💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوپنجاهوهشت
خیلی هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم. چاره ای نبود و باید راهم رو ادامه می دادم. ماشین صادق جلوی در خونه ی عزیز متوقف شد و من هم آروم به طرفشون رفتم.
-سلام اقا صادق
-سلام، خوبی؟
-ممنون
-اگه می دونستم میای اینجا میومدیم دنبالت
-مدرسه بودم ، امتحان داشتم
سری تکون داد و در رو بست. سمیه هم پیاده شد و ماشین رو دور زد
سلام و احوالپرسی کوتاهی با هم کردیم.
رفتار صادق کاملا عادی بود، اما سمیه کنجکاو نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به مسیری که نیما میرفت داد تا اینکه از محدوده ی دیدش خارج شد.
صادق جلوتر از ما رفت و زنگ رو زد و بلافاصله در باز شد. برگشت و نگاهی به من و سمیه کرد
-بفرمایید
-تو برو ما هم میایم.
چیزی نگفت و نگاهش رو از سمیه گرفت. در رو باز کرد و صداش رو کمی بلند
-یاالله، عزیز خانم مهمون نمی خواید؟
صادق وارد حیاط شد و سمیه رو به من کرد و مشکوک پرسید
-این موتوریه کی بود؟
گرچه خیلی دستپاچه بودم ولی خودم رو به اون راه زدم
-کدوم موتوری؟
-همین که الان رفت، پشت سرت بود
شونه ای بالا انداختم
-من از کجا بدونم کی بود؟ مگه موقع راه رفتن پشت سرم رو نگاه می کنم؟
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به در بسته ی خونه ی افسر خانم انداخت و با خونسردی گفت
-نه، گفتم نکنه کسی مزاحمت شده باشه
-مزاحم؟ کی مثلا؟ توهم زدیا
جوری که معلوم بود هنوز بهم شک داره گفت
-نمی دونم، شایدم توهم بوده. بیا بریم تو
جلو رفت و من هم با یک دنیا دلشوره پشت سرش راه افتادم. عزیز مثل همیشه از دیدنمون خیلی خوشحال شد. کنارش نشستم و پاکت داروهاش رو بهش دادم
-عزیز جون، اینها رو صبح سعید داده به مامان، خودش نرسید بیاد من آوردم براتون
-دستت دردنکنه عزیز دلم، من خجالت زده ی همه تونم. همش براتون زحمت دارم. سعید بچم خودش کم گرفتاری داره، حواسش به من هم باید باشه
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوپنجاهونه
-این چه حرفیه قربونت برم وظیفه مونه. من که این مدت نتونستم زیاد پیشتون باشم. دیگه امروز یکم حالم بهتر بود به صادق گفتم بیایم یه سربهتون بزنیم
عزیز با لبخند و نگاه مهربونش رو به سمیه کرد
-خیلی کار خوبی کردی مادر، اینجا خونه ی خودتونه هر وقت بیاید من خوشحال می شم.
بعد از چند دقیقه صادق از جاش بلند شد
-عزیز خانم با اجازه تون من رفع زحمت کنم. مغازه رو سپردم دست شاگردم گفتم زود بر می گردم
عزیز هم برای بدرقه اش بلندشد
-کجا اقا صادق؟ سماور روشن کردم چایی درست کنم
-دست شما درد نکنه، باید زودتر برم
صادق خدا حافظی کرد و بعد از رفتنش، عزیز رو به من و سمیه کرد و با خوشحالی گفت
-امروز که دخترای گلم اینجا هستند باید یه ناهار خوشمزه بذارم. چی دوست دارید؟
هر دو خندیدم و سمیه گفت
-ای بابا مگه غریبه ایم، الان خودمون میایم یه چیزی باهم درست می کنیم شما برو استراحت.
-باشه عزیزم، پس گوشت و مرغ تو یخچال هست خودتون هر چی دوست دارید بذارید
با هم به آشپزخونه رفتیم و من سرکی تو یخچال کشیدم و رو به سمیه گفتم
-لوبیا پلو بذاریم؟
-اره، خوبه
بسته ای لوبیا از فریزیر بیرون گذاشتم و سمیه مشغول خورد کردن پیاز شد. ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و سمیه پیازها رو داخل روغن ریخت اما تا کمی بوی پیاز داغ بلند شد، دستش رو جلوی دهانش گذاشت و شروع به عق زدن کردن
-وای چی شد سمیه؟
نمیتونست حرفی بزنه فقط با چشم به ماهیتابه اشاره ای کرد.
-خب برو بیرون، خودم درست می کنم
سریع از اشپزخونه خارج شد و من مشغول پخت غذا بودم که صدای عزیز رو شنیدم
-خسته نباشی
-ممنون عزیز جون، سمیه چطوره؟
-یکم توی حیاط قدم زد بهتر شد. اصلا حواسم نبود بچم ویار داره به بوی غذا حساسه
-اشکال نداره حالا من درست می کنم شما هم برید پیش سمیه باشید.
هنوز از آشپزخونه خارج نشده بود که صدای تلفن بلند شد و بعدش صدای سمیه
-من جواب میدم
چند لحظه ای گذشت و عزیز پرسید.
-کی بود سمیه جان؟
-نمی دونم، قطع کرد.
با این حرف سمیه دلم هری ریخت. حتما نیما بوده. کاش دیگه زنگ نزنه، سمیه همینجوری هم شک کرده .
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصت
عزیز سبد میوه رواز یخچال بیرون گذاشت و مشغول شستن بود. چند دقیقه بعد دوباره صدای تلفن بلند شد و انگار بند دل من بود که پاره شد.
باز سمیه گوشی رو برداشت و اینبار داشت صحبت می کرد و دل تو دلم نبود تا بدونم کی زنگ زده، تا اینکه عزیز رو صدا زد و خیال من راحت شد.
-عزیز، مامان با شما کار داره.
