eitaa logo
روشنگر
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
374 ویدیو
1 فایل
ارتباطات و انتقادات: @mim_jeem
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سفرنامه اربعين (قسمت دهم) 💢عمود هزار و چهارصد رو رد کرده بودیم، که گنبد طلایی حرم چشمم رو روشن کرد. عده ای مثل من دیگه پاهاشون نای رفتن نداشت، خشکم زد، بی اختیار ناله زدم حسین جان، حسین جان، بالاخره من اومدم آقای من، بالاخره منم حرمو دیدم، روی زانوهام نشستم زار زار گریه می کردم، چنان گریه میکردم که بقیه نگاهشون متوجه من شد، سعید و علی هم کنارم نشستند و شروع به گریه کردند، حسام ایستاده بود و اشک میریخت، توی دلم پر از حرف بود که به آقام بگم، نمیدونم اشک هام از خوشحالی بود یا از خستگی ولی هرچی بود دوستش داشتم، دوست داشتم ساعت ها فقط گریه کنم. 👈توی دلم به چشمام گفتم ببار ای چشم، اگه اینجا نباری و اشک نریزی کجا میخوای گریه کنی؟ حسام با دست هاش اشاره کرد که پاشیم، بلند شدم رفتیم به سمت حرم، وای عجب حس و حالی دارم، چشمام پره اشکه، چشمام تاره، دور و برم رو نگاه میکنم و مردم رو میبینم که یا دارن میخونن یا دارن زجه میزنن، همه ی اینها در کنار سکوت جهانم تصویری رویایی رو ایجاد کرده بود، انگار زمان از حرکت ایستاده بود. 🥀 به حرم رسیدیم، وسط بین الحرمین بودم، مات و مبهوت. اشک امونم نمیداد، دلم میخواست داد بزنم بخونم، تا میومدم حرفی بزنم به هق هق گریه می افتادم، خدایا من چرا اینطور شدم؟ این همه عشق و هیجان در من بوده و حالا که کنار محبوبم هستم فوران کرده. خدایا حاضرم همین حالا جونم رو بگیری. دلم میخواست برای خودم روضه بخونم، هر چی بلد رو توی دلم مرور میکردم بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد 🙌خودم رو جمع کردم و روبروی حرم امام حسین (ع) ایستادم و گفتم: سلام آقای همه. @rowshangar_ir ☑️
💠سفرنامه اربعین (قسمت اول) ⭕️مسیر عشق @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت دوم) ⭕️شروع حماسه @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت سوم) ⭕️در سرزمین عشاق @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت چهارم) ⭕️خانه پدری @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت پنجم) ⭕️طریق العلماء @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت ششم) ⭕️حب الحسین(علیه سلام) @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت هفتم) ⭕️صبحانه عاشقانه @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت هشتم) ⭕️عاشقان حسین(علیه سلام) @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت نهم) ⭕️شهر عشاق @rowshangar_ir 🍁
💠سفرنامه اربعین (قسمت دهم) ⭕️مقصد عشاق @rowshangar_ir 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت اول(موشن) ⭕️با شنیدن اسم عراق یاد داعش و جنگ و انفجار و بمب و … اینجور چیزا افتادم. گلوریا یک روز تمام بهم توضیح داد و شواهد وقرائن آورد که اونجا امنه و این سفر جزو بهترین و خاطره انگیز ترین سفرهای عمرمون میشه…. و خلاصه من هم راضی شدم باهم به عراق بریم… @rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت اول(فتوکلیپ) 💢به مرز مهران رسیدند، جمعیت موج در موج پشت گیت خروجی ایستاده بودند. پیرزن هم به ناچار وارد خیل جمعیت شد. در آن شلوغی ناگهان کسی انگشت پای پیرزن را ناخواسته له کرد، به طوری که ناله اش بلند شد و با کمک دختری جوان به گوشه ای رفت. پایش خیلی درد میکرد. لنگ لنگان، با کمک دختر به آمبولانسی که در آنجا آماده بود رفتند. پزشک که پای پیرزن را دید، بدون تردید گفت یا در رفته یا شکسته. در هر صورت نمیتوانید به پیاده روی بروید. با شنیدن این حرف بغض گلوی پیرزن را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد، 🔺دختر جوان سعی کرد او را دلداری بدهد اما بدتر شد وپیرزن زیر گریه زد او میخواست چفیه پسرش را به کربلا برساند اما حالا اینگونه گرفتار شده بود. آخر سر از دخترک خواهش کرد تا چفیه را به کربلا ببرد و به ضریح برساند، دختر هم برای آرام شدن پیرزن، چفیه را قبول کرد. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت دوم(فتوکلیپ) 💢نرگس چفیه را از پیرزن گرفت و دور شانه اش انداخت، برای احتیاط از جلو گره اش زد تا در شلوغی از شانه اش نیفتد. بعد از کمی معطلی از مرز رد شد و همراه همسرش سوار یک ون شدند و به سمت نجف رفتند. در نجف به موکبی نزدیک حرم رفتند، نرگس سعی میکرد همیشه چفیه همراهش باشد، چرا که هم میخواست خواسته پیرزن را اجابت کند و هم حس خوبی به او میداد. 🔺شب دومی که نجف بودند، هنگام خواب، سردرد همیشگی سراغش آمد و به شدت آزارش میداد. هر کاری کرد دردش آرام نمیگرفت حتی قرص های قوی هم کارساز نشد. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت سوم(فتوکلیپ) 💢ساعت پنج صبح وارد مسیر پیاده روی شدند. کمی سردش بود. همسرش که متوجه شد چفیه اش را به او داد تا دور گردنش ببند. رضا چفیه را دور گردنش بست و آرام گرفت. عطر خوش چفیه ی سفید مشامش را پر کرده بود و انگار با هر نفس جانی تازه میگرفت. 🔺دور و بر ظهر به یک موکب رفتند، قبل از اینکه غذا را پخش کنند، میخواستند چند دقیقه ای روضه بخوانند، رضا هم چفیه را روی سرش انداخت تا راحت تر باشد. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت چهارم(فتوکلیپ) 💢نگاهی به دور و بر انداخت، چفیه اش را دید که روی زمین افتاده،فکری به سرش زد، پیشنهاد داد او را درون چفیه بگذارند و مثل گهواره تابَش دهند تا بخوابد. مادر نوزاد، علی را درون چفیه گذاشت و همراه زینب مشغول تاب دادن او شدند. بعد از چند لحظه علی آرام گرفت و گریه اش بند آمد. کم کم چشم هایش بسته شد و با لبخندی شیرین به خواب فرو رفت. زینب هم وقتی دید علی آرام به خواب رفته، به کنار مادرش رفت و خوابید. صبح وقتی میخواستند حرکت کنند، چفیه هنوز زیر علی بود. 🔺زینب مردد بود که چفیه را بردارد یا نه. مادر علی از خواب بیدار شد. وقتی زینب را دید که آماده رفتن است، دست برد تا چفیه را بردارد اما زینب گفت نمیخواهد، چفیه باشد برای علی. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت پنجم (فتوکلیپ) 🍁ابوخالد 💢تقریبا تمام ریش های ابوخالد سفید شده بود و با بالا رفتن سنش مریضی های زیادی سراغش آمده بودند. به همین دلیل این سفر کربلا را همراه با پسرش خالد و همسرش و تنها نوه اش علی آمده بود. صبح که میخواستند شروع به پیاده روی کنند، 🔺کمی کلیه هایش درد میکرد. اما هرچقدر بیشتر پیش میرفتند دردش بیشتر میشد. سعی میکرد دردش را پنهان کند اما چهره زردش قضیه را برای همه آشکار کرده بود. عروسش چفیه ای که زینب به او هدیه داد بود را به ابوخالد داد تا دور پهلوهایش ببندد... @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت ششم (فتوکلیپ) 🍁سهیل 💢قصد داشت شب ها حرکت کند و روز ها بخوابد. اما نیمه های شب دوم تب و لرز شدیدی گرفت و نمیتوانست یک قدم بردارد. تمام موکب ها پر شده بود و جایی برای خواب نبود. به ناچار گوشه ای نشست و زانوهایش را بغل گرفت تا خوابش ببرد. هر از چند گاهی چشمانش گرم خواب میشدند اما ناگهان لرز به بدنش می افتاد و از خواب میپرید. 🔺در تلاش برای خواب بود که یک پیرمرد عراقی یک چفیه به او داد تا روی خود بی اندازد و بعد رفت. چفیه را روی خودش انداخت. عطر خوشی داشت... @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت هفتم (فتوکلیپ) 🍁درخت 💢پزشک چفیه ی خونی رو از دور دست مجید باز کرد. نیاز به بخیه نبود، با بانداژ هم میشد جلوی خونریزی را گرفت تا وقتی که زخم دوباره جوش بخوره. چفیه خونی شده بود. سهیل چفیه را برداشت تا آن را بشورد. 