💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوچهار
تازه از اون روز بود جنگ اساسی درونم به پا شد.
گاهی دلم می رفت برای حرفهای نیما و شوقی که تو دلم به پا می شد.
گاهی حس عذاب وجدان بدی سراغم میومد و فکر می کردم دارم به بابا و تموم خط قرمزهاش خیانت می کنم.
ولی ما که هدفمون ازدواج بود و قرار نبود فقط رابطه ی دوستی با هم داشته باشیم!
آخر سر خودم رو با این حرفها آروم می کردن و امیدواربه آینده ای که قراره کنار نیما داشته باشم.
تعطیلات آخر هفته گذشت و صبح شنبه بود و شروع دوباره ی مدرسه.
بعد از اون روز سعید دیگه حرفی نزده بود ولی می دونستم که حواسش بهم هست.
از اول صبح که عازم مدرسه شدم، تو فکر این بودم که به هیچ وجه سمت پریسا و هانیه نرم و روی خوش بهشون نشون ندم.
عمدا زودتر راه افتادم که بتونم قبل از شروع کلاس جام رو تغییر بدم که محبور نباشم کنارشون بشینم.
توی شلوغی خیاط مدرسه متوجه نگاهای هر دوشون بودم اما خودم رو با بچه های دیگه سرگرم نشون دادم تا نتونند جلو بیاند.
زنگ آخر خورد و پریسا و هانیه خیلی زودتراز من بیرون رفتند.
از اینکه بیخیالم شده بودند، نفس راحتی کشیدم و کیف و چادرم رو برداشتم و از کلاس بیرون زدم.
کمی توی حیاط معطل کردم تا از رفتن اون دوتا مطمئن بشم. حیاط که خلوت شد از در مدرسه بیرون زدم.
همون موقع دستی از پشت سر، بازوم رو گرفت
-کجا بی معرفت؟
برگشتم و بلافاصله با پریسا چشم تو چشم شدم. اخمی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم
-ول دستم رو، من باید زود برم خونه شما هم بمونید به نمایش هر روزتون نگاه کنید لذت ببرید.
-ای بابا ثمین، تو چرا اینجوری؟
نگاه پر اخمم رو سمت هانیه کشیدم
-چجوریم هانیه جون؟ دیروز بابت خوشگذرونی شما دوتا آبروم پیش داداشم رفت. کلی دعوام کرد گفت دیگه حق ندارم با شما باشم
هانیه اینبار طلبکار نگاهم کرد
-وا مگه ما چکار کردیم؟
-هانی ساکت، خودتم می دونی چه گندی زدیم.
پریسا با تشر هانیه رو به سکوت دعوت کرد و رو به من کرد
-حق داری ثمین جون، دیروز خانم جوانمرد و خانم صادقی هم رسیدند. فقط ما زود جیم زدیم و امروز هم جلوشون آفتابی نشدیم وگرنه حسابمون با کرام الکاتبین بود.
پوز خندی زدم
-افرین، بعد انتظار دارید منم با شما همپا بشم؟
-نه ثمین جوم، باور کن ما هم دنبال آبرو ریزی نبودیم فقط یکم داشتیم بازیگوشی میکردیم همین! الانم قول میدم دیگه تکرار نمی شه باشه؟
خواستم حرفی بزنم که باز همون دوتا موتوری رو با فاصله نسبتا زیادی از خودمون دیدم.
نگاهشون به ما بود و چیزی به هم می گفتند و می خندید.
پریسا رد نگاهم رو دنبال کرد
-ای بابا اینا هم چقدر کَنه اند.
آستین هانیه رو کشید و بر خلاف ن
مسیر اونها راه افتاد
-بیاید بریم بچه ها،محلشون ندیم خودشون گورشون رو گم می کنند.
نمی دونستم چقدر می تونم بهشون اعتماد کنم. ولی چاره ای نبود و باید همون مسیر رو همراهشون می رفتم تا به ایستگاه تاکسی برسم.
به محض راه افتادن ما، صدای چند تا موتور هم بلند شد و با سرعت نزدیک ما می شدند.
بدون توجه به پشت سرمون راهمون رو ادامه دادیم که لحظه ای با صدای بر خورد شدیدی وحشت زده سمت صدا برگشتیم.