عزیز دست از کار کشید و در حالی که بیرون می رفت گفت.
- ثمین جان قربون دستت کارت تموم شد این میوه ها روهم خشک کن بیار.
-چشم.
کمی طول کشید تا غذام رو آماده کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. همون موقع آیفن زنگ خورد و تا کسی جواب بده، صدای یا الله گفتن سعید از حیاط بلند شد.
عزیز ذوق زده از حضور سعید، بیرون رفت
-سلام دورت بگردم ، خوش اومدی، بیا بالا
-سلام عزیز، کی اینجاست
-کسی نیست سمیه و ثمین اومدند.
-عه، پس جمعتون جمعه فقط من نبودم
عزیز خنده ای کرد
-آره مادر خوش اومدی
سعید وارد شد و با من و سمیه سلام و احوالپرسی کرد و نشست.
عزیز به آشپزخونه رفت و چند لحظه بعد با ظرف میوه برگشت و شروع به پذیرایی کرد. سمیه میوه ای برداشت و با خنده گفت
-نگفته بودی میوه داری عزیز جون، واسه گل پسرت آوردی؟
سعید گازی به سیب توی دستش زد و بادی به غپغپ انداخت
-آره واسه من آورده حالا صدقه سر من یه چیزی هم به تو میرسه مشکلی داری؟
عزیز خندید و رو به سمیه گفت
-نه قربونت برم، به ثمین گفته بودم بیاره یادش رفت
سمیه اخم نمایشی کرد و گفت
-چرا همون موقع نیوردی ثمین؟ حالا این آقا اینجوری پر رو بازی در نیاره
-والا من که داشتم غذا درست می کردم تو هم که تا بهت گفتم کار کن دستتو گرفتی جلو دهنت فرار کردی
سعید که باز فرصت رو مناسب دیده بود، قیافه اش رو مشمئز کرد و رو به من گفت
-اه اه این دوباره عق زد؟ حال آدمو به هم میزنه
مثل خودش چهره ای در هم کشیدم
آره، دیدی کاراشو؟ خیلی چندشه
سمیه هم آروم ننشت و با پرتقال توی دستش، سعید رو نشونه گرفت. سعید زود متوجه شد و خودش رو کنار کشید و تیرش به خطا رفت. پرتقال رو برداشت و تهدید وار به سمیه گفت
-پر رو بازی در نیار، من نشونه گیریم خوبه، صاف میزنم تو شکمت بچت ناقص میشه ها.
سمیه با پررویی خندید و گفت
-جراتشو نداری
سعید دستش رو بالا برد و به نشونه ی پرتاب گارد گرفت که عزیز نگران صداش زد
-وای نزنی سعید جون
صدای خنده ی سعید بلند شد
-نترس عزیز، آخه بچه که زدن نداره
سرخوش از شوخی خواهر وبرداری بودم که باز صدای تلفن، وجودم رو پر از دلهره کرد. عزیز که نزدیک نشسته بود، گوشی رو برداشت
-الو؟
انگار کسی جوابش رو نداد و باز تکرار کرد.
-الو؟
چیزی نگفت و گوشی رو گذاشت و نگاه مضطرب من بین عزیز و سعید جابجا شد.
-کی بود؟
نمدونم جواب نداد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصتویک
سمیه تکه ای از میوه رو توی دهانش گذاشت و در جواب سعید گفت
-نمی دونم کیه یه بار دیگه هم زنگ زد قطع کرد. فکر کنم مزاحمه. این تلفنم شماره نمیندازه
باز سعید رو به عزیز کرد
-مزاحم نداشتی اینجا. نکنه دایی باشه
عزیز بلند شد و با لحنی که می خواست نگرانی سعید رو برطرف کنه گفت
-نه مادر حتما شماره رو اشتباه میگیره. من هم خیلی وقت ها شده اشتباه گرفتم
دلهره ی عجبیی داشتم و نمی تونستم عادی رفتار کنم. از ترس اینکه کسی بهم شک نکنه به بهونه ی سر زدن به غذا وارد آشپزخونه شدم. کمی اونجا موندم و خودم رو سرگرم کردم که اینبار سعید صدام زد.
-ثمین، یه لیوان آب برای عزیز بیار داروش رو بخوره
لیوانی پر کردم و بیرون رفتم. عزیز کنار سعید نشسته بود. آب رو بهش دادم و خواستم به آشپزخونه برگردم که باز تلفن زنگ خورد و بی اختیار نگاه مضطربم رو سمت خودش کشید. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گوشی رو برداشتم و آروم و با اضطراب لب زدم
-الو... بفرمایید؟
بلافاصله صدای کلافه و عصبی نیما روشنیدم
-الو ثمین، باید باهات حرف بزنم. من اصلا حالم خوب نیست
تمام تنم باشنیدن صداش یخ کرد. چرا نیما امروز اینقدر بی ملاحظه شده بود؟!
به سختی آب نداشته ی دهانم رو قورت دادم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم
-نه خیر... اشتباه گرفتید. چند بار دیگه هم زنگ زدید... لطفا شماره رو درست بگیرید
و با دست لرزانم گوشی رو گذاشتم.
-کی بود؟
این دومین باری بود که سعید این سوال رو می پرسید. بدون اینکه به طرفش برگردم، راه آشپزخونه رو پیش گرفتم و با لحنی معترض گفتم
-مزاحم. بهش گفتم اشتباه گرفته از صبح تا حالا صد بار زنگ زده
-اون که حرف نمی زد، تو از کجا فهمیدی همون قبلیه؟
با این سوال بی موقع سمیه، لحظه ای توی دلم خالی شد.
ای وای چه سوتی داده بودم. ولی نباید خودم رو ببازم . پا توی چهارچوب در آشپزخونه گذاشتم و کمی صدام رو بلند کردم
-چه میدونم من که ازش نپرسیدم کیه. گفتم شاید همونه دیگه، تو هم سوالایی می پرسیا.
