۴
#قصه_اول
بخش اول
امروز برام یه گل قرمز خرید...
قراره بریم خونه ی مامانش اینا...
وای خیلی ذوق دارم، امشب میاد خونه مون...
دلم براش تنگ شده. کاش هر روز می دیدمش...
مسافرتمون تموم شد. عادت کرده بودم هر روز پیشم باشه. ولی تموم شد...
"خانوم گلم... چایی می خوری؟"
سررسید رو بستم. صداش از آشپزخونه میومد. هیچی نگفتم!! سکوتم که طولانی شد، دوباره گفت: خااااانووووم گوووو لههههه مممم... قهری هنوز؟ چایی می خوری؟
خندم گرفت از لحنش... به جلد سررسید نگاه کردم و دستی روش کشیدم. سررسید خاطره انگیز سالی که تو عقد بودیم... چه قدر عزیز بود برام. چه قدر عزیزه هنوز... مردی که ازش نوشته بودم. و حالا داشت صدام می کرد...
صداش دوباره منو به خودم آورد: بیا آشتی دیگه...
سررسید رو گذاشتم تو کشو پاتختی و اومدم از اتاق برم بیرون. یادم افتاد یه نگاهی به سر و وضعم بندازم. یه رژ ملایم به لبم زدم. همونی که دوست داشت!! از همونجا گفتم: الان میام. من که قهر نیستم!!
قهر نبودم. دلخور بودم. از یه استادی یاد گرفته بودم قهر ممنوعه!! دلخور بودید، مثل یه گلِ پژمرده بشید... خانوم باید همیشه ان قدر تر و تازه و خوش اخلاق باشه، که وقتی دلخور بود، مثل یه گلِ پژمرده بشه...
از اتاق رفتم بیرون... تا منو دید خندید و گفت: اوه... خانوم خانوما چه تیپی ام زده... خندم گرفت. گفتم: چه تیپی؟!!
تو دلم گفتم: دلم برای خنده هات تنگ شده بود...
گفت: می دونم اون رژی که من دوست دارم رو زدی. دورت بگردم که وقتی باهام قهری ام به یاد منی...
گفتم من باهات قهر نیستم. هیچ وقت باهات قهر نمی کنم.
گفت: می دونم!! برای همینه که جونم برات می ره. همیشه محترمی، همیشه بزرگواری... حتی دلخور شدنتم قشنگ و با کلاسه...
ادامه دارد...
#نوشته_ی_من✏️
https://eitaa.com/joinchat/4125163713C89bd4a38dc
۵
#قصه_اول
بخش دوم
گفتم: دیگه داری لوسم می کنیاااا
گفت: تو برای من لوس نشی برای کی بشی؟
راس می گفت. زن و شوهر باید برای هم لوس بشن، باید سر هم غر بزنن، باید شونه ی همدیگه وقت گریه بشن، حتی شاید گاهی ناراحتی شون از جای دیگه رو رو سر هم خالی کنن... درست یا غلطش رو الان کار ندارم. ولی زن و شوهر، محرم ترین آدما برای همدیگه ان... و باید نزدیک ترین ها به هم باشن...
حواست کجاست؟
یهو به خودم اومدم. چی؟ چیزی گفتی؟
بله... خانوم خانوما امروز دل به ما نمی دیاااا. دو بار پرسیدم ازت. ماگ یا لیوان؟
گفتم: چایی رو اگه تو بریزی، قطعا ماگ!!
چرا؟
چون می چسبه!!
اگه خودم بریزم، گاهی ماگ، گاهی لیوان.
از دست بعضیا یه استکانم نمی شه چایی خورد!! ولی اگه تو بریزی، همیشه ماگ!!
یه لبخند پیروزمندانه زد. دیدم با سینی چایی اومد!!
مگه تو الان از من نپرسیدی ماگ یا لیوان؟ تو که ریخته بودی از قبل...
می دونستم ماگ!! می خواستم باهات حرف بزنم. یه چیزی گفته باشم!!
حرف دیگه ای وجود نداشت؟
اگه شما دل بدی به ما داره!!
دل داده بودم. خیلی وقت بود. خیلی نه مثل آدمایی که یه عمره کنار همن. ولی خیلی یعنی از همون روز بهاری، که تصمیم گرفتم با ادامه دادن به جلسات خواستگاری و آشنایی موافقت کنم... دلم رو برد کم کم. با حمایت هاش، صبوری هاش، مردونگی هاش. نه فقط این ها. ظاهرش حتی. آدم وقتی عاشق می شه، نمی گه موهاش رو دوست داشتم، چشم هاش رو نه. فلان چیزش خوب بود، فلان چیزش بد!!