یکی از موتوری ها با دو سرنشین، نقش زمین شده بود و چند قدم اونطرف تر موتور سیاه رنگی کنار جدول افتاده بود.
به آنی جماعتی دور اونها جمع شدند.
چقدر اون موتور به چشمم آشنا بود.
مردم سمت جوونی رفتند، که کلاه کاسکت سرش بود و گوشه خیابون افتاده بود و دست روی پاش ناله می کرد.
یکی دو تفر کنارش نشستند و کلاهش رو در آوردند.
یک لحظه بادیدن چهره ی دردمند نیما همونجا خشکم زد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوپنج
توی اون شلوغی فقط با نگاهم دنبال نیما می گشتم.
هنوز درد می کشید و ناله می زد.
کمی اون طرف تر سر نشین های موتوری که باهاش برخورد کرده بود رو دیدم.
انگار اونها حالشون خوب بود و هر چند به زحمت ولی از روی زمین بلند شدند.
یکی حرف از پلیس می زد و یکی دیگه مشغول تماس با اورژانس بود.
موتور دیگه ای که ظاهرا نقشی تو این تصادف نداشت، تا حرف پلیس شد بی معطلی موقعیت رو ترک کرد و دوستانش رو اونجا تنها گذاشت.
مردم که حال نیما رو می دیدند و از فرار اون موتوری احساس خطر کرده بودند، اون دو تا جوون رو دوره کرده بودند تا پلیس سر برسه.
چند دقیقه ای طول کشید که اول ماشین پلیس و بعد، اورژانس رسید.
مامورها سوالهایی از نیما و اون دوتا جوون کردند و بعد از چند دقیقه به کمک مردم، نیما از جا بلند شد و لنگان سمت آمبولانس رفت.
مامورها هر دو موتور رو هم بردند.
آمبولانس و پشت سرش ماشین پلیس، حرکت کردند و کم کم مردم هم متفرق شدند.
دلم می خواست از حال نیما خبر بگیرم و شدنی نبود. با خلوت شدن خیابون، ما هم سمت خونه راه افتادیم.
پریسا و هانیه مدام حرف می زدند و من حواسم فقط پی حال نیما بود.
مسیر من و بچه ها از هم جدا شد و بقیه راه
تا خونه رو تنها بودم.
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و دَمغ و بیحال سمت خونه می رفتم.
زنگ و زدم و بلافاصله در حیاط باز شد. به محض ورودم مامان رو با چهره ای نگران دیدم و سعید رو پشت سرش
-کجایی تو دختر، من که دلم هزار راه رفت. می دونی ساعت چنده؟
اصلا حواسم به گذر زمان نبود. نگاهی به ساعت دیواری کردم، حدود یک ساعت از تعطیل شدن مدرسه گذشته بود و مامان حق داشت.
قبل از اینکه من چیزی بگم سعید چند قدم جلو اومد
-تا الان کجا بودی ثمین. بابا رفته دم مدرسه دنبالت. مامان زنگ زده به من که ثمین هنوز نیومده. منم الان داشتم میومدم دنبالت
نگاه شرمنده ام بین مامان و سعید چرخی زد
-وای ببخشید، اصلا حواسم به ساعت نبود. جلوی مدرسه تصادف شده بود و خیلی شلوغ بود. اونح
جا سرگرم شدیم دیر شد.
نگاهم رو به مامان دادم
-ببخشید مامان جون.
مامان که تازه خیالش از بابت من راحت شده بود نفس عمیقی کشید
-خیلی خب، بیا برو لباست رو عوض کن تا زنگ بزنم باباتم بیاد
چَشمی گفتم و وارد اتاق شدم. اما هنوز فکرم پیش نیما بود. کاش می شد از طریق عزیز جویای حالش می شدم. ولی به چه بهونه ای به عزیز بگم؟
سعید مشغول خدا حافظی از مامان بود که فکری به ذهنم رسید. شاید اون بتونه خبری ازش بگیره!
از اتاق بیرون رفتم و در حالی که سعی می کردم خودم رو عادی نشون بدم سمت سرویس رفتم و گفتم
-وای داداش نمی دونی چه تصادفی شده بود. دوتا موتوری خوردند به هم، خیلی خدا بهشون رحم کرد.