-من یه گوشی اضافه دارم اون رو میارم برات که باز کسی مزاحم شد شماره اش رو بشناسی. می ترسم یه وقت دایی کسی رواجیر کرده باشه اذییت کنه. شاید می خواد بدونه کسی خونه هست یا نه...
دیگه بقیه ی حرفهای سعید که به عزیز می گفت رو نشنیدم. هول و کلافه سمت قابلمه رفتم و بی هوا درش رو برداشتم و بلافاصله سوزش زیادی رو از برخورد بخار غذا با دستم احساس کردم و در قابلمه از دستم افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد.
-چی شد ثمین جان؟
-هیچی عزیز چیزی نیست در قابلمه افتاد
دستم رو زیر شیر آب گرفتم و از شدت اضطراب گریه ام گرفته بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصتودو
چند دقیقه توی آشپزخونه موندم و با صدای سعید به سالن برگشتم
-ثمین من دارم میرم یه سر به مامان بزنم با من میای یا با سمیه؟
هنوز پر از تشویش بودم و سعی در کنترل خودم داشتم. اگه الان می رفتم دیگه نمی تونستم با نیما حرف بزنم باید بهونه ای برای نرفتن میاوردم. نیم نگاهی به عزیز کردم
-نه داداش برو، من فردا امتحان ندارم امشب پیش عزیز می مونم
اخم کم رنگی کرد و گفت
-نه اصلا شب اینجا نمونید. با عزیز بیاید خونه مامان
با این حرفش نگاهم در مونده شد و می دونستم اصرار بیشترم فایده ای نداره، که همون موقع عزیز به کمکم اومد
-سعید جان بذار ثمین بمونه. من هم چند وقته درست درمون خونه ی خودم نبودم امشب همین جا باشم راحت ترم.
نگاه سعید بین من و عزیز جابجا شد و دیگه نتونست مخالفتی بکنه.
-باشه. هر جور خودتون راحتید پس من دیگه میرم .
-برو به سلامت. به مرضیه جان هم سلام برسون
-چشم حتما . خدا حافظ
با رفتن سعید نفس راحتی کشیدم. بعد از ناهار، سمیه و صادق هم رفتند و حالا من مونده بودم و عزیز. نزدیکای غروب بود که باز تلفن زنگ خورد و عزیز هم تو آشپزخونه مشغول بود.
-ثمین گوشی رو جواب میدی؟
-بله عزیز جون
نیم نگاهی سمت آشپزخونه انداختم و هول و دستپاچه گوشی رو برداشتم
-بله؟
-سلام، میتونی صحبت کنی؟
با شنیدن صداش دلهره ام بیشتر شد. صدام رو پاین آوردم و گفتم
-سلام آقا نیما. نمی تونم، الان عزیز خونه است
لحنش کلافه شد و گفت
-خیلی خب، شماره ی من رو داشته باش هر وقت تونستی به موبایلم زنگ بزن.
سریع دفتر تلفن عزیز رو جلو کشیدم و به آنی کشوی میز رو به هم ریختم و خودکاری پیدا کردم. با صدای عزیز از آشپزخونه لحظه ای دلم ریخت
-کیه ثمین جان؟
-هی ...هیچ کس... سمیه است... با من کار داره
از شدت دلهره تنفسم تند شده بود و نیما این رو فهمیده بود
-چقدر ترسیدی ثمین!
در مونده گفتم
-آقا نیما خواهش می کنم، موقعیت من اصلا مناسب نیست
-خیلی خب، بنویس
شماره اش رو گفت و بی تمرکز و با سرعت نوشتم و دستپاچه تر از قبل گفتم
-فعلا خدا حافظ دیگه نمی تونم صحبت کنم
صدای آروم خداحفظ گفتنش رو شنیدم و گوشی رو گذاشتم.اینقدر همین چند لحظه سخت گذشته بود که انگار از جنگ برگشتم. قلبم داشت با تموم توانش به قفسه ی سینه م می کوبید و عرق کرده بودم. وای خدایا من آدم این کارها نبودم خودت کمکم کن این ماجرا ختم به خیر بشه.
چشم بستم و دستم رو روی پیشونمیم گذاشم تا کمی آروم بگیرم که با صدای عزیز از جا پریدم
،-چکار داشت سمیه
-هیچی ... همینجوری... گفت...گفت لازمه با صادق بیاند پیش ما باشند؟ که گفتم نه
-خوب کاری کردی مادر، بچم با این حالش خونه خودش راحت تره میاد اینجا یه وقت اذیت میشه.
عزیز باز به آشپزخونه برگشت و من نفس عمیقی کشیدم. نگاهم سمت دفتر تلفن رفت. برگه ای که شماره ی نیما رو نوشته بودم رو جدا کردم و تو جیب کیفم گذاشتم.
عزیز در حالی که آستینهاش رو بالا میزد و سمت سرویس می رفت، گفت
-وقت اذانه مادر، پاشو نمازت دیر نشه
از جا بلند شدم وبه اتاق رفتم. اول سجاده ی عزیز رو روی صندی نمازش آماده کردم و چادرو جا نمازی هم برای خودم توی سالن آوردم. عزیز به اتاق رفت و مشغول نماز شد و من هم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. بعد از سلام نماز چند دقیقه همونجا نشستم و به امروزی که گذشت فکر می کردم. چند بار خطر از بغل گوشم رد شده بود، چند بار ممکن بود در حضور سمیه و سعید آبروم به خطر بیوفته و الان هم جلوی عزیز! با یاد آوری این اتفاقات سرم رو بالا گرفتم
-خدایا ازت ممنونم که نذاشتی آبروم بره.
