💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادودو
نفسی تازه کرد و ادامه داد
-تا چند سالی اوضاع بد نبود، من شهر زندگی می کردم اما طبق خواسته ی پدربزرگ تون هر روز باید سعید رو می بردم پیشش. گاهی اونقدر پیش خودش نگهش میداشت که مادرت بهونه اش را می گرفت.
سعید داشت بزرگ می شد و ما هم به رفتارهای پدرم عادت کرده بودیم دیگه. گذشت تا زمانی که سمیه به دنیا اومد.
دوباره پدرم شروع به ناسازگاری کرد که چرا بچه دختره؟ تو همین رفت و آمدها به روستا بود که پدرم سعید رو پیش خودش نگه داشت و دیگه اجازه نداد به خونه بیارمش.
می گفت زنی که دختر بیاره زن زندگی نیست. نمیتونه نوه ی من را بزرگ کنه. مادرت هم فقط،چند روز یه بار اجازه داشت به روستا بره رو بچه ش رو ببینه
باز متاسف سری تکون داد
- گاهی ادم با ندونم کاری اصرار داره که زندگی خودش و بقیه رو سیاه کنه
- الهی بمیرم، مامان چی کشید ؟
نگاهش را به من داد و گفت
-خیلی بی تابی می کرد . بعد از اون دوتا بچه خیلی به سعید وابسته شده بود ولی کاری هم از دستمون برنمیآمد.
یکم که سمیه بزرگتر شد، خدا دوباره یه پسر به ما داد اسمش رو گذاشتیم سهراب.
گفتم حتما با حضور این بچه پدرم کوتاه میاد و سعید رو برمی گردونه.
ولی نه تنها هنوز سر حرف خودش بود، بلکه خط و نشون کشیده بود یکم که سهراب بزرگتر بشه باید ببرمش پیش سعید و اونجا بمونه.
می گفت باید خودم اونجوری که دلم میخواد نوه ام رو بزرگ کنم تا بتونه وارث دارایی های من بشه.
- سهراب چی شد؟
باز بار غصه روی نگاه و لحن صداش نشست
-اونهم مثل دو تا برادرش، عمرش از عمر گل هم کوتاه تر بود. هنوز پونزده روزش نشده بود. اوت روزها یه مریضی بین بچه ها افتاده بود و خیلی از بچه ها از بین رفتند. سهراب هم نتونست تو اون بیماری دووم بیاره
متاسف گفتم
- ای وای باز هم؟
- غم سهراب یه طرف، غم دوری از سعیده هم از طرف دیگه داشت مادرت را از پا مینداخت و تنها بهونه ای که میتونه سرپا نگهش داره حضور سمیه بود.
سعید داشت بزرگ می شد و مادرت به سختی می تونست پسرش رو ببینه. ولی با همه ی سختیهاش، روزگارمون می گذشت.
من هم تو این سالها سعی میکردم برای خودم زندگی درست کنم که هرچه زودتر از لحاظ مالی مستقل بشم و از زیر چتر پدرم بیرون بیام. تا دیگه نتونه از این طریق من رو برای نگه داشتن سعید تحت فشار قرار بده.
به سختی یه تیکه زمین خریدم و خودم مشغول کار شدم. کم کم داشت اوضاع مالی مون سر و سامون میگرفت و تصمیم داشتم در اولین فرصت سعید را هر جوری شده برگردونم که فهمیدم مادرت سر بچه ی ششمش بار داره.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