💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوهشت
بی اهمیت به حرفم پشت چشمی نازک کرد و از کلاس بیرون زد
- برو بابا حالا نه که تو هم خیلی می رسونی؟ من بیرون منتظرم دیر بیاید رفتما، گفته باشم.
پریسا که مشغول نوشتن بود نیم نگاهی سمت در کرد
-ولش کن بابا این الکی خوشه بنویس بریم.
بلاخره کار نوشتن تموم شد. تقریبا هیچ کس توی حیاط نبود .
کمی سر به سر هانیه گذاشتیم و با خنده از مدرسه بیرون زدیم.
هنوز چند قدم از در فاصله نگرفته بودیم که یکی از موتور سوارها جلوی پامون نگه داشت و رو به پریسا و هانیه با خنده ی چندش آوری گفت
- به به پارسال دوست امسال آشنا، ما رو نمی بینید خوش میگذره دیگه؟
متعجب نگاهش می کردم. از فاصله ی کمی که با ما داشت اصلا راضی نبودم و یکی دو قدم به عقب برداشتم.
هانیه می خندید و پریسا انگار مراعات حضور من رو می کرد وانمود می کرد از حضور ازون مزاحم ناراحته و کمی براش چشم و ابرو اومد.
- میشه بری کنار ما دیرمون شده
اون پسر مزاحم هنوز لبخند به لب داشت
- کجا می خواید برید بگید می رسونمتون
- خجالت بکشید آقا، لطفا زودتر از اینجا برید تا برای ما درد سر درست نکردید.
محکم و با عصبانیت این رو گفتم و فکر می کردم اون هم حساب کار دستش میاد و ازاونجا می ره.
ولی انگار اشتباه کردم، چرا که تازه توجهش به من جلب شد.
کمی موتور رو جابجا کرد و دقیق روبروی من با فاصله ی خیلی کمی ایستادو با چشمهای هیزش فقط کم مونده بود من رو قورت بده
- عصبانیت نداره که خانم خوشکله، تو رو هم می رسونم فقط آدرس بده
- شما خیلی بیجا می کنی مرتیکه.
صدای فریاد سعید بود و خونی که با دیدنش توی رگهای من یخ کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