مامان نگاهش رو از سعید گرفت و رو به من کرد
-امان از این موتوری ها، کسی هم طوریش شد؟
شونه ای بالا انداختم
-نمی دونم والا یکیشون رو که با آمبولانس بردند
-وای خدا بخیر بکنه، جوون مردم بلایی سرش نیاد. این جوونا به جون خودشونم رحم نمی کنند الان پدرش مادرش چه حالی دارند خدامی دونه.
الان وقتش بود، باید یه جوری حرف نیما رو پیش می کشیدم
-فکر کنم اونی که بردنش بیمارستان، نوه ی افسر خانم بود
بلافاصله سعید با تعحب پرسید
-نیما؟!
-آره، فکر کنم پاش بد جوری داغون شده بود
مامان دستی روی دستش زد و نگران گفت
-خدا مرگم بده، اون که پدر مادرشم اینجا نیستند. بذار زنگ بزنم ببینم عزیز خبر داره چی شده
-نه مامان زنگ نزن، یه وقت عزیز چیزی به افسر خانم میگه، شاید اون بنده خدا هنوز بی خبر باشه بد تر نگران میشن بذار اول من به نیما زنگ بزنم شاید بتونم از خودش بپرسم.
نقشه ام گرفته بود. سعید گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شروع به گرفتن شماره کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوشش
سعید گوشیش رو از جیبش در آورد و شروع به گرفتن شماره کرد.
تمام حواسم سمت سعید بود و سعی میکردم رفتارم طبیعی باشه.
چند لحظه گوشی رو نگه داشت و نهایتا قطع کرد
-جواب نمیده
مامان نگران گفت
-خدا کنه طوریش نشده باشه، حمیده خانم راه دور بفهمه سکته می کنه.
-فعلا شمابه عزیز حرفی نزنید من دوباره بعش زنگ می زنم بالاخره میفهمیم چی شده دیگه.
-باشه مادر، فقط من رو بی خبر نذار
-چشم، کاری ندارید؟ من برم دیگه مرضیه خیلی وقته منتظره
-نه برو به سلامت، به مرضیه جونم سلام برسون
-سلامت باشی، خدا حافظ
سعید داشت می رفت و دل تو دل من نبود.
هنوز از در خارج نشده بود که گوشیش زنگ خورد . نگاهی روی صفحه اش کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
-الو نیما؟
نیما بود و قلب من با شنیدن اسمش ضربان گرفت.
-کجایی تو؟ خوبی؟
-آره شنیدم تصادف کردی، الان چطوری؟
-الان اوضاع پات چطوره؟
-خب خدا رو شکر، می خوای من بیام ببرمت؟
-نه داداش چه زحمتی؟ بمون اومدم.
-قربانت، خدا حافظ
گوشی رو قطع کرد و قبل از اینکه مامان چیزی بپرسه گفت
-شکر خدا به خیر گذشته، از پاش عکس برداری کردند انگار فقط یکم ضرب دیده چیز مهمی نیست. الانم مرخص شده می خواست بره خونه گفتم میرم دنبالش.
بی صدا نفس عمیقی کشیدم و توی دلم خدا رو شکر کردم.
مامان هم که خیالش راحت شده بود، دستش رو بالا گرفت
-خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت. برو مادر فقط بهش بگو یکم بیشتر احتیاط کنه، بگو به فکر خودت نیستی یکم بفکر اون مادر بیچارت باش.
سعید خنده ای کرد
-چشم، میرم گوشش رو می پیچونم، تمام توصیه های شما رو هم بهش منتقل میکنم. فعلا برم تا فرار نکرده گیرش بیارم. خدا حافظ
-به سلامت مادر، خدا پشت و پناهت
چند دقیقه بعد از رفتن سعید، بابا اومد و تمام وقایع رو براش تعریف کردیم. خیالم از سلامتی نیما راحت شده بود ولی مدام به این فکرمی کردم که نیما اونجا چکار می کرد و چجوری با اون موتوری مزاحم برخورد کرد؟!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوهفت
روز بعد جلوی مدرسه نه خبری از اون مزاحم ها بود و نه از نیما.