یادمه به یکی از دوستام گفتم: تو که می گفتی من با آدم چاق ازدواج نمی کنم. همسرت چاقه که!! گفت: باور می کنی حواسم نبود چاقه؟!!
باور می کردم. ینی اون موقع نه. اما بعده ها باور کردم... چون منم از یه جایی به بعد حواسم نبود. حواسم نبود چشم هاش چه رنگیه، اما چشم هاشو دوست داشتم... حواسم نبود چاقه یا لاغر، اما دوسش داشتم...
یاد عشق های آسمانی افتادم. واقعا اگه عاشق خدا بشیم، نمی گیم این حرف رو قبول دارم، اون یکی رو نه. نماز آره، حجاب نه!! این آره، اون نه!! عاشق همه ش آره ست. همه ش چَشمه... همه چی معشوق رو می پسنده... می خواد هر کاری کنه، که به چشم اون بیاد...
مامانم می گفت مراقب باش قبل بررسی عاقلانه عاشق نشی...!! عشق کور و کر می کنه. دیگه ایرادات طرف مقابل و تفاوت های بین تون رو نمی بینی...
راست می گفت. مراقب بودم. خیلی زیاد. اما کلیتش به دلم نشسته بود. همون چیزی که لازمه ی ادامه ی جلسات بود. به دل نشستن کلیت!! اما از یه جایی به بعد، با این که شکر خدا حواسم کاملا به محرم و نامحرم بود، اما دیگه واقعا دوسش داشتم!! سعی می کردم به روی خودم نیارم ولی. اما بعد عقد... اما بعد عقد...
فکر می کردم عاشق شدم. الان هم فکر می کنم از اون موقع تا حالا عاشقم. ولی استادی می گفت این ها عشق نیست. زن و شوهر اقلا ده سال باید برای هم فداکاری کنن، تا بشه گفت عاشق شدن...
ده سال... اگه عشق واقعی اون موقع ست، پس این دوست داشتن بی وقفه و زیاد من چیه؟ اگه اون عشقه، یعنی دوست داشتنی بیشتر از احساسات الان من، وای که چه قدر عمیق و ارزشمند و پرهیجان باید باشه...
یهو به خودم اومدم. امروز واقعا حواسم پرت بود. رو به روم نشسته بود و بهم نگاه می کرد...
سارا... خوبی...؟
ادامه دارد...
#نوشته_ی_من✏️
https://eitaa.com/joinchat/4125163713C89bd4a38dc
۱۷
#قصه_اول
بخش سوم
خوبم... یکم حواسم پرته...
پرت چی؟
پرت یه چیزی دیگه!!
پرت چی؟ بگو دیگه...
پرت تو!! پرت جنابعالی!!
واقعا؟ چون ازم دلخوری حواست پرت منه؟
فکر می کرد دارم به دلخوریم فکر می کنم!! نمی دونست تمام مدت حواسم پرت دوست داشتنش بود...
چرا گیر دادی که من از تو دلخورم؟
نیستی؟
هیچی نگفتم. سرمو انداختم پایین.
دوباره پرسید: نیستی؟
هستم... ولی مگه من چیزی گفتم؟
مگه قراره همیشه آدما چیزی بگن؟ بعدم، تو چیزی نگی... من که می دونم ناراحتت کردم...
جمله ی آخرو آروم تر گفت. با مظلومیتی که طاقتش رو نداشتم... سرش رو پایین انداخت و گفت.
هنوز سرش پایین بود. طاقت نداشتم این طوری ببینمش. حتی تو اوج ناراحتی م ازش، دلم هیچ وقت نمی خواست ببینم سرش پایینه...
دستمو بردم زیر چونه ش و سرش رو آوردم بالا. حالا ببین کی داره لوس می شه!!
لوس نشده بود. جدی بود... گفت: منو می بخشی؟
جا خوردم!! هیچ وقت تو عذرخواهی هاش مستقیم از بخشیدن حرف نمی زد. همیشه سعی می کرد با خنده و شوخی و این چیزا از دلم دربیاره...
چیزی که یه زمان آرزوی شنیدنش رو داشتم. دلم می خواست بیاد بگه ببخشید. ازم بپرسه منو بخشیدی؟ نگران باشه که بخشیدمش یا نه... ولی این مال الان نبود... قبلا دلم می خواست...
