eitaa logo
💠روضَةُالحَسَن(ع)💠
242 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
37 فایل
🌟اللهم عجل لولیک الفرج 🔻بخشی از فعالیت‌ های هیئت روضة الحسن (ع)🔺️ ✅️برگزاری مراسمات در مناسبت های ملی،مذهبی ✅️برگزاری مسابقات فرهنگی،هنری ✅️برگزاری کمک های مؤمنانه جهت خانواده های نیازمند 🌐 ارتباط با ما: @admin2rozatalhasan @admin1rozatalhasan1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁لحظه‌ی وصل به یک پلک زدن می‌گذرد... 🍁این فراق است که هر ثانیه‌اش یکسال است..‌. تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ وسایل.mp3
2.56M
🎙اولین نوآهنگ ویژه شهادت با شعری از مهدی جهاندار و با تنظیم روح الله شعرا با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد یعنی که در میانه‌ی میدان شهید شد بیچاره آن‌کسی که به پیمان وفا نکرد خوشبخت آن‌که بر سر پیمان شهید شد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
•آنچِھ‌گُذَشتـ↻ •شَبِتون‌شُـهَدایـے| •عِشقِتون‌زَهࢪایـے| •نَفَسِتون‌حِیدَࢪۍ| •اِلتمـٰاس‌دُعـٰاۍ‌‌فَرَجْ| •یـٰاعلـے|• التماس دعا🌴✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاموݩ‌منٺظرھ... باهم‌بخونیم...🤍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هرروز یک صفحه از قرآن قراعت امروز به نیابت از شهید والامقام حیدرمحمدحسینی ، تاریخ شهادت ۲۹مهرماه🌹 ⬇ صفحه۲۷۴جزء۱۴ تلاوت سوره 🌹 آیه۶۵تا۷۲👉 ‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400۶
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۲۷۴جزء ۱۴🌹 ازآیه ۶۵تا۷۲👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
4_5976376185553161580.mp3
5M
هرروز یک صفحه قــرآن🌹 ✳️ ترجمه سوره 🔚صفحه۲۷۴جزء ۱۴🌹 ازآیــه۶۵تا۷۲👉 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
بیا‌کہ‌اینجا‌دل‌ها‌سخت‌گرفتہ‌اند؛ بیا‌کہ‌اینجا‌همہ‌گرفتارند! وفقط،غم‌هایشان‌ باآمدنت‌تسکین‌مۍیابد🥲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴿اَلـسَلام‌ُعَلَیـک‌یـٰا‌بَـقیَة‌اللّٰه﴾🖐🏻🌱
جان من تا نفسی مانده خودت را برسان :)
کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَلا یا اَهلَ العالَم، أنا المَهدی...» ♥️
‌إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌΓ +و آرزوهایی ڪه ‌نگفته میشنوی... :)🌱
••🖤🎬''↯ ‌خواب‌دیدم‌ڪہ‌فرج آمده‌در‌دولت عشق باز فرمانده‌ی‌قدس‌است‌سلیمانیِ‌ما ✋🏻-! -----------------‌‹❁›----------------- 🖇⃟📓¦⇢ 🖇⃟📓¦⇢
•᯽🍂᯽• . . •• •• بـہ‌چیزۍ‌وابستہ‌باش؛ڪہ‌برات‌بِمونـہ‌ ...🌱 ارزش‌داشتہ‌بـاشہ‌ڪہ‌وابستَش‌بِشے نـہ‌این‌دُنیا‌ڪہ‌بـہ‌هِیچے‌بَنـد‌نیـست ...! یھ‌چیزمِثل‌نِگاه‌هاۍمھدۍفاطمہ♥️ . . ᯽دل‌تورامیطلبد᯽ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
17.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازآن‌زمان‌کہ‌نگاهم‌بہ‌نگاه‌توگره‌خورد تمام‌آرزویم‌این‌شده‌است کہ‌کاش‌میشددنیارا ازقاب‌چشم‌های‌تو‌دید... همان‌چشم‌هایےکہ‌غیرازخداراندید..! 🌿♥️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
توکل یعنی .. خدایا من همه ی مسیر را نمی بینم اما به تو و مهر و مهربانیت .. نهایت اعتماد را دارم 🌱
کی لذت دنیا رو برد !؟ کسی که اول وقت بود..♥️! التماس دعا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا رسیدم دمِ ایوانِ نجف فهمیدم نه فقط شاهِ نجف،شاهِ جهان است علی 💚✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۹ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 20 October 2024 قمری: الأحد، 16 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ذکر امروز یکشنبه یاذالجلال والاکرام 📆 روزشمار: 🌺18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱دم ز حیدر زدن از فاطمه، آموخته ام مثل شمعی به ره عشق علی سوخته ام... 🌱شیعه هستم من اگر موهبت فاطمه است گر محب علی‌ام مرحمت فاطمه است... 🔅السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. 🔅السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400 https://ble.ir/rozatalhasan1400
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . رسم آقای مهربان این است~🥺~ میهمان را بغل کند آرام~✨️~ پر کند کاسه‌های سائل را~💚~ جلوی در همین‌که گفت: سلام~🌱~ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت280 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم. در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد. بلند شد نشست. چشم‌هایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن می‌بارید گفت: –تو اینجا چیکار میکنی؟ –خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد. صدای موسیقی را قطع کرد. –مگه قول ندادی ازایناگوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه. –یادم نمیاد قول داده باشم. ملتمسانه نگاهش کردم. –الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید. –چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟ بغض کردم. –به خاطرخدا قول بده. دیگر کنترل اشکم با خودم نبود. نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد. –باشه قول میدم، توگریه نکن. – آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟ –به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم. –این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن. الانم برو خونه. سرش را به علامت تایید تکان داد. –میرم، فقط دیگه گریه نکن. از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم. باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند. –کجا میری؟ بیا بالا می‌رسونمت. –توبرو، خودم میرم، نزدیکه. بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم. جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید: –اینجا چیکارداری؟ –کاردارم تو برو. مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم. به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد. باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشم‌هایم رد میشد. وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر. با صدای گوشی‌ام چشم از آینه برداشتم. شماره‌ی فاطمه بود. –الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت: –راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم می‌سوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی. –کیا رو میگی فاطمه؟ –همین فریدون و مژگان. با شنیدن نام فریدون ترسیدم. –مگه چی شده؟ –امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچه‌ی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ می‌کرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان می‌گفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون. –منظورش چی بوده؟ –منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد. –هوو؟ –آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟ –هیچی بابا ولش کن. –گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشه‌ایی چیدن. –امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه. –آره، می‌بینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشه‌ی اون باعث این جدایی شده. –بزار فکر کنه، مگه مهمه؟ بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشه‌ایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید می‌کرد. می‌گفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود. همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند. نزدیک رفتم و گفتم: –تو چرا هنوز اینجایی؟ –بیابشین، می‌برمت خونه. صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم. نشستم و او راه افتاد. –خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها! سرم را پایین انداختم و گفتم: –مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: –چرا این کار رو کردی؟ وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت: –تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟ من دوباره به مامان زنگ زدم تا... حرفش را بریدم. –شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانوادت باعثش شده. –راحیل باور کن شرایطم سخت بود. –کم‌کم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک می‌کنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوه‌اش رو بزرگ کنه. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت281 آرش با چشم‌های به خون نشسته‌اش نگاهم کرد و گفت: –راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟ –اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد. –نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره. –کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه... –اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟ –من به خاطر مامانت می‌خوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟ –خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟ – اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه. –واقعا راحیل؟ صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم. همین که شماره‌ی روی گوشی‌اش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد. –بله مامان. صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف می‌شنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را می‌گفت. آرش گفت: –این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون. شنیدم که مادر شوهرم گفت: –مژگانم حرف اونو میزنه. یعنی مژگان طرف برادرشه؟ مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم. آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت. از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند. بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت: –باید زودتر خودم رو برسونم خونه. با نگرانی پرسیدم: – چی شده آرش؟ پایش را روی گا‌ز گذاشت و گفت: –فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونه‌ی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره. –چرا؟ سکوت کرد و حرفی نزد. زمزمه وار گفت: –همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشه‌ایی داره. الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه. اسم فریدون که می‌آمد زبانم بند می‌آمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم. صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت. دلم شور میزد. به نظرم آرش تلاش بیهوده می‌کند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته. وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسری‌ام را از سرم کشیدم. حوله‌ام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم می‌کرد. اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید. با ناراحتی گفت: –آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟ سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم. آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد. سعیده با دیدن موهایم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون. شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست می‌توانم از او خبری بگیرم. گوشی را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. خیلی طول کشید تا جواب بدهد. خیلی آرام سلام کرد و گفت: –راحیل اگه بدونی چی شد؟ –چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن. صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت: – نمیدونی چه قشقرقی به پا شد. مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه. زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچ‌های این خواهر و برادرم شروع شد. امدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتا نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم. خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری. خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن. –وای یعنی دوباره قلبش؟ –نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه. –یعنی الان فریدون اونجاست؟ –نه فریدون و مژگان رفتن. زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه. –آرش کجاست؟ –از اون موقع رفته تو اتاقش. آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت. همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط می‌داند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانه‌ی مادر خودش برده است.
صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر می‌توانم یک سری به آنجا بزنم. تا عصر در خانه‌ی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی می‌کردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود. موقع برگشت مادر زنگ زد و گفت، قرار است مهمان بیاید زودتر خودم را به خانه برسانم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💫"روضة الحسن" (ع)💫 🆔 @rozatalhasan1400