بعد از ظهر که سعید برای کمک به بابا اومده بود خیلی دلم می خواست در مورد نیما ازش بپرسم ولی نمی شد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم. مامان مشغول خورد کردن سیب زمینی بود و با سعید و بابا صحبت می کرد.
بلاخره بعد از اینکه کلی حرفم رو مزه مزه کردم، پرسیدم
-راستی مامان حمیده خانم بلاخره فهمید پسرش تصادف کرده؟
-نمی دونم والا، عزیز گفت افسر خانم می دونه ولی حمیده خانم رو نگفت.
- نه بابا اصلا لازم نیست به اون بنده خداها بگند خدا رو شکر چیز مهمی نبوده چرا نگرانشون کنه؟
این حرف رو سعید زد و پشت بندش مامان پرسید
- آره والا، تو دیگه از نیما خبر نداری؟
-چرا تلفنی در ارتباطم. اون موتوریه مقصر بوده. ولی دیروز نیما رفته موتورش رو تحویل بگیره رضایت داده بود. ولی اون موتوریه گواهینامه نداشته موتورش رو ندادند یه مقدار جریمه نقدی هم براش بریدند.
-حقشه مادر اصلا نباید به کسی که اینقدر بی احتیاطه موتور داد. من نمی دونم بعضی پدر مادرها چرا اصلا توجه به رفتارهای بچه هاشون نمی کنند، فقط انگار می خواند از سر خودشون باز کنند یه موتور میخرند میندازند زیر پای بچه دیگه فکر اینو نمی کنند که ممکنه چون خودشون یا بقیه رو به خطر بندازند
سعید با خنده رو به مامان کرد
-همیشه همین فکرا رو می کردی که راضی نشدی بابا یه موتور برای من بخره ها. یادته چقدر التماستون کردم ؟
مامان سبد سیب زمینی های خورد شده رو برداشت و سمت آشپزخونه رفت
-بله پس چی،منم فکر همچین روزایی بودم. جون بچه ام رو که از سر راه نیورده بودم، الانم خیلی راضیم که برات نخریدیم
صدای خنده سعید بالا رفت
- باشه زری جون ولی دلم شکست
-قربون اون دلت برم مادر ولی...
قربون صدقه های مامان برای دلجویی از سعید شروع شد و من دیگه برای شنیدنش نموندم و به اتاقم رفتم و خودم رو با کتابهام مشغول کردم.
یکی دو روز بعد موقع تعطیل شدن مدرسه نیما رو می دیدم که روی موتورش نشسته و از دور نگاهم می کرد.
اصلا چیزی به روی خودم نمیاوردم ولی ته دلم از اینکه دوباره سالم میدیدمش خیلی خوشحال بودم.
چند روزی از اون ماجرا گذشت و دیگه از اون مزاحم ها خبری نبود. تو این چند روز هم گاهی خودم تا خونه می رفتم و گاهی سعید دنبالم میومد.
عدم حضور مزاحم ها باعث شده بود رابطه من و دوستانم مثل قبل بشه و مشکلی با هم نداشتیم .
صبح مثل همیشه به مدرسه رفتم و اوقات فراغت رو با پریسا و هانیه گذروندم.
زنگ اخر خورد و با بچه ها مشغول نوشتن تمارین طولانی بودیم که معلم پای تابلو نوشته بود.
چند دقیقه ای از زنگ گذشت و هانیه که همیشه از زیر درس فراری بود، فقط غر می زد
-بسه دیگه بابا، همه رفتند بلند شید
کلافه از غر غر هاش سری تکون دادم
- دو دقیقه صبر کن بذار این دوتا رو هم بنویسم یادم میره، بعد برای امتحان نمی تونم بخونم .
- بیخیال بابا تو که همه رو بلدی، الکی داری وقت تلف می کنی
نگاهم رو از تابلو گرفتم به هانیه دادم
- الان به جای اینکه غر بزنی و مخ ما رو بخوری بشین اینا رو بنویس که سر امتحان نخوای التماس کنی تقلب برسونیم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوهشت
بی اهمیت به حرفم پشت چشمی نازک کرد و از کلاس بیرون زد
- برو بابا حالا نه که تو هم خیلی می رسونی؟ من بیرون منتظرم دیر بیاید رفتما، گفته باشم.