استادمون می گفت منتظر شنیدن عذرخواهی مردتون نباشید. اگه عذرخواهی کرد، متواضعانه قبول کنید و بپذیرید. اما در کل منتظر عذرخواهی کلامیش نباشید. مردا سخت شونه عذرخواهی کنن و سعی می کنن با چیزایی که فکر می کنن خوشحالتون می کنه، از دلتون در بیارن و اینجوری ازتون عذرخواهی کنن. مرد هر بار که می گه ببخشید، یه ضربه به اقتدارش وارد می شه. اقتدار مرد... چیزی که ما خانوم ها خیلی باید مراقبش باشیم...
نمی بخشی؟
دوباره حواسم پرت شده بود و سکوتم این طور به نظر می رسوند که من نبخشیدمش...
فوری گفتم چرا نبخشم؟ خدا با اون بزرگی ش می بخشه. من کی باشم نبخشم؟ فقط لطفا دیگه اون طوری باهام حرف نزن. نه فقط برای من. چون خدا از اون طور حرف زدن، با هر کی، به خصوص با زن و بچه و خانواده، اصلا راضی نیست. من و تو قراره همو بهشتی کنیم. مگه نه؟ تو برای رضای خدا با من قشنگ حرف بزن. حتی وقتی ازم انتقادی داری، یا از دستم ناراحتی...
چه قدر تو محترمی سارا... چه قدر بزرگواری...
دستاشو گذاشت رو چشماش و گفت: به روی چشم...
ادامه دارد...
#نوشته_ی_من✏️
https://eitaa.com/joinchat/4125163713C89bd4a38dc
۱۷
#قصه_اول
بخش چهارم
لبخند زدم و گفتم:
چشمت بی بلا...
دلم براش تنگ شده بود.
شاید عشق همین باشه.
دلتنگش می شی، حتی وقتی
ازش دلخوری!!
و این که هواش رو داری،
حتی وقتی ازش ناراحتی...
تناقض قشنگیه...
یه چیزی بگم سارا؟
این دفعه سعی کردم حواسم جمع باشه!!
بگو عزیزم. گوشم با شماست.
آخه خبر خوبی نیست...
دلم هری ریخت.
منتظر خبری بودم که دوست داشتم هیچ وقت بهم نرسه، اما حس می کردم یه روزی می شنومش...
عاطفه و امیرآقا...؟
آره😔تموم شد...💔
تموم نشده بود. تازه شروع شده بود. دلتنگی ها، حسرت ها، پشیمونی ها... تازه اول سختی هاشون بود. اولین روزایی که هی قراره با خودشون بگن: حیف شد... چه قدر الکی الکی و بیخودی همدیگه رو از دست دادیم... چرا اون حرف رو زدم؟ چرا بیشتر تلاش نکردم؟ چرا با چنگ و دندون زندگی م رو حفظ نکردم؟
به خودم اومدم دیدم جعبه ی دستمال کاغذی جلوی صورتمه. سرمو گرفتم بالا. دیدم بالا سرم وایساده و برام دستمال آورده. اصلا حواسم نبود. نمی دونم کی اشک هام شروع به جاری شدن کرده بودن...
دو تا دستمال برداشتم و گرفتم رو صورتم. حالا دیگه با هق هق گریه می کردم... دست خودم نبود. خبری که ازش می ترسیدم، بالاخره رسیده بود... نکنه من کم کاری کردم؟ نکنه نهایت تلاشم رو نکردم؟ کاش بیشتر با عاطفه حرف می زدم. کاش التماس شون می کردم که یکم دست نگه دارن... چی شد که همچین تصمیمی گرفتن؟ من تو بطن زندگی شون بودم. واقعا مشکلات شون غیر قابل حل نبود. اونا ۱۵ سال زندگی کرده بودن. دو تا دسته گل داشتن. چرا قدر همو ندونستن؟ نکنه من وظیفه م رو خوب انجام ندادم؟ نکنه می شده کاری بکنم و نکردم؟
دنیا رو سرم خراب شده بود. نه اشک هام بند میومد، نه حتی هق هق هام...
کاش بهت نمی گفتم. من فکر می کردم تقریبا دیگه انتظارش رو داری...
انتظارش رو داشتم. ولی نمی خواستم باور کنم. انتظارش رو داشتم ولی الانم باورم نمی شد...
تنها کلمه ای که بعد چند دقیقه گریه و هق هق ممتد تونستم بگم، این بود: تموم تموم شد؟
سرش رو انداخت پایین و به نشونه ی تایید تکون داد: تموم تموم...
غم عالم تو چهره ش بود...
چطوری با این غم چند دقیقه پیش اون طوری با من حرف می زد؟ اون طوری نازم رو می کشید و ازم دلجویی می کرد؟
ما تموم تلاشمون رو کردیم سارا...
تموم تلاشمون؟ نکنه کم کاری کردیم؟
تقصیر من و تو نیست. خودت رو سرزنش نکن. واقعا ما خیلی سعی کردیم منصرف شون کنیم. اما...
اما نشد... این رو گفتم و دوباره گریه م شروع شد...
ادامه دارد...
#نوشته_ی_من✏️
https://eitaa.com/joinchat/4125163713C89bd4a38dc
۱۶
#قصه_اول
بخش پنجم (بخش پایانی)
نفهمیدم چه مدت گریه کردنم طول کشید.
خیلی ناراحت شده بودم. خیلی...
تصویر معصوم بچه هاشون، از جلو چشمام نمی رفت. همین طور عشقی که می دونستم عاطفه به همسرش داشت و محبت های شوهرش به اون...
چرا به جای حل مساله، همش دعواشون می شد؟ اونا واقعا دنیاهاشون دور از هم نبود. تو خیلی ابعاد هم کفو بودن... می شد این طوری نشه... ولی حالا شده بود... شده بود و من از غصه نه گریه م بند میومد؛ نه نفسم بالا...
دیدم نشسته پیشم. سرم رو شونه ش بود و دیدم اون قسمت پیراهنش که زیر صورت من بوده، خیس اشک شده...
با لحن دلسوزانه و معصومانه ای گفت:
سارا؟ خوبی؟
دلم براش کباب شد... چه قدر هوامو داشت. چه قدر با دیدن ناراحتی م، بی تاب می شد. چه قدر دستپاچه می شد...
بهترم. نگران نباش.
این سه کلمه؛ تنها کلماتی بودن که تونستن از ته گلوم، از بین کلی بغض، راهشون رو به زبونم باز کنن... تنها کلماتی که با زحمت بسیار، تونستم بگم... منی که وقتی سرحالم؛ تند و تند کلی حرف برای گفتن دارم. اونم برای علی...
همچنان که با دستپاچگی، با چشمای نگران و خسته ش نگاهم می کرد، گفت: چایی مون که خیلی وقته سرد شده. می رم دو تا چایی دیگه بریزم... بیا برگردیم به آشتی کنون مون!!🥺
تازه یادم افتاد!! ما مثلا قهر بودیم و علی داشت از دلم درمیاورد...
ادامه داد: بیا از اول!! مثلا تو تازه از اتاق اومدی بیرون و قراره من چایی بیارم. باشه؟
نگاهش می کردم. با بغض و سکوت. اگه پلک می زدم اشکام دوباره سرازیر می شد...
باشه عزیزم؟
باشه🥺
سینی چایی رو آورد. یه لیوان، با ماگ من!! رو هر کدوم یه غنچه ی گل سرخ داشت...
از این کارا، نه که نمی کرد. اما عادتش نبود. وقتی گل تو چایی می ذاشت، ینی اون چایی پر از حرفه. پر از عشق...
سینی رو آورد جلوم و بهم تعارف کرد. ماگ من، تو زیر لیوانی مخصوص خودش بود. ماگ و زیر لیوانی ش رو برداشتم. اولین جرعه رو که خوردم، چشمم به یه کاغذ تا شده افتاد که تو زیر لیوانی م بود. زیر ماگم بوده و من متوجهش نشده بودم.
علی... این چیه؟
خودت ببین چیه...
تای کاغذ رو باز کردم:
تا ابد، جوری عاشقت می مونم،
که هر وقت، هر جا، کلمه ی "عشق"
اومد، یاد من بیوفتی...❤️
#نوشته_ی_من✏️
https://eitaa.com/joinchat/4125163713C89bd4a38dc
مائده صانعی | تحول ماندگار🩷
۱۶ #قصه_اول بخش پنجم (بخش پایانی) نفهمیدم چه مدت گریه کردنم طول کشید. خیلی ناراحت شده بودم. خیلی...
۱۶
علی... این چیه؟🥲❤️
#قصه_اول
بخش پایانی🥺
.
۵
اینم بعضی هشتک های کانال،
برای دوستای جدیدمون🌸
#آیه_روز✨️
#سوال_شما
#پاسخ_من
#یکم_عطر_بهارنارنج
#دلنوشت
#روزنگار
#قصه_اول
#قصه_دوم
#تلنگر
#لیست_دوره_ها