🔺جلوی بهداری یک شیر آب بود، همانجا چفیه را شست و روی درخت خشکی که جلوی بهداری بود پهنش کرد. وقتی مجید با دست باندپیچی شده بیرون آمد... @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت هشتم (فتوکلیپ) 🍁 سام 💢دکتر سام را دلداری داد و بعد از چند دقیقه دیگر خبری از سر وصدای پسر نوجوان نبود، اما هنوز آرام آرام اشک میریخت، دکتر هم کنارش زانو زده بود و سعی میکرد آرام ترش کند. 🔺ناگهان پدر سام با اضطراب از میان جمعیت خودش را بیرون کشید و به سمت پسر نوجوان آمد و او را در آغوش گرفت. سام که پدرش را دید دوباره زد زیر گریه. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت نهم(فتوکلیپ) 🍁 ابوسعید 💢ابوسعید که چفیه را گرفت یاد خاطره ای قدیمی افتاد. جنگ ایران و عراق. ابوسعید به اجبار رژیم بعث به جنگ با ایران رفته بود و در همان ماه های اول اسیر شده بود. اما در دوران اسارتش، جوان ایرانی به نام علی آنقدر به او مهربانی کرده بود که ابوسعید را شیفته ی مرام و اخلاق خودش کرده بود. ابوسعید بعد از محبت های علی تصمیم گرفت بر علیه رژیم بعث بجنگد. 🔺بعدها فهمید او فرمانده مقر بوده و در عین حال به او آنقدر رسیدگی میکرده. علی همیشه چفیه ای مانند همین چفیه را همراه داشت و حالا او یاد علی افتاده بود. @rowshangar_ir 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت دهم(فتوکلیپ) 🍁 میثم 💢میثم بعد از زیارت وداع و هدیه ای که خادم حرم به او داد بود به سمت ایران رفت. گوشه ای از ذهن میثم درگیر این بود که چقدر این چفیه برایش آشناست. وقتی به خانه شان بازگشت قرار بود عمه اش برای دیدار با او که زائر کربلا بوده به خانه شان بیاید. 🔺عمه اش او را خیلی دوست داشت چرا که چهره ی میثم شباهت بسیاری به پسر عمه اش علی داشت که در جنگ شهید شده بود. @rowshangar_ir 🔰
💢 پیاده روی اربعین @rowshangar_ir ♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت دوم (موشن) 💢وقتی دیدم گلوریا چای رو خورد و بیخیال حرکت کرد خودم رو بهش رسوندم و ازش پرسیدم اون مرد رو میشناختی؟ گفت نه پرسیدم پس چرا ما رو مهمون کرد. گلوریا خندید و گفت خودت میفهمی منم دیگه هیچی نگفتم و به پیاده روی ادامه دادیم، کمی که رفتیم گلوریا بهم گفت... @rowshangar_ir 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت سوم (موشن) 🍂موقع غروب عراقی ها میومدن تا مردم رو دعوت کنند خونشون برای شام و استراحت شب. داشتیم میرفتیم که یک زن عراقی با پوشش مخصوص خودشون اومد دستم رو گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. گلوریا بهش گفت که ما از اسپانیا اومدیم و من عربی بلد نیستم، بعد خودش با اون خانوم صحبت کرد. بهم گفت که این خانوم دعوتمون میکنه شب برای شام و استراحت بریم خونشون منم که خسته شده بودم گفتم بریم... @rowshangar_ir ⭕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت چهارم (موشن) 🍁حب الحسین یجمعنا توی راه حدود 17 تا پرچم از کشورهای مختلف دیدم هرچند بیشتر مردم اهل عارق و ایران بودند، اما جالب اینجا بود که بین اینهمه ملیت مختلف اصلا احساس غربت نمیکردم انگار همه اهل یک خانواده بزرگ بودیم. خانواده ی انسانیت، و به نظرم این معجزه ای بود که اون مرد بزرگ، حسین (ع) انجام داده بود.... @rowshangar_ir ⭕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃سفرنامه اربعین قسمت پنجم (موشن) 🍁 چادر مروز تصمیم داشتم چادر رو امتحان کنم، چون شاید هیچوقت توی مادریداین فرصت پیش نیاد. النا که منو با چادر دید بغلم کرد و گفت خیلی بهم میاد بعد بهم پیشنهاد داد که اگه خسته ام بقیه مسیر رو با ماشین بریم، بهش گفتم نه دوست دارم پیاده بیام. با ایرانی ها و رعنا عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم تا راهی مسیر بشیم. روز عجیبی بود، دلم گرفته بود از اینکه داره تموم میشه.... @rowshangar_ir ⭕️