eitaa logo
💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
241 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
🌟اللهم عجل لولیک الفرج 🔻بخشی از فعالیت‌ های هیئت روضة الحسن (ع)🔺️ ✅️برگزاری مراسمات در مناسبت های ملی،مذهبی ✅️برگزاری مسابقات فرهنگی،هنری ✅️برگزاری کمک های مؤمنانه جهت خانواده های نیازمند 🌐 ارتباط با ما: @admin2rozatalhasan @admin1rozatalhasan1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاموݩ‌منٺظرھ... باهم‌بخونیم...🤍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هرروز یک صفحه از قرآن قراعت امروز به نیابت ازشهید والامقام محمدقیصری🌹 ⬇ صفحه۱۳۶جزء۷ تلاوت سوره 🌹 آیه۶۹تا۷۳👉 ‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400۶
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۱۳۶جزء ۷🌹 ازآیــه۶۹تا۷۳👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
136-anam-fa-ansarian.mp3
5.97M
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۱۳۶جزء ۷🌹 ازآیــه ۶۹تا۷۳👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃🌸🍃🌺 🌸 سلام صاحب ما ، مهدی جان 🟩 خوشا آن غریبی که یارش تو باشی 🟪 قرار دل بی قرارش تو باشی 🟦 خوشا ان که تنها تو را دوست دارد 🟨 چه خوشتر اگر دوستارش تو باشی 🟢 شکر خدا که شما را داریم ... -عجل -لولیک-الفرج  ‌‎‎‌‎‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400  ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‎‌‎‌ ‌‎‎‌‎‌🍃‌‎‎‌
•°🌱 ♥️✋🏻 آتش عشق تو برداً وسـلاما نشده صبح‌بی‌اذن توخورشیدجهان پانشده پسرفاطمه‌سوگند که‌جز پیش شما تاکنون قامت‌من‌پیش کسی تا نشده ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 04 June 2024 قمری: الثلاثاء، 26 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️13 روز تا روز عرفه ▪️14 روز تا عید سعید قربان ▪️19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ انتشار برای نخستین‌بار|لحظاتی از برخی دیدارها و گفت‌وگوهای شهید رئیسی با رهبر انقلاب 🔹بیانات امروز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره کتمان برجستگی‌های این شهید و آزردن وی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌺 سالــروز آغــاز رهبــری و زعامت علمدار عصر ظهــور حضرتـــ آیتـــ الله خامنــه ای بر امامـــ زمانـــ(عج) و منتظـرانــــ ظهورشـــ مبارکبــاد اطاعت از خامنه ای اطاعت از امام است 💫 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وفا نکردم تو به من وفا کن تو نماز شبت برای من دعا کن 😔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همسر شهید قدیمی: دیدار با رهبر انقلاب برای ما قوت قلب بود ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
‌ شروع کار اداره‌ها از فردا ۶ صبح است 🔹براساس مصوبهٔ هیئت دولت، برای صرفه‌جویی در مصرف انرژی در گرمای هوا، ساعت کاری ادارات ۶ تا ۱۳ خواهد بود.خبرگزاری فارس ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
┄═🌿🌹🌿═┄ 💢 اهتمام امام خمینی(ره) به نماز اول وقت 🕌حجة الاسلام والمسلمین انصاری در مورد اهتمام بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی(ره) به نماز اول وقت، می ‎گوید: امام در روزهای آخر عمرشان می‎خواستند بخوابند، به من فرمودند: اگر خوابیدم، برای اول وقت نماز صدایم بزن، گفتم: چشم! دیدم اول وقت شد و امام خوابیده ‎اند! حیفم آمد صدایشان بزنم. عمل جراحی، سرم به دست، گفتم صدایشان نزنم بهتر است. چند دقیقه ‎ای از اذان گذشت و امام چشم های شان را باز کردند. گفتند: وقت شده؟ گفتم: بله! امام فرمودند: چرا صدایم نزدی؟ گفتم: ده دقیقه بیشتر وقت نگذشته است. گفتند: مگر من به شما نگفتم؟! امام سپس فرزندشان را صدا زدند که: «احمد بیا» و فرمودند: ناراحتم، از اول عمرم تا حالا نمازم را اول وقت خوانده ‎ام، چرا الان که پایم لب‎ گور است، ده دقیقه تأخیر افتد. 📚حیات عارفانه فرزانگان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور سرلشکر سلامی در مراسم وداع با شهید سعید آبیاری 🔹شهید آبیاری در حمله چند شب گذشتهٔ رژیم صهیونیستی به حلب به شهادت رسید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍°•امـام‌زمـٰانـم•💚• رضایـت‌شمـاهمہ‌آرزو؎مـن‌است؛ لبخنـدشمـا،تنھـاشـٰاخھ‌گلی‌ست‌ ڪہ‌دلـم‌رآبھ‌یڪ‌اشـارھ، گلبـٰاران‌می‌ڪنـد.. •تـٰأخیرتو،برهـم‌زدھ‌تنظیـم‌ِجھـٰان‌را•დ •السلام‌علیك‌یااباصآلحَ‌المھدی•დ ❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍° ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: ادب، با رنج و سختی به دست می‌آید و کسی، آن را به دست می‌آورد که برایش زحمت بکشد🌸🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت77 مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش موند... سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگه نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزنه و از اونا بخواد براش بگن که چی شده تموم وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشماش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت _حاجی چی شده محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت _چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش وجمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست _شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هاش و پاڪ کرد _باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم بره... مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم و باز کرد... مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب و نمی بینه ناراحت بود اما خدا رو شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند _چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت _قبول نمیکنه پاشه _مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست _مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن _برسن.. من نمیام _یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش. _نیستم _هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجاش نشست _ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز... _داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه _میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که تو کاور بودند و در اورد _الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد... مریم از جاش بلند شد _سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون _باشه مهیا از اتاق بیرون اومد به دیوار تکیه داد نمی تونست کنارش بمونه چون با هر دفعه ای که نام شهاب وبا گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هاش. از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاش کرد مهیا لبخندی زد _داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا رو بوسید _ممنون دخترم _چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خونه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمونا همه اومده بودند... و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جاشون بلند شدند... مهیا با تعجب به اونا نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشون رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد _میگم شهین جون جا کمه خو _سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم  ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها رو نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت _ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست... و سرش و روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتونست جلوی اشک هاش و بگیره _دخترم مهیا سریع سرش و بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا وایستاد زود اشک هاش و پاک کرد _بله محمد آقا چیزی لازم دارید _نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم _نه حاج آقا اصلا من... _دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟ مهیا سرش و پایین انداخت _بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم مهیا لبخندی زد _چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت78 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب و روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جاش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا  به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنم برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا  حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره رو بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت  نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین اومد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزنه که  با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش اومد از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود  _حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش  سرازیر شد چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده شهاب از جاش بلند شد مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد بطری آب و به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش و تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند  بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400