پریسا که مشغول نوشتن بود نیم نگاهی سمت در کرد
-ولش کن بابا این الکی خوشه بنویس بریم.
بلاخره کار نوشتن تموم شد. تقریبا هیچ کس توی حیاط نبود .
کمی سر به سر هانیه گذاشتیم و با خنده از مدرسه بیرون زدیم.
هنوز چند قدم از در فاصله نگرفته بودیم که یکی از موتور سوارها جلوی پامون نگه داشت و رو به پریسا و هانیه با خنده ی چندش آوری گفت
- به به پارسال دوست امسال آشنا، ما رو نمی بینید خوش میگذره دیگه؟
متعجب نگاهش می کردم. از فاصله ی کمی که با ما داشت اصلا راضی نبودم و یکی دو قدم به عقب برداشتم.
هانیه می خندید و پریسا انگار مراعات حضور من رو می کرد وانمود می کرد از حضور ازون مزاحم ناراحته و کمی براش چشم و ابرو اومد.
- میشه بری کنار ما دیرمون شده
اون پسر مزاحم هنوز لبخند به لب داشت
- کجا می خواید برید بگید می رسونمتون
- خجالت بکشید آقا، لطفا زودتر از اینجا برید تا برای ما درد سر درست نکردید.
محکم و با عصبانیت این رو گفتم و فکر می کردم اون هم حساب کار دستش میاد و ازاونجا می ره.
ولی انگار اشتباه کردم، چرا که تازه توجهش به من جلب شد.
کمی موتور رو جابجا کرد و دقیق روبروی من با فاصله ی خیلی کمی ایستادو با چشمهای هیزش فقط کم مونده بود من رو قورت بده
- عصبانیت نداره که خانم خوشکله، تو رو هم می رسونم فقط آدرس بده
- شما خیلی بیجا می کنی مرتیکه.
صدای فریاد سعید بود و خونی که با دیدنش توی رگهای من یخ کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادونه
ققنوس:
سعید با صورت سرخ شده جلو اومد و بلافاصله یقه ی موتور سوار رو چسبید و جوری کشیدش که نتونست تعادلش رو حفظ کنه و موتور روی زمین افتاد.
و همون وقت فریاد سعید روی سرش آوار شد
- داشتی چه غلطی می کردی مرتیکه عوضی
با چشمهای گرد شده خیره به سعید بودم و دستم رو از ترس جلوی دهانم گرفته بودم.
اصلا حواسم به عکس العمل پریسا و هانیه نبود فقط صدای جیغشون کوتاهشون رو شنیدم .
به ثانیه نکشید که سعید و اون مزاحم با هم درگیر شدند.
پریسا آستینم رو چسبید
- وای ثمین الان هم دیگه رو می کشند
تموم تنم می لرزید و چشمهام پر آب شد
-خدا بگم چکارتون کنه آخرش برام شر درست کردید
سر ظهر بود و خیابون خلوت. دو سه نفر از رهگذران جلو اومدند ولی حریف سعید نمی شدند.
نگاهم مضطربم رو به اطراف دادم تا شاید بتونم از کسی کمک بخوام.
لحظه ای نیما رو همون جای همیشکی اون طرف خیابون دیدم که اون هم متعجب به درگیری سعید نگاهه می کرد.
متوجه نگاه نگران من شد. بی معطلی موتورش رو به جک تکیه داد و به سمت سعید دوید و از پشت سر گرفتش و به زحمت از اون پسر جداش کرد.
سعید بین دستهای نیما تقلا می کرد و فریاد می زد و از نیما می خواست تا رهاش کنه.
اما نیما به شدت مقاومت می کرد و مدام باهاش حرف می زد تا شاید آروم بشه.
این وسط اون پسر هم که دست سعید را کوتاه دیده بود، شیر شده بود و شروع به ناسزا گفتن کرد.
سعید عصبی تر شد و تلاشش رو برای رهایی از دست نیما بیشتر کرد و نیما هم کوتاه نمیومد و محکم نگهش داشته بود.
رو به اون پسر صداش رو بالا برد
-ببند اون دهنت رو گورت رو گم کن تا نیومیدم دندونهات رو تو دهنتت خورد کنیم، گمشو!