تو مرور اتفاقات امروز یاد کارهای خودم افتادم و حرفهایی که زدم. چند بار چقدر راحت دروغ گفته بودم! صبح به سعید و سمیه و حالا هم به عزیز! از خجالت کاری که کرده بودم چشمهام پر از آب شد
-خدایا من رو ببخش، می دونی که مجبور بودم. خدایا تو بهتر از هر کسی از حسی که من و نیما به داریم، خبر داری. خودت کمک کن و راه رسیدنمون به همدیگه رو هموار کن. دیگه اینبار نمی تونم ازش بگذرم و اگه نیما بره من نابود می شم. خودت دل خونوادم رو نرم کن تا رضایت بدند.
اشکاهام رو پاک کردم و بوسه ای به مهر زدم و برای نماز بعدی از جام بلند شدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصت و سه
صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم و چقدر این صدا این روزها برام دلهره آور بود. سریع از جا پریدم و گوشی رو برداشتم و همزمان عزیز از آشپزخونه بیرون اومد.
-الو؟
-سلام، خواب بودی
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو کمی توی دستم جابجا کردم
-سلام مامان، آره الان بیدار شدم
خنده ای کرد و گفت
-ای تنبل، رفتی اونجا تا لنگ ظهر بخوابی؟ عزیز کجاست؟
-اینجاست، گوشی رو می دم بهش
گوشی رو به عزیز دادم و کنار اومدم. تشک و پتوم رو جمع کردم. آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم که صدای عزیز رو از آشپزخونه شنیدم
-ثمین جان، بیا صبحونه بخور
وارد آشپزخونه شدم و سر سفره نشستم. جرعه ای از چاییم رو خوردم و رو به عزیز پرسیدم
-مامان چکار داشت؟
-گفت سمیه و سعید برای ناهار می رند اونجا. به سعید گفته سر راه بیاد دنبال ما. والا دیگه از روی بابات خجالت می کشم هر روز هر روز اونجا هستم ولی حریف زهرا نمی شم که
لبخندی به چشمهای مهربونش زدم
-این چه حرفیه عزیز جون، اونجا خونه خودتونه. وقتی شما اونجا باشید، بابا هم خیالش راحت تره.
-بابات که از بزرگواریشه، ولی خب خودم دیگه خجالت می کشم
از جاش بلند شد و در حالی که استکانش رو می شست گفت
-صبحونه ات رو سر صبر بخور مادر، من بخاطر قرصهام اول صبح خوردم . الان هم می رم حیاط رو آب و جارو کنم. وقتی سعید اومد صدات می زنم چادر من رو هم بیار پایین دیگه پا ندارم از پله ها بالا بیام.
-می خواید بیام کمکتون
-نه فدات بشم کار تو نیست. خودم باید حیاط رو بشورم
-پس اگه کاری داشتید صدام بزنید
عزیز بیرون رفت. من هم بساط صبحانه رو جمع کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. ساعت از ده گذشته بود و آقتاب وسط سالن پهن شده بود. در سالن رو باز گذاشتم تا کمی هوای تازه وارد بشه. از بالا، عزیز رو نگاه می کردم که با جارو و شلنگ آب مشغول بود.
ناگهان یاد نیما افتادم و شماره ای که داده بود. الان بهترین موقعیته. عزیز فعلا مشغوله و قرار نیست بالا بیاد. خیلی سریع کیفم رو آوردم و کاغذی که شماره نیما رو روش نوشته بودم پیدا کردم.
باز دلهره سراغم اومده بود. کاغذ رو کنار گوشی تلفن گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو برداشتم، دستهام می لرزید و یکی یکی شماره ها رو می گرفتم. با صدای بوقِ گوشی، قلب من هم ضربان گرفت. یک بوق، دو بوق به سومی نرسید که صدای نیما توی گوشم پیچید
-الو ثمین؟
-سلام
-سلام خوبی؟
-ممنون، شما خوبید؟
صداش سرشار از مهربونی شد و گفت
-الان که آره، عالیم.
-ولی انگار دیروز خوب نبودید؟
نفس عمیقی کشید و لحنش غصه دار شد
-نه خوب نبودم. ثمین من دارم تو این بلاتکلیفی جون می کَنم. بابات چرا جواب منفی داده؟ اخه دلیلش چیه؟
حالا دیگه دل من هم پر از غصه شده بود. فقط سکوت می تونست حجم غصه ی دلم رو بروز بده
-یه چیزی بگو ثمین. باورکن دو سه روزه اصلا حال خودم رو نمی فهمم. تموم این سختی ها رو گذروندم به امید روزی که وقتی بزرگترم پا پیش میذاره، دیگه خیالم راحت باشه که همه چیز تموم شد و می تونیم به هم برسیم. ولی الان تو برزخی گیر کردم که تحملش از اتفاقات قبلی هم سخت تره. حداقل تو بگو چی شده؟ دلیلشون چیه؟
ماتم زده لب باز کردم و با صدای گرفته ای گفتم
-نمی دونم، من اصلا خبر نداشتم که بابا با آقا سلمان صحبت کرده
-یعنی چی؟ یعنی اصلا به تو نگفتند؟
-چرا گفتند. ولی اینکه چرا جوابشه نه بوده رو نمی دونم
درمونده و مستاصل تر از خودم گفت
-ثمین یه کاری بکن. یه جوری بابات رو راضی کن من که نمی تونم تو کوچه خیابون جلوش رو بگیرم باهاش حرف بزنم، حداقل تو یه جوری ازش اجازه بگیر بیایم خونتون دو کلمه حرف بزنیم شاید راضی شد
-آخه من باید چکار کنم؟ من که نمی تونم...
-ثمین!
