eitaa logo
💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
240 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
🌟اللهم عجل لولیک الفرج 🔻بخشی از فعالیت‌ های هیئت روضة الحسن (ع)🔺️ ✅️برگزاری مراسمات در مناسبت های ملی،مذهبی ✅️برگزاری مسابقات فرهنگی،هنری ✅️برگزاری کمک های مؤمنانه جهت خانواده های نیازمند 🌐 ارتباط با ما: @admin2rozatalhasan @admin1rozatalhasan1400
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 تصاویری از دیدار مجاهد قهرمان فرمانده شهید «یحیی السنوار» با رهبر انقلاب در ۲۳ بهمن ۱۳۹۰ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
روزگارِغریبےست .. صاحب‌الزمان‌باشےو ‹این‌همه‌تنها› ظاهراهمه‌ےماعاشقیم‌ولے، عاشقانه‌صدایت‌نمےڪنیم‌آقا 💔 .
محبوب من ! مادرم میگوید : شما میان مردمید ؛ و من به حال تمام کوچه ها ، درب ها و پنجره ها که شما را می بینند و برای قد و بالا و ردای سبزتان " وان یکاد " می خوانند ، غبطه می خورم . - صاحب‌الزمانم .💛؛
چقدر‌حالِ‌قشنگی‌ست‌میان‌من‌و‌تو؛ حرمت‌لیلی‌ومن‌در‌پی‌آن‌مجنونم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هر كجای اين حرم دل می‌برد از عاشقی دل از اين مجنون عاشق صحن گوهرشاد برد . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت277 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی... جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود. بعد از نماز مدام زیرلب غر می زدم... –مسخره ها رستوران به این بزرگی وشیکی یه جای درست وحسابی درست نکردن واسه نماز خونه... –بدتر از اون اینه که برای نماز خونه‌ی خانم‌ها جای جدا تعبیه نکردن. با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد. –اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی. استفهامی نگاهم کرد. –نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیلس که قایمش کنم نه خاطرس که پاکش کنم. واجبه واجبه. نوچی کرد و اخم کرد. آهی کشیدم وگفتم: – راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست توبزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی... گره‌ی اخم‌هایش پیچیده تر شد. –اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلندشد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت. غذا را که آوردند، هیچ کدام نمی‌توانستیم بخوریم. فقط نگاهش می‌کردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت: –لطفا زودتر بخور من باید برم خونه. می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد. متوجه میشدم که سعی دارد خود دار باشد و به من نشان بدهد که اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. برای من این یک تصادف سهمگین است که تا ابد قلبم را قطع نخاع می‌کند. اگر بتوانم تحمل کنم فقط یک دلیل دارد آن هم چون عامل تصادف را خودم میدانم. قاشقم را برداشتم و اشاره به لیوان مسی‌اش کردم که روی میز بود. –این که اصلش نیست، کُپیه، اگه اون قسمتش که فرورفته بود، مشخص بودحال میداد. لیوان راگرفت دستش و براندازش کرد. –کاری نداره که یه بخت برگشته‌ی دیگه روپیدا می کنیم، می کوبیم توی سرش میشه اصل. لبخند تلخی زدم. سرم را تکان دادم وگفتم: – حداقل بداخلاقی کن، عُنق بازی دربیار... فحش بده، یاهرکاری که دل کَندنم ازت راحت بشه. دیگه از من بخت برگشته تر میخوای. یه جوری بزن تو سرم یا برای همیشه خوابم ببره، یا از خواب بیدار بشم. نفس عمیقی کشید و لیوان را داخل کیفش انداخت . –اصلا من اینو چرا گذاشتم رو میز، وسایل کیفم رو جابجا کردم، یادم رفت بردارمش. دیگر تا آخر غذا خوردنش حرفی نزد. سعی می کرد نگاهم نکند و خیلی آرام غذایش را بخورد و فقط گاهی نفس عمیق می کشید... غذایی که با خوردنش چیزی از محتوایاتش کم نمیشد. –نگفتم که دیگه حرف نزن. باشنیدن حرفم نگاه گذرایی به من انداخت و حرفی نزد. –عه؟ ازحرفم ناراحت شدی؟ قاشق وچنگالش را داخل بشقابش گذاشت وزیرلب چیزی گفت. –نه. نگاهی به بشقابش انداختم، چیز زیادی ازش کم نشده بود."پس این یه ساعته چی داره می خوره." –چیزی نخوردی که. –خوردم، دستت دردنکنه. –چرا حرف نمیزنی؟ –منتظرم توحرف بزنی. کمی فکر کردم وگفتم: –نمره ها امده؟ –آره. خیلی وقته. –ثبت نام کردی واسه ترم آخر؟ نگاهش را پایین انداخت. –راستش نه، می خوام دنبال یه راهی بگردم، واسه مرخصی گرفتن. تعجب زده پرسیدم چرا؟ –اینجوری بهتره، این ترم واسه توام ترم آخره، تواین ترم بخون تموم کن من ترم بعد می خونم. همدیگه رو توی دانشگاه نبینیم واسه هر دومون... حرفش را بریدم. –راحیل چی میگی، چه لزومی داره، باشه باهم ازدواج نمی کنیم چون مجبوریم، چون تو می خوای، دیگه هم دانشگاهی بودنمونم ایراد داره؟ من همه ی دل خوشیم همون دانشگاهه. بلند شد و بادلخوری گفت: –من بیرون منتظرتم. میز را حساب کردم و بیرون رفتم. قفل ماشین را زدم. راحیل سوارشد. نشستم پشت رول وراه افتادم. –لطفا من روبرسون خونه. –حالا که زوده. –باید برم، کاردارم. –راحیل لطفا ازدانشگاه مرخصی نگیر. –اصلا فکرنکنم بتونم بگیرم، کلا دیگه نمیرم. یهوزدم روی ترمز. وحشت زده نگاهم کرد. –دیوانه شدی راحیل؟ چیزی نگفت وفقط بغض کرد. بعد از چند دقیقه گفتم: –تو درست روبخون خانم لج باز. من مرخصی می گیرم، هم آشنا دارم، هم دلیل قانع کننده. سرش را بلندکرد. –چه دلیلی؟ اخمهایم را به هم گره زدم. –دلیل بزرگ تر از این که بدبخت شدم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت278 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت. –الان اینجا خونه‌ی ماست؟ –پیاده شو کارت دارم. پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم. –یادت میادکی اینجاامدیم؟ آهی کشید و گفت: –مگه میشه یادم بره. دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود. کناردریاچه زیرسایه‌ی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بی‌رمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود. چه می گفتیم، حرفهای عاشقانه‌ایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود. تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز می‌کرد نفس‌های عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود. روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقه‌ایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده. چشم چرخاندم، نیمکت کمی دور‌تربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد. لب زدم: –خوبی؟ به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد. چند دقیقه‌ایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم. –چیکار داشتی؟ سوالی نگاهش کردم. –مگه نگفتی کارم داری؟ –آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته... سرش را پایین انداخت.. – اولا اینا رو تو ماشینم می‌تونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم. –اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما... لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نی‌نی چشم‌هایش تکان خورد و گفت: –باز اولا، دوما، راه انداختیم... من هم لبخند زدم، تلخ... راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره. تاخواستم جوابش را بدهم گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. –عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم. –وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده. بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه بر‌می‌گردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشی‌اش را توضیح داد. گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم. –مزاحم تلفنی داری؟ –چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه. اخم کردم. –چی میگه؟ بیخیال گفت: –مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم. باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم. –مامان گفت زودتر برم خونه. سوار ماشین شدیم. بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیک‌تر میشدیم قلبم بالاتر می‌آمد، درحدی که احساس کردم در گلویم‌ است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم. جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمی‌دانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت: –مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقه‌ام سُر داد و لب زد: –خداحافظ. دستش روی دستگیره‌ی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود من‌هم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمی‌توانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنوایی‌اش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت. در را بست و به سرعت دور شد. مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالی‌اش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت279 راحیل🧕🏻 با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقه‌ی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود. زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد. نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد. روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیه‌ی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کم‌کم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشم‌هایم زل زد. –راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد. –هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی. لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم. –خسته‌ام مامان، از این پچ پچ‌ها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد. –خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش... –آرش کاری نمیکنه مامان. نمی‌‌دونی امروز با چه عشق و علاقه‌ایی از بچه‌ی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت می‌کرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست. –خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. –من به خاطر خود آرش این کار رو می‌کنم. به خاطر همون بچه‌ی برادرش و مادرش. از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شده‌اند و به من دهن کجی می‌کنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست می‌گفت بعضی چیزها را نمی‌شود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را ‌می‌کنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را می‌بافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشم‌هایم را بستم و قیچی اول را زدم. آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم. وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینه‌ی دق است. این موها بهانه‌ی دستهای آرش را می‌گیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دسته‌ی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم. با صدای هینی به سمت در برگشتم. –چیکار کردی؟ نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشم‌هایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود. قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافه‌ی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خیلی بد کوتاه کردم، نه؟ مادر بغضش را فرو داد و گفت: –چرا این کار رو می‌کنی؟ کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دسته‌ایی از موها را برداشتم و گفتم: –بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمی‌گفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم. مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظه‌ایی به سینه‌اش فشرد و بعد بوسید. –عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینه‌اش فشردم و هق زدم. مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد. –مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم. سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم. –خودم میرم مامان جان شما نیاید. همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم. هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟ نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند. آرش صندلی‌اش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشی‌اش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش می‌کرد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
³پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
❤️🌹❤️ ذرّه ذرّه موی سپیــد کـردی تا قد کشیـد و بـزرگ شـد ایـران اسلامـی.... ذرّه ذرّه از پـوست و گوشتِ تــن مايـه مي گذاريـم تا كسی يكــ بــرگ از درختِ انقلاب را نچينــد....  اَللّـٰهُـمَّ احْفَظْ سِیِّدِنٰا وَ قٰائِدِنٰا وَ وَليِّ اَمْرِنٰا اِمٰامَ الْخٰامِنِہ اي ✋ 🌹رهسپاریم باولایت تاشهادت 🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
اعـمـال قـبـل از خـواب 🥱 ⚜۱_وضو گرفتن ⚜۲_ختم قرآن :با قرائت «سه بار سوره توحید» ⚜۳_پیامبران را شفیع خود قرار دادن :با فرستادن یک بار« صلوات» ⚜۴_مومنان را از خود راضی کنید:با گفتن یک بار ذکر« اللهم اغفر للمومنین و المومنات» ⚜۵_یک حج و یک عمره به جا آورید:با گفتن «سُبْحاٰنَ اللّٰهِ وَ الْحَمْدُلِلّٰهِ وَ لٰااِلٰهَ اِلاَ اللّٰهُ وَ اللّٰهُ اَکبَرْ» ⚜۶_اقامه هزار رکعت نماز :با سه بار خواندن«یَفْعَلُ اللّهُ مٰا یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ یَحْکُمُ ماٰ یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
20 دقیقه هم وقتت رو نمیگیره حیف نیست این اعمال پر برکت رو از دست بدیم؟ 🙂🌸 مهدوی           💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
39.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 ♡اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♡ «لبیک یاحسین» ┄═🌿🌹🌿═┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
🍁لحظه‌ی وصل به یک پلک زدن می‌گذرد... 🍁این فراق است که هر ثانیه‌اش یکسال است..‌. تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ وسایل.mp3
2.56M
🎙اولین نوآهنگ ویژه شهادت با شعری از مهدی جهاندار و با تنظیم روح الله شعرا با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد یعنی که در میانه‌ی میدان شهید شد بیچاره آن‌کسی که به پیمان وفا نکرد خوشبخت آن‌که بر سر پیمان شهید شد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
•آنچِھ‌گُذَشتـ↻ •شَبِتون‌شُـهَدایـے| •عِشقِتون‌زَهࢪایـے| •نَفَسِتون‌حِیدَࢪۍ| •اِلتمـٰاس‌دُعـٰاۍ‌‌فَرَجْ| •یـٰاعلـے|• التماس دعا🌴✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاموݩ‌منٺظرھ... باهم‌بخونیم...🤍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هرروز یک صفحه از قرآن قراعت امروز به نیابت از شهید والامقام حیدرمحمدحسینی ، تاریخ شهادت ۲۹مهرماه🌹 ⬇ صفحه۲۷۴جزء۱۴ تلاوت سوره 🌹 آیه۶۵تا۷۲👉 ‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400۶
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۲۷۴جزء ۱۴🌹 ازآیه ۶۵تا۷۲👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
4_5976376185553161580.mp3
5M
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۲۷۴جزء ۱۴🌹 ازآیــه۶۵تا۷۲👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400