مردم هم که دیدند اون مزاحم دست بردار نیست، موتورش رو دستش دادند و به زور و تهدید راهیش کردند و از اونجا دور شد .
سعید با نگاهش موتور سوار رو تعقیب می کرد و فریاد می زد
- ولم کن نیما،چرا گذاشتی بره، بذار برم اون زبون کثیفش رو از حلقومش بکشم بیرون.
-آروم باش داداش اخه اون اصلا آدم بود که تو بخوای باهاش درگیر بشی؟
نیما در تلاش برای آروم کردن سعید بود و لحظه ای نگاهش با نگاهم برخورد کرد.
سریع با اشاره ی سرش ازم خواست که از اونجا برم .
مغزم درست کار نمی کرد ولی به نظرم بهترین راه بود که فعلا از جلوی چشم برادر عصبانیم دور بشم
بدون توجه به پریسا و هانیه راه خونه عزیز رو گرفتم و با سرعت مسیر رو طی کردم
دستم رو روی زنگ گذاشتم و پشت سرم هم زنگ می زدم.
هیچ وقت سعید رو تا این حد عصبی ندیده بودم و به واقع ازش ترسیده بودم.
چیزی نگذشت که در باز شد و چهره ی متعجب عزیز رو دیدم
-چه خبرته مادر ؟چرا اینجوری زنگ می زنی؟
نگاهی به سر کوچه کردم و سریع وارد خونه شدم و در رو بستم و مضطرب گفتم
-وای عزیز یه کاری بکن، سعید حسابی برزخه می ترسم
عزیر که از همه جا بی خبر بود گنگ و متعجب نگاهم می کرد
-درست بگو ببینم چی شده؟ سعید کجاست؟
به زور آب دهانم رو قورت دادم و بین نفس زدن هام گفتم
-داشتیم با دوستام از مدرسه میومدیم که یه پسره مزاحممون شد. سعید هم همون موقع رسید و با هم درگیر شدند. منم ترسیدم اومدم اینجا
عزیز دستی توی صورتش زد
-خدا مرگم بده الان سعید داره دعوا می کنه؟
-نه مردم جداشون کردند ولی هنوز خیلی عصبانیه
-خیلی خب بیا بریم بالا یه لیوان آب بخور از نفس افتادی
پشت سر عزیز راه افتادم و از پله ها با لا می رفتیم
-اخه پسره با شما چکار داشته ؟
درمونده و پر استرس گفتم
-نمی دونم به خدا ما اصلا ندیده بودیمش یهو با موتورش پیچید جلومون
-تو بیا برو تو خونه تا من چادرم رو بردارم برم ببینم این بچه کجاس، بلایی سرش نیارن یه وقت
هنوز پله آخری رو بالا نرفته بودم که صدای زنگ و پشت بندش صدای چرخیدن کلید توی قفل در نفسم رو گرفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نود
عزیز سریع مسیرش رو به سمت در حیاط تغییر داد. من هم پشت سرش از پله ها پایین اومدم اما جرات جلو رفتن نداشتم.
سعید با اخم وحشتناکش وارد شد و تا عزیز رو دید سعی در کنترل خودش داشت.
-سلام عزیز جون ثمین اومده اینجا؟
-سلام، آره مادر، اینجاست تو خوبی؟
سر چرخوند و نگاهش به من افتاد و بدون اینکه جواب عزیز رو بده چند قدم بلند سمت من برداشت و صداش بالا رفت
-تو معلوم هست این وقت ظهر وسط خیابون چه غلطی می کنی؟
سریع چند قدم به عقب برداشتم
-هیچی داداش من داشتم از مدرسه میومدم من که کاری نکردم
باز هم صداش بالاتر رفت
-کی مدرسه تعطیل شده؟ من کلی وقت تو ماشین منتظرت بودم، همه رفتند تو و اون دوستات هنوز نیومدید. میذارید خیابون خلوت بشه بعد از مدرسه بزنید بیرون؟
حسابی ترسیده بودم و همینطور که به عقب می رفتم بین گریه هام گفتم
-نه به خدا داداش، داشتیم تمرینهای ریاضی رو می نوشتیم طول کشید
قبل از این که کامل به من نزدیک بشه عزیز خودش رو بین ما قرار داد و دستش رو روی سینه ی سعیدِ عصبانی گذاشت
-الهی دورت بگردم مادر یکم آروم باش چیزی نشده که، این بچه ام ترسیده
سعید همونحا ایستاد و با دستش به من اشاره کرد وبا همون تن صدا گفت
-این بچه هر کاری خودش صلاح می دونه می کنه حرف بزرگتر هم براش مهم نیست
کنترل گریه هام دست خودم نبودم
-مگه من چکار کردم؟ من داشتم تمرین هام رو می نوشتم یکم طول کشید، بعدم اومدم بیرون اون موتوریه مزاحم ما شد من که تقصیری ندارم
-تو چکار کردی؟ خودت نمی دونی ؟ حالا وایسادی اینجا ننه من غریبم بازی در میاری؟
-سعید حان ولش کن مادر، بیا بریم بالا یه چیزی بخور یکم آروم بشی بعد صحبت می کنیم
سعید که خیلی داشت مراعات حضور عزیز رو می کرد، دست هاش رو به کمرش زد و لحظه ی چشمهاش رو بست.