هنوز حرفم تموم نشده بود که با صدای مردونه ای از جا پریدم و بی اختیار گوشی رو گذاشتم. وحشت زده برگشتم و قامت سعید رو توی چهار چوب در دیدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصتوچهار
با اخم نگاهم می کرد. بدون اینکه اثری از عصبانیت توی لحنش باشه پرسید
-با کی حرف می زدی؟ هر چی صدات می کنم جواب نمیدی؟
از اینکه چیزی نفهمیده بود باید خوشجال می شدم ولی اونقدر ترسیده بودم که هیچ تغییری توی حالتم ایجاد نشد و دستپاچه گفتم
-ها؟...هیچ کس... با دوستم بودم
کمی مشکوک نگاهم کرد
-پس چرا اینجوری قطع کردی؟
بزاق دهانم رو به زور قورت دادم
-نه... دیگه حرفهامون تموم شده بود...
از نوع نگاهش حس می کردم حرفهام رو باور نکرده. نگاه ازش گرفتم و با احتیاط به سمت اتاق قدم برداشتم که خونسرد پرسید
-حالا چرا اینقدر رنگت پریده
نفسم رو بی صدا بیرون دادم و دستم رو روی گونه ام کشیدم. آخرش این رنگبه رنگ شدنم یه کاری دستم میده.
وسط اون همه اضطرابم بدون اینکه به سمتش برگردم با لحن معترضی گفتم
-یهو بی خبر میای صدام می کنی نمی گی آدم سکته می کنه؟
طلبکار جواب داد
-صد بار از پایین صدات زدم شما سرت تو گوشی بود
ادامه ی این بحث به جای خوبی نمی رسید و سکوت کردم.
با دست و پای لرزان مشغول پوشیدن لباسهام شدم که باز صدای زنگ تلفن، نفسم رو گرفت.
هراسون سمت در اتاق برگشتم و جرات بیرون رفتن نداشتم.
با چشمهای از حدقه بیرون زده، نگاهم به سالن بود و گوشم به زنگ تلفن و توی دلم با تموم بیچارگیم التماس می کردم
-وای نیما، تو روخدا قطع کن. بفهم که موقعیت خوب نیست
با شنیدن صدای الو گفتن سعید، لحظه ای قلبم از تپش افتاد و چشم هام رو بستم تا نبینم و نشنونم فاجعه ای که قرار بود اتفاق بیوفته.
اما با ادامه ی صحبتش چشم باز کردم و گوش تیز کردم
-سلام مامان
-آره تازه اومدم، الان میام
مامان بود و من عملا تا مرز سکته پیش رفته بودم.
نفسم رو سنگین و عمیق بیرون دادم و تکیه ی تن بی جونم رو به دیوار زدم. کنار دیوار خودم رو سُر دادم و نشستم. صدای سعید هنوز به گوشم می رسید
-اِشغال بود؟ نمی دونم ثمین داشت با تلفن صحبت می کرد
-باشه چشم می خرم، چیز دیگه ای نمی خوای
-خداحافظ
صحبتش تموم شد و بلافاصله من رو صدا زد
-ثمین چکار می کنی؟ زود بیا دیگه عزیز پایین منتظره
انگار وزنه ی سنگینی به دست و پام بسته بودند و به زحمت از جا بلند شدم و دکمه های مانتوم رو بستم .
چادرم رو سرم کردم و چادر عزیز رو هم برداشتم و بیرون رفتم اما با دیدن صحنه ی روبروم همونجا خشکم زد. وای خدایا امروز رو به خیر بگذرون
سعید کنار میز تلفن ایستاده بود. برگه ای که شماره ی نیما رو نوشته بودم به دست گرفته بود و با دقت نگاه می کرد.
بیچاره شدی ثمین! سعید شماره ی نیما رو داره و بعید نیست که حفظ باشه.
دلم می خواست با تموم توانم از اونجا فرار کنم. سعید که متوجه حضورم شده بود نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاه موشکافانه اش رو به برگه داد
-این شماره دوستته؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصتوپنج
لحظه ای حس کردم تمام تنم خیس عرق شد. اینبار دیگه به واقع قلبم داشت کم میاورد. لب باز کردم و با صدایی که به سختی سعی در کنترل لرزشش داشتم، اولین کلماتی که به ذهنم اومد رو به زبان جاری کردم
-ن... نه...چطور؟
-هیچی اخه اینجا بود گفتم شاید مال توعه
-نه...نمی دونم...شاید عزیز گذاشته
نفس عمیقی گرفت و برگه رو روی میز گذاشت
-خیلی خب. آماده ای؟
دیگه زبونم توان تکون خوردن نداشت و با تکون سرم پاسخش رو دادم. به طرف در چرخید و بیرون رفت
،بیا بریم
و این دومین باری که خطر از سرم رفع شده بود.
چند نفس عمیق پی در پی کشیدم اما انگار اکسیژن راه ریه هام رو گم کرده بود و تلاشم برای تنفس عمیق، راه به جایی نمی برد.
به سمت در راه افتادم و خیلی سریع کاغذ رو مچاله کردم و توی جیبم انداختم.
قبل از اینکه سعید دوباره صدام بزنه به سختی قدم هام رو از زمین جدا کردم و از خونه بیرون زدم.
اصلا جرات نگاه کردن به صورتش رو هم نداشتم. داخل ماشین نشستیم و سمت خونه راه افتادیم. گاهی نیم نگاهی از آینه به سعید می انداختم، چهره ی غرق فکر و ابروهای گره خورده اش، نگرانیم رو بیشتر می کرد. نکنه چیزی فهمیده ؟ نکنه شک کرده که اینجور اخم کرده و توی فکر فرو رفته ؟ اما نه، اگه فهمیده بود اینقدر آروم نبود و حتما همون موقع باهام برخورد می کرد.
وای که این سکوت سعید بیشتر از عصبانیتهاش دلم رو خالی کرده بود.
نزدیک خونه رسیدیم که بالاخره عزیز سکوت رو شکست
-سعید جان از مغازه ها رد شدیم، مگه نمی خواستی خرید کنی؟
سعید هم کل مسیر انگار حواسش جای دیگه ای بود و تازه به خودش اومده بود، کلافه سری تکون داد
-ای وای یادم رفت. شما رو می رسونم خودم بر می گردم
جلوی خونه توقفی کرد، من وعزیز پیاده شدیم و سعید عرض کوچه رو دور زد و برگشت.
