💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتادوپنج
مامان به سرعت سمت پله ها اومد و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با نیما، بالا رفت.
بعد از رفتن مامان، نیما به سمت سعید رفت و با هم دست دادند و مشغول صحبت شدند.
از فرصت استفاده کردم و پشت سر مامان رفتم.
اصلا دلم نمی خواست سو تفاهمی برای سعید ایجاد بشه و همین موجب اضطرابم شده بود.
مامان کنار عزیز نشست و سه تایی مشغول صحبت شدند.
تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم و تمام هوش و حواسم پی نیما بود.
نگاه نگران و دلسوزش، لحن پر مهرش، حضور دلگرم کننده اش ...
وای خدا، چی داره به سر دلم میاد.
قرار نبود وا بدم!!
کلافه بودم و با سر و صدایی که از سالن میومد به خودم اومدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
افسر خانم قصد رفتن داشت و مامان سعی داشت به اندازه ی خوردن یه چایی نگهش داره ولی موفق نبود.
بالاخره خدا حافظی کردند و همزمان با خر وج افسر خانم، سعید وارد خونه شد.
-دو ساعته تو اشپزخونه چکار می کنی؟ حداقل یه استکان چایی میاوردی مادر!
نگاهم رو به مامان دادم
-اصلا حواسم نبود، خب میگفتی میاوردم
سری به علامت تاسف تکون داد و باز کنار عزیز نششت.
سعید هم سمتشون رفت و جویای حال عزیز شد
-خوبی عزیز جون؟
-الحمدلله، بهترم، همه تون رو زابراه کردم
سعید خندید و پاسخ داد
-من که حقمه، تا دیگه یادم بمونه قرصهاتون رو به موقع بخرم
-دورت بگردم مادر، من که ازت توقعی ندارم تو خودتم یه سر داری و هزار درد سر
سعید همینجور که با خوشرویی با عزیز صحبت می کرد رو به من کرد
-حالا واسه افسر خانم یادت رفت چایی بیاری، حداقل یه چایی برای خودمون بیار
بی حرف باز به آشپزخونه برگشتم و مشغول چیدن استکانها توی سینی شدم .
خبر حال ناخوش عزیز به بقیه هم رسیده بود و سمیه و مرضیه و بابا هم به نوبت زنگ زدند و احوالپرس عزیز شدند.
برای بار چندم تلفن زنگ خورد و باز من مسئول جواب دادن به تلفن بودم.
-بله بفرمایید
- سلام خوبی؟
مثل هر بار با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد.
و بدتر اینکه در حضور بقیه نمی تونستم حرفی بزنم و قلبم توی دهنم بود. مبادا سعید متوجه بشه...
-می توی حرف بزنی؟ فقط یه کلمه بگو. اگه نمی تونی قطع می کنم.
به سختی صدا صاف کردم و نیم نگاهی به سعید و مامان که گرم صحبت بودند، انداختم و لب زدم
- نخیر ، اشتباه گرفتید
نقس عمیقی کشید
-خیلی خب، فعلا خدا حافظ
و قطع کرد.
خیلی سخته که تلاش کنی کسی متوجه ولوله ی درونت نشه.
آروم گوشی رو گذاشتم و بی صدا نفس عمیقی گرفتم
- کی بود ثمین؟
با صدای سعید ناخوداگاه از جا پریدم و نگاهش کردم و دستپاچه گفتم
-هیج کس، اشتباه گرفته بود.
سریع استکانها رو جمع کردم و به بهونه ی شستنشون باز به آشپزخونه پناه بردم.
یکی دو ساعت بعد مامان و سعید عزم رفتن کردند و من باز مهمون عزیز موندم.
عزیز خسته بود و جاش رو توی یکی از اتاقها آماده کردم تا بخوابه و خودم مشغول آماده کردن ناهار شدم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که باز صدای تلفن بلند شد.
در قابلمه ی دمپختک رو گذاشتم و از هول اینکه عزیز بیدار نشه با سرعت رفتم و گوشی رو برداشتم.
-الو؟
-سلام الان می تونی حرف بزنی؟
باز خودش بود.
