┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
⚡️شهید سید اسدالله لاجوردی مسئول زندان اوین در اوایل انقلاب از دوستان شهید هادی بود. روزی ابراهیم به سراغ ایشان رفت. دو نفر از دوستان ابراهیم که در جبهه ها به حضور آنها احتیاج بود، در زندان بودند. یکی از آنها به جرم قتل و دیگری...
🗯 ابراهیم با آقای لاجوردی صحبت کرد و گفت: من برای آنها ضمانت می دهم. ما در جبهه به آنها احتیاج داریم. آنها را به من تحویل و با پایان جنگ آنها را تحویل می دهم. آقای لاجوردی ضمانت ابراهیم را قبول کرد. این دو نفر با ابراهیم راهی جبهه شدند.
📁 اما سرنوشت این دو نفر جالب است. آن کسی که قتل انجام داده بود و معلوم نبود در زندان چه سرنوشتی خواهد داشت، در جبهه به یکی از فرماندهان تبدیل شد و پس از ابراهیم به شهادت رسید. پرونده ی نفر دوم نیز بررسی و تبرئه شد. او نیز به یکی از سرداران دفاع مقدس تبدیل شد.
✋ سلام خدا بر ابراهیم این بنده ی خالص خدا
❁═══┅┄
@rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🔹 سال اول جنگ بود به مرخصی آمده بودیم. با #موتور به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا!
با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
🔹با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم.. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
🔹ابراهیم گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
🔸ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید
🔹بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه،
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
❁═══┅┄
@rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
روایتی از ۱۷ شهریور ماه
صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به جلسه مذهبی اطراف میدان ژاله (شهدا )
جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون میاومد. نیمههای شب حکومت نظامی اعلام شده بود و بسیاری از مردم خبر نداشتن . سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند.
جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود . مامورها مرتب از بلندگوها اعلام میکردن که: متفرق شوید ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت:”امیر! بیا ببین چه خبره !؟
آمدم بیرون، تا چشم کار میکرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان میآمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و فریاد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم میآورد. بعضیها میگفتند: ساواکیها از چهار طرف میدان رو محاصره کردند و….
لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور میکرد. از همه طرف صدای تیراندازی میآمد. حتی از هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.
سریع رفتم موتور رو آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروحها را آورد.
با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروحها را میرساندیم و بر میگشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحها نزدیک پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه میکردن. هیچ کس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم میخواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: “اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش”. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: “امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو میگفتی؟!
نمیدونستم چی بگم فقط گفتم: “خیلی مواظب باش”.
صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد .
بعد هم آن مجروح رو به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه رو بسته بودن و حکومت نظامی شدیدتر شده بود. من هم دیگه ابراهیم رو ندیدم. هر جوری بود رسیدم خونه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود.
آخر شب خبر دادند ابراهیم اومده خونه، خیلی خوشحال شدم. از اینکه تونسته بود از دست مأمورها فرار بکنه خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم صفحه ی ۵۳
❁═══┅┄
@rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
وقتی ابراهیم هادی واسطه ی ازدواج می شود
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
ثمره ی هیئت رفتن
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم🌷
📌 حل مشکلت با مـن ... حفظ حجاب با تو ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
«ماجرای مزار شهید هادی به روایت دوست»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
♥️ وقتی بهش می گفتیم
چرا گمنام کارمی کنی!! می گفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگه خـــدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم..!
✨از روزی که فهمید توجه نامحرم رو
به تیپ و ظاهرش جلب کرده، با یه تغییر از این رو به اون رو شد..!
آقا ابراهیمِ هادی و می گماا..
✨ اون وقت ماها این روزا چیکار می کنیم..!؟
هرکسی به هر شکلی دنبال جلب توجه و توجیه اشتباه خودشه رفیق مجازی و حقیقی نداره ها..!
🍃 راستی، شهید نشی می میری!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
🍃💕🍃💕🍃💕
#سلام_بر_ابراهیم
[ همیشه کسی رو براے رفاقت
انتخاب کن ڪہ اونقدر
قلبش بزرگ باشہ ڪہ براے جا گرفتن
توے قلبش لازم نباشہ
خودتو بارها و بارها کوچیڪ کنی..🍃]
یکی مثل : شهید ابراهیم هادی 🌷
رفاقت با شهدا یه تجربه نابه
یه حسه خاص و معنوی ای داره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🌷 شهیدی شبیه ابراهیم هادی
مادر این شهید از شباهت چهره ی فرزندش با شهید ابراهیم هادی می گفت. از علاقه پسرش به ابراهیم هادی می گفت. و مطالعه چندباره کتاب سلام بر ابراهیم توسط فرزندش. این مادر شهید آرزو داشت فقط یک بار به زیارت امام رضا علیه السلام بیاید.
محمدمسلم وافی/۸ آذر /بیروت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫"روضة الحسن" (ع)💫
🆔 @rozatalhasan1400