شاسی زنگ رو فشار دادم و بدون اینکه کسی از پشت آیفن جوابی بده، در باز شد. پشت سر عزیز وارد خونه شدم. مامان اولین کسی بود که با روی گشاده به استقبال مادرش اومد
-سلام مامان خوش اومدی
-سلام عزیز دلم، مادر تو نمی گی من چقدر باید پیش شوهرت خجالت زده بشم که هر روز اصرار می کنی بیام اینجا؟
مامان اخمی کرد و گفت
-عه این چه حرفییه، دشمنت خجالتزده باشه. رحمان خودش هم خیلی خوشحال میشه شما میای اینجا. دیگه این حرفها رو نزنی ها
-چی بگم مادر، من که حریف تو یکی نمی شم
پشت سر عزیز از پله ها بالا رفتم و به مامان سلامی کردم
-سلام دخترم، سعید کو؟
-خریدهای شما رو فراموش کرده بود، برگشت دوباره
حدود نیم ساعتی گذشت که سعید اومد و من دوباره بی اختیار دلهره گرفتم.
سمیه جلو رفت تا خرید ها رو از دستش بگیره. بین خریدهاش پاکت مشمایی کوچکتری دستش بود که اون رو از بقیه جدا کرد و دست سمیه داد. و به شوخی و لحنی غیظ دار گفت
-بیا اینم برای تو گرفتم به شرطی که یه امروز اومدیم اینجا هی عق نزنی یه لقمه غذا رو زهر مارمون کنی
چشمهای سمیه از دیدن گوجه سبزهای توی پاکت برقی زد و ذوق زده گفت
-وای قربونت برم داداش ، واسه من خریدی؟ دستت درد نکنه
-آره بخور، چه کنم دیگه به بابای این بچه که امیدی نداریم، دیگه داییش باید جورش رو بکشه
سمیه معترض صداش زد
عه داداش دلت میاد در مورد صادق اینجوری میگی؟
-چیه مگه دروغ می کم؟
سمیه هم به تلافی حرف سعید، صداش رو طوری پایین آورد که مرضیه توی آشپزخونه نشنوه.
بعد قیافه ی بدجنسی به خودش گرفت و اشاره ای به پاکت توی دستش کرد
-جرات زنت رو کردی اینا رو برای من خریدی؟
سعید چشم غره ای نثارش کرد و گفت
-بیا برو شر درست نکن. مرضیه چشمش دنبال این چیزا نیست.
-آره جون عمت
سمیه که می دونست سعید از این حرف بدش میاد، این رو گفت و با صدای بلند خندید و رفت و صدای اعتراض سعید رو هم در آورد.
-خیلی بی ادبی سمیه،
بعد از این کل کل خواهر برادری کمی خیالم از بابت سعید راحت شد و اون روز هم به خیر گذشت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوشصتونه
خیلی ترسیده بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد.
موندن توی کوچه اصلا عاقلانه نبود، چرا که هر لحظه ممکن بود سعید بیرون بیاد و بادیدن نیما براش سوتفاهمی پیش بیاد.
ناچار راه خونه رو پیش گرفتم. اما با حال نزار و رنگ پریده ام چه باید می کردم؟
چند لحظه همونجا موندم و سعی کردم عادی باشم. زنگ رو زدم و در باز شد. وارد حیاط که شدم، سعید از پله ها پایین اومد
سعی در کنترل دستپاچیگم داشتم و سلامی بهش دادم
در حالی که از مامان خداحافظی می کرد و پشت کفشش رو بالا می کشید، نگاهش رو به من داد
-سلام، داشتم میومدم دنبالت چرا دیر کردی؟
-یکم امتحانم طول کشید، بعدش هم تاکسی نبود منتظر موندم تا بیاد
سری تکون داد و سمت در حیاط رفت
-برو بالا، خدا حافظ
هرچه به در نزدیک ترمی شد، تپش قلب من بیشتر می شد.
با صدایی که از استرس به سختی شنیده می شد زیر لب گفتم
-خدا حافظ
همون لحظه با صدای مامان برگشتم
- ثمین اومدی؟ چرا نمیای بالا؟
-سلام مامان، الان میام
-سلام عزیزم، امتحانت خوب بود؟
-آره خوب بود
-خدا روشکر من برم ناهار رو آماده کنم تو هم بیا یکم استراحت کن تا بابات بیاد ناهار بخوریم.
این رو گفت و رفت و من دوباره به طرف در چرخیدم.
صدای روشن شدن ماشین سعید و دور شدنش رو شنیدم و کمی خیالم راحت شد.
سمت در رفتم و با احتیاط بازش کردم و از گوشه ی در، دیدم که با سرعت خیلی کمی از خونه دور میشد.
همون لحظه باصدای موتوری از جهت مخالف، سرچرخوندم. نیما داشت به خونه نزدیک می شد و من فقط پر استرس و درمونده نگاهش می کردم.
هنوز نگاهم سمت نمیا بود، هر لحظه سرعتش کمتر می شد و نگاهش به روبرو بود.
اینقدر بابت حضورش استرس داشتم که از سعید غافل شده بودم.
لحظه ای سرچرخوندم و از باریکه ی کنار در، قامتش رو دیدم که وسط کوچه جلوی نیما ایستاد و اون هم به ناچار متوقف شد.
دیگه نفسم بند اومده بود و عرق سردی روی تمام تنم نشست.
گرچه هیچ کدوم من رو نمی دیدند ولی خیلی سریع پشت در پنهان شدم.