دست عزیز رو از روی سینه اش برداشت و آروم پاین آورد و با لحن آروم تری گفت
-کاریش ندارم عزیز جون، فقط می خوام باهاش حرف بزنم
و سریع فاصله اش رو با من پر کرد.
یکی دو قدم دیگه به عقب برداشم و حالا دیگه کامل به دیوار چسبیده بودم و از ترس سر به زیر انداختم
صداش پر از حرص بود و غرید
-ثمین یه حرف رو باید چند بار زد؟
آروم گریه می کردم و چیزی نگفتم.
-مگه قرار نشد به محض تعطیل شدن مدرسه بیای خونه؟ مگه قرار نشد دیگه با اون دوتا دختره نگردی؟ مگه من باهات حرف نزده بودم؟
لحظه ای سر بلند کردم و چیزی پشت سر سعید و عزیز توجهم رو جلب کرد.
نگاهم نا محسوس از صورت سعید بالا تر رفت.
نیما رو روی پشت بوم خونه ی پدر بزرگش دیدم.
انگار اون هم نگران عصبانیت سعید بود. یه دستش توی جیبش و دستش دیگه اش لای موهاش از همون فاصله نگاهمون می کرد.
-با تو ام ثمین
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نودویک
با نهیبی که سعید زد، نگاه از پسر روی پشت بوم گرفتم و درمونده گفتم
-آخه اونها که کاری نکرده بودند. این پسره اومد مزاحممون شد
انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتم گرفت
-با من بحث نکن ثمین. من بهت گفتم دیگه نباید با اون دوتا بگردی تو هم قول دادی. هیچ دلیلی هم نداشت زیر حرفت بزنی و هر غلطی که دلت خواست بکنی. حتما باید یه آبرو ریزی بزرگ راه بیوفته که حالیت بشه هر کسی لیافت دوستی نداره؟
صدای سعید کل حیاط رو برداشته بود و باز عزیز بود که به دادم رسید. بازوش رو گرفت و ملتمس گفت
-بیا بریم بالا بسه دیگه، ثمین هم فهمید کار اشتباهی کرده قول میده دیگه تکرار نکنه
بعد هم با اشاره ی چشم و ابرو از من خواست که قول بدم.
اشکهام رو پاک کردم و تا خواستم حرفی بزنم سعید نذاشت
-این قبلا هم قول داده عزیز
-اینبار فرق می کنه تو روی من بهت قول می ده مگه نه ثمین جان؟
آروم سر تکون دادم و لب باز کردم
-قول... می دم. دیگه کاری ... باهاشون ندارم.
سعید کمی با گوشه ی چشم نگاهم کرد و کمی اروم تر از قبل گفت
-من که نمی توم هر روز کار و زندگیم رو ول کنم بیام دنبال تو. بچه که نیستی، ما فکر کردیم بزرگ شدی و خودت می تونی راه خونه تا مدرسه رو بی درد سر بری و بیای.
اما اگه مجبورم کنی هر روز صبح میام دم مدرسه پیادت می کنم و ظهر هم میام دنبالت. اگه اونجوری دلت می خواد، به این رفتارت ادامه بده. ولی اگه خودت اینقدر شعور داری که بفهمی این آزاد گذاشتنت یه جور احترامه که خوانوادت برات قاعلند،قدر این احترام رو بدون و خودت رو محدود نکن.