اینبار با وجود دلهره ای که داشتم ولی انگار دیگه مثل قبل از اینکه تماس گرفته بود ناراضی نبودم.
- الو ثمین؟
با شنیدن اسمم از زبونش، ضربان قلبم به هزار رسید. با صدای لرزون جوابش رو دادم
- بله؟
لحنش تغییر کرد و مهربون گفت
-چه عجب، داشتم نا امید می شدم.
چیزی نگفتم و ادامه داد
-ثمین ،می خوام باهات حرف بزنم. یعنی باید حرف بزنیم. ولی نمی خوام برات درد سری درست بشه. من هم تو رو، هم خونواده ت رو خوب می شناسم. اینم می دونم که سعید چهار چشمی حوواسش به خواهراش هست. اماالان که سعید نیست بذار چند کلمه حرف بزنم زیاد مزاحمت نمی شم.
به سختی نفسی گرفتم و با صدای آرومی گفتم.
- آقا نیما... شما که خونواده ام رو می شناسید... پس... پس خوب می دونید این نوع رابطه ها تو خونه ی ما خط قرمزه... می دونید که من اصلا اهلش نیستم... می دونید که اگه سعید یا بابا بفهمن...
وسط حرفم پرید و متعجب گفت
-چی داری می گی ثمین؟ کدوم رابطه؟ تو درباره ی من چی فکر کردی؟
از لحنش جا خوردم و فقط در سکوت گوش می دادم . اما در کمال ناباوری شنیدم که صداش کمی بالا رفت
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتادوشش
از لحنش جا خوردم و فقط در سکوت گوش می دادم . اما در کمال ناباوری شنیدم که صداش کمی بالا رفت
- من دنبال رابطه ام؟ تو منو اینجوری شناختی؟ من اینقدر بی غیرتم ثمین؟ ... مگه من دختر بازم که امروز به تو زنگ بزنم و فردا به یکی دیگه؟
چرا اینقدر عصبی شد؟!
نمی دونستم چی باید بگم. در عوض نیما نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد صداش رو کنترل کنه گفت
- من اگه بهت زنگ می زنم فقط بخاطر اینکه که حرفام رو بگم و حرفات رو بشنوم. اگه بدونم تو هم با حاضری با من همراه بشی دیگه هیچ وقت مزاحمت نمی شم و قول میدم تاروزی که خونوادم بیاند برای خاستگاری، من رو نمی بینی . تا الانم تو فرصت حرف زدن ندادی وگرنه همین اندازه هم مزاحمت نمی شدم تا برات سو تفاهی پیش نیاد.
شرمنده لب باز کردم
- آقا نیما... من...
- فعلا چیزی نگو ثمین، فقط گوش بده . من نه دنبال رابطه ام نه اهلش هستم. من تو رو برای زندگی می خوام سالهاس که فکرت آرومم نمی ذاره ولی مراعات سن و سالت و می کردم اما الان احساس کردم دیگه وقتشه . اینم می دونم که باید با بزرگترت صحبت کنم. ولی نخواستم بیخودی صدات تو دو تا خونواده بلند بشه. خواستم اول نظر خودت رو بدونم. حالا از تو جواب می خوام. تو، هم من هم خونواده ام رو می شناسی، فکر نمی کنم نقطه ابهامی نسبت به هم دیگه داشته باشیم... فقط یه کلمه بگو. می خوام نظرت رو بدونم. اگه نظرت مثبت باشه خیلی زود با بابا حرف می زنم تا پا پیش بذارند. هر شرطی هم داشته باشی قبول می کنم. اما... اما اگه بگی نه، مطمئن باش بی خیالت نمی شم و همه ی تلاشم رو می کنم که رضایتت رو جلب کنم. حالا بگو بهم ...
نفس تو سینه ام حبس شده بود. چقدر سریع نظرش رو گفت و چه زود ازم جواب می خواست.
- ثمین؟
اون منتظر بود و من حتی هنوز نتونسته بودم حرفهاش رو برای خودم حلاجی کنم.
مُهری به دهانم خورده بود و توان حرف زدن نداشتم. باز صدای نفسش توی گوشم پیچید.
- خیلی خب... فعلا چیزی نگو... برو خوب فکرات رو بکن. من تا هر زