eitaa logo
رویداد آرمان
370 دنبال‌کننده
134 عکس
27 ویدیو
17 فایل
آرمان نام یک رویداد است. رویدادی برای تصویرسازی و رؤیاپردازی از محله آینده. ما در اینجا طراحی نقشه پیشرفت محله را تمرین می‌کنیم. رویداد آرمان، مرحلهٔ آغازینِ رویداد محلهٔ پیشرفت است. رویداد محلهٔ پیشرفت، تا تیر ۱۴۰۳ ادامه خواهد داشت. #محله_پیشرفت
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر از یک ساعت مانده به اذان صبح. صدای آلارم گوشی‌ها بلند می‌شود. سایه آدم‌ها از روی موکتِ ورودی ساختمان، خودش را به وضوخانه می‌رساند و بعد می‌رود و توی اتاقی محو می‌شود. برای نماز شب خیلی زود است. چند نفر از آن‌هایی که بیدار شده‌اند. به ساعت‌ نگاه می‌کنند. تعدادی راه درب خروجی را پیش می‌گیرند. بهترین زمان برای زیارت است. برخی‌ هم گوشه کنار خلوتی پیدا می‌کنند. تا دست‌شان از لای عبا بالا نیاید. معلوم نمی‌شود نماز می‌خوانند. زیر عبا گم شده‌اند. نماز صبح را خواندیم. دعای عهد هنوز تمام نشده. صدای اذان چند گوشی بلند می‌شود. شک می‌کنم. ساعت را نگاه می‌کنم. خیلی وقت است اذان گفته‌اند. بعضی به هم نگاه می‌کنند. می‌خندند. اینجا جمکران است. سحر که می‌شود. باید با افق نهبندان و سرخس. برای نماز شب بیدار باشیم و تعقیبات را با ارومیه و باکو تنظیم می‌کنیم. از جذابیت‌های این رویداد همین است. از شرقی‌ترین نقطه ایران تا شمال غربی‌ترین مرز ایران عزیز. توی این رویداد شرکت کرده‌اند. جدای از زبان و فرهنگ متفاوت. اختلاف افق هم جالب شده است. اینجا در افق جغرافیایی اختلاف داریم ولی در مسیر تمدن هم‌افقیم... 🆔 @roydad_arman
زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو می‌زد. خون می‌جهید توی صورتمان. پیژامه چهارخانه‌اش توی مهمانی فکمان را پُر درد می‌کرد. بس که دندان روی‌هم می‌ساییدیم. از بلند حرف‌زدنش کلافه می‌شدیم. وقتی می‌خندید دلمان می‌خواست دستمان را بگذاریم جلوی دندان‌های تابه‌تایش. ما دهه شصتی‌ها، از پدرهایمان چیزی شبیه این‌ها توی ذهن داریم. با همه این‌ها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم جوراب سوراخ شده‌اش را که دیدیم. توی ذهن «اه» بلندی بگوییم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز می‌کرد. چشم‌هایمان آن‌قدر بزرگ می‌شد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشم‌مان، نگاهش را می‌انداخت توی آسمان. پدرهای ما آدم‌های خیلی معمولی بودند. چهره‌شان. لباس پوشیدنشان و حتی حرف‌زدنشان. بااین‌همه. پدر بودند. شب‌بیداری‌هایشان را دیده بودیم. دعای نیمه‌شبشان. کله صبح بیرون‌زدنشان و کفش کهنه‌شان را وقتی برای ما کفش نو می‌خریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند. درست مثل همین حاج‌آقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بودند. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شده‌ی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله... حاج‌آقا خیلی معمولی بود. 🆔 @mmohammaddoust 🆔 @roydad_arman ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم.. 🌱🌿🌾🌴🌻