرده ولی بابڪ همچنان لبخند میزد و رفتو دیگه نیومد.
#شهیدبابکنوری⇢♥️