دستی روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نگاهم رو به آسمون دادم
-خدایا خودت کمکم کن
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوهفتاد
لحظه ای از باریکه ی کنار در قامتش رو دیدم که وسط کوچه جلوی نیما ایستاد و اون هم به ناچار متوقف شد.
دیگه نفسم بند اومده بود و عرق سردی روی تمام تنم نشست. گرچه هیچ کدوم من رو نمی دیدند ولی خیلی سریع پشت در پنهان شدم.
دستی رو ی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نگاهم رو به آسمون دادم
-خدایا خودت کمکم کن
با شنیدن صدای سعید، دوباره توجهم سمت کوچه رفت
خودم رو جلوی در کشیدم تا بهتر صداشون رو بشنوم. لحن سعید اصلا دوستانه نبود و این طلبکار حرف زدنش، بد جوری توی دلم رو خالی کرد
-به به آقا نیما، این طرفا؟
نیما برعکس من، بدون اینکه از دیدن سعید، هول یا دستپاچه بشه، خونسرد و صمیمی تر از سعید پاسخش رو داد
-سلام سعید جان، خوبی؟
-علیک سلام، اینجا چکار می کنی؟
-هیچی، یه کاری داشتم این طرفا
-کدوم طرفا؟ کوچه ی ما؟
نبما جوابی نداد و سعید با لحنی که حالا کمی حرص داشت گفت
-نامرد نباش نیما، بی غیرت نباش
-نیستم داداش
-هستی که الان اینجایی
-سعید، من نیمام ، دوست و رفیق بیست و چند ساله ات، داداشت، نه یه غریبه ی ولگرد
-داداشمی؟
-نیستم؟
-پس داداشم بمون، نذار این برادریمون به هم بخوره
من پشت در هر لحظه منتظر درگیری بین این دوتا بودم و دیگه از استرس نمی تونستم روی پام بایستم.
تکیه ام رو به در دادم و صدای همراه با کلافگی نیما رو شنیدم
-تو واقعا در مورد من چی فکر می کنی سعید؟ من هیچ وقت به ثمین...
-دهنت رو ببند نیما
با صدای عصبی و نسبتا بلند سعید، حرف نمیا نا تموم موند. کمی مکث کرد و با لحن آرومی ادامه داد
-خیلی خب، معذرت می خوام. من هیچ وقت به خواهرت چشم بدی نداشتم. از اولش هم با رسم و رسومات و بزرگترها اومدم جلو
-با رسم و وسومات اومدی جوابتم گرفتی. دیگه دلیل اینجا اومدنت چیه؟
-جوابی که شما دادید من رو قانع نکرد
-مهم نیست، ما وظیفه نداریم تو رو قانع کنیم. یه در خواستی داشتی ما هم بنا به شرایط و مصلحت خودمون گفتیم نه. الان دیگه حرفت چیه؟
-من این انتظار رو ازت نداشتم سعید، می خوام بدونم چرا نه؟ تو من رو خوب میشناسی پس چرا اینقدر سفت وسخت مخالفت می کنی؟
-جواب سوالت رو خودت دادی دیگه، چون میشناسمت مخالفم. چون خواهرم رو می شناسم مخالفم. شما دو تا هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید.
-آخه چرا این حرف رو می زنی؟
-نیما، اینجا وسط کوچه جای این حرفها نیست برو و نذار رفاقت چندین سالمون همین امروز خراب بشه.
-سعید من...
-برو!
-باشه میرم... ولی من باید با آقا رحمن حرف بزنم و می زنم. تنهایی، یه وقتی که تو نباشی و بتونیم دو کلمه حرف حساب با هم بزنیم... فقط ... دمت گرم داداش...خیلی دمت گرم... که اینجوری فاتحه ی بیست و چند سال برادری رو خوندی و من رو سکه ی یه پول کردی، خیلی آقایی داش سعید، عزت زیاد!
اینبار سعید بود که در جواب شکایت نیما سکوت کرد و چیزی نگفت.
صدای روشن شدن موتور نیما بلند شد و من از ترس اینکه سعید وارد خونه بشه، از در فاصله گرفتم و به سرعت بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوهفتادویک
نگران و پریشون پشت پنجره ایستاده بودم و در حیاط رو می پاییدم تا سعید برگرده.
منتظر یه دعوای اساسی بودم و قلبم داشت از سینه بیرون می زد. اما هر چی موندم دیگه ازش خبری نشد و انگار رفته بود.
بعد از ظهر کمی حالم بهتر شده بود. کتابم رو برداشتم و توی حیاط قدم می زدم و خودم رو برای آخرین امتحان آماده می کردم. غرق درس بودم و متوجه صدای زنگ نشدم، در حیاط باز شد و مرضیه و پشت سرش سعید، وارد شدند.
با مرضیه سلام و احوالپرسی کردم و بالا رفت اما از حضور سعید استرس گرفته بودم. بخصوص اینکه بر خلاف ظهر که دیده بودمش، چهر اش در هم بود و معلوم بود که ناراحته. لبخند نمایشی زدم
-سلام داداش
با نگاه سنگینش کمی براندازم کرد و سنگین تر از نگاهش لحنش بود
-سلام
کوتاه جوابم رو داد و آروم به من نزدیک شد. قلبم دوباره داشت ریتم تندش رو شروع می کرد. و من چجوری میتونستم رفتاری طبیعی داشته باشم.
اخمی در هم کشید و کتابم رو از دستم گرفت. کمی ورق زد و نگاهش کرد
-کی این امتحانات تموم میشه؟
نفسم رو آروم بیرون دادم و باز با همون لبخند مسخره جواب دادم
-این دیگه آخریشه.
با بالای چشم نگاهم کرد و من اصلا تاب نگاهش رو نداشتم
-کِی؟
-فردا
ابروهاش بالا پرید و سری تکون داد
-یعنی فردا که بری مدرسه دیگه نمیری، درسته؟
این سوالا برای چی بود؟ نکنه نیما حرفی بهش زده؟ وای خدایا کی این روزها تموم میشه؟
-نه دیگه...فعلا کاری ندارم مدرسه ... تا وقتی خبرمون کنند
باز سری تکون داد و کتابم رو به طرفم گرفت. کتاب رو ازش گرفتم و گفت
-درست رو بخون
گفت و سمت پله ها رفت. خواستم نفس راحتی بکشم که انگار چیزی یادش اومد و به طرفم چرخید
باز اخمهاش در هم رفت و مستقیم نگاهم کرد
-راستی ثمین
-بله
یکی دو قدم جلو اومد و گفت
-تو ....
همین یک کلمه رو گفت و نگاه دقیقش چند بار بین چشم هام جابجا شد انگار داشت به چیزی فکر می کرد
-هیچی ولش کن
و باز راهش رو به سمت پله ها ادامه داد.
این حرف نزدنش بیشتر از داد و بیداد و دعواهاش عذابم می داد و من رو می ترسوند. تمام جراتم رو به کار گرفتم و لب باز کردم
-وا، داداش چی می خواستی بگی؟
بدون اینکه نگاهم کنه از پله ها بالا رفت و گفت
-هیچی، می خواستم بگم حواست به خودت باشه، چون من حواسم بهت هست.
و بدون هیچ توضیح دیگه ای وارد سالن شد و با مامان و بابا مشغول احوالپرسی شد.
دیگه تمرکزی برای درس نداشتم و بیشتر از صد بار حرف سعید رو با خودم تکرار کردم و نفهمیدم منظورش چی بود.
شاید هم فهمیده بودم ونمی خواستم قبول کنم که سعید به رابطه ی من و نیما شک کرده.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دویستوهفتادودو
صبح برای رفتن به مدرسه آماده شده بودم. مامان مثل همیشه تا دم در سالن دنبالم اومد و سفارش می کرد
-دیگه این اخرین امتحانته ، استرس نداشته باشیا. تو که اون همه خوندی حتما اینم خوب بلدی
حرفهای مامان توایام امتحانات خیلی دلگرمم می کرد. لبخندی زدم و گفتم
-دعا کن این یکی رو هم خوب بدم
-من که همیشه دعات می کنم. حتما موفق میشی... راستی کی بر می گردی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-مثل همیشه دیگه
- سمیه عزیز رو برای ناهار دعوت کرده. قراره سعید بره دنبالش ببرش اونجا. تو هم بعد از امتحانت برو خونه ی عزیز با هم برید خونه سمیه یکم کمکش کن
خندیدم و گفتم
-وا، مگه هیات دعوت کرده که کمک می خواد؟ فقط عزیزه دیگه
-آره فقط عزیزه، ولی بچم این مدت حالش خوب نبوده زیاد نتونسته کارهاش رو بکنه همش حرص می خوره میگه زندگیم به هم ریخته است نمی تونم مرتب کنم. تو هم که دیگه امتحان نداری برو کمکش یکم مرتب کن، اونم با این حالش اینقدر حرص نخوره
-آها، پس بفرمایید سمیه بانو کلفت می خواند
اخمی کرد و گفت
-عه ، این چه حرفیه؟ اصلا نمی خواد بری خودم می رم کمکش
صدای خنده ام بالا رفت
-خیلی خب بابا می رم. چه زودم قهر می کنه قربونش برم
بی هوا دستم رو دور گردنش انداختم و دو طرف صورتش رو بوس محکمی کردم.
اخم کرده بود و همزمان می خندید و با غیظ گفت
-اه ولم کن ثمین بدم میاد
بین تقلاهای مامان دست از دور گردنش برداشتم و با خنده ازش خدا حافظی کردم و بیرون زدم.
نزدیک مدرسه که رسیدم، نگاهم به اطراف می چرخید و دنبال نیما می گشتم اما اون اطراف ندیدمش.
امتحانم رو دادم و کمی بیشتر توی مدرسه موندم.
از همکلاسی ها و معلم هایی که دیگه معلوم نبود کی بتونم ببینمشون خداحافظی کردم.
از الان با دوستانم ابراز دلتنگی می کردیم و از طرفی هم خوشحال بودیم که بالاخره این مرحله از تحصیلمون هم تموم شده بود.
بعد از خداحافظی مفصلی، با چند تا از بچه ها از مدرسه بیرون اومدیم .
فریبا و مریم زودتر خدا حافظی کردند و از هم جدا شدیم.
ماشین پدر پریسا رو کمی اون طرف در دیدم. پریسا نگاه غمگینی بهم انداخت و با هم دست دادیم
-دلم خیلی برات تنگ میشه ثمین
-من هم همینطور، کاش بشه دوباره همدیگه رو ببینیم
-شماره ام رو که داری، حتما بهم زنگ بزن
-باشه حتما
-من دیگه برم بابام الان شاکی میشه
همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسیدیم . از هم خدا حافظی کردیم و پریسا به سمت ماشین پدرش رفت.
من هم خواستم سمت خونه ی عزیز راه بیوفتم که با دیدن نیما اون طرف خیابون، همونجا متوقف شدم.
نگاهش به من بود و کمی روی موتورش جابجا شد.
نگاهی به اطراف انداخت و با سرش اشاره کرد که به راهم ادامه بدم، خودش هم حرکت کرد.
باز دلهره و استرس همراهم شده بود و تو این موقعیت گریزی ازشون نبود.
با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم و راه افتادم.
چند متری جلو تر رفتم که نیما دوری توی خیابون زد و برگشت و دیگه نمی دیدمش.
چیزی نگذشت که صدای موتورش رو از فاصله ی کمی پشت سرم شنیدم و خیلی نزدیکم شد. همینطور که می رفت گفت.
-امروز باید باهات حرف بزنم، بیا سمت اون پارک
این رو گفت و سریع ازم فاصله گرفت و دور شد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