حالا هم تا مامان بیشتر از این نگران نشده راه بیوفت بریم.
نگاهش رو از من گرفت
- ببخشید عزیز جون شما رو هم اذیت کردیم
عزیز نیم نگاهی به من انداخت و من با التماس نگاهش می کردم. خوشبختانه حرفم رو فهمید و رو به سعید کرد
-نه قربونت برم من نگران خودتم که اینقدر عصبی شدی کاش میومدی بالا یه لیوان آبی چیزی می خوردی
-نه عزیز جون برم دیگه مرضیه منتظره
-باشه هر طور راحتی فقط دیگه حرص نخور. ثمین که این دو روز تعطیله بذار بمونه پیش من نگرانش نباشید
سعید که نتونست رو حرف عزیز نه بیاره، چشم غره ای نثارم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد
-باشه بمونه. خدا حافظ
عزیز تا دم در بدرقه اش کرد و من همونجا کنار دیوار نشستم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نودودو
-حالا چرا اینجا نشستی؟ بلند شو بریم بالا، بلند شو قربونت برم.
عزیز دستم رو گرفت و از جام بلند شدم.
همینطور که سمت پله ها می رفتم نگاهی طرف پشت بوم خونه افسر خانم انداختم. نیما هنوز اونجا بود و نگاهم می کرد.
از اینکه نیما نگرانم بود ته دلم حس خوبی داشتم. اما از اتفاقی که افتاده بود خجالتزده بودم
سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم. حالم به شدت گرفته بود.
از دست پریسا و هانیه شاکی بودم. از سعید و رفتارش ناراحت بودم.
گوشه ای نشستم و زانو بغل کردم و به اتفاقات این چند دقیقه فکر می کردم. به اینکه سر و کله ی اون مزاحم از کجا پیدا شد؟
به اینکه هیچوقت تا این حد عصبانیت سعید رو ندیده بودم و اگه عزیز نبود سعید چه رفتاری با من می کرد؟
به اینکه چرا پریسا و هانیه بعد از این همه مدت دوستی، خوشی خودشون رو به نگرانی های من ترجیح دادند و اینجور من رو جلوی برادرم بی اعتبار کردند؟
صدای زنگ تلفن رشته ی افکارم رو پاره کرد.
عزیز تو آشپزخونه مشغول بود و من فقط به تلفنی که پشت سر هم زنگ می خورد، نگاه می کردم.
-ثمین جان ببین کیه
حتما مامان یا بابا پشت خط هستند. حوصله ی شرح و توضیح ماجرا رو براشون ندارم...
لحظه ای فکری از سرم گذشت، شاید هم نیما...
ولی الان نه موقعیتش هست نه حتی حوصله ی حرف زدن با اون رو دارم.
از جام تکون نخوردم تا عزیز در حالی که دستهاش رو خشک می کرد از آشپزخونه بیرون اومد.
-مادر این تلفن که خودش رو کشت چرا جواب نمی دی؟
باز هم چیزی نگفتم و مغموم و ناراحت فقط نگاهش کردم تا خودش گوشی رو برداشت
-الو؟
-سلام قربونت برم، رسیدی خونه؟
-خب خدا رو شکر، دیگه حرص نخور مادر، یه اتفاقی بود گذشت تموم شد. این بجه هم تقصیری نداره تو کوچه خیابون هر جور آدمی پیدا می شه
-جونم ، بگو
-کار خوبی کردی مادر، باشه خیالت راحت به ثمین هم می گم
-نه ، به مرضیه جون هم سلام برسون. بگو یه وقت قدم رو چشم ما هم بذاره، خوشحال می شم ببینمش.
-زنده باشی عزیزدلم، خدا حافظ
گوشی رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد
-سعید بود، گفت به مامانت چیزی نگفته که نگران نشه. اگه زنگ زد تو هم چیزی نگو
باا اینکه خیلی از دستش ناراحتم ولی می دونم که همیشه عاقلانه رفتار می کنه.
تا جایی که بتونه خودش مسله ای رو حل کنه، نمی ذاره کسی با خبر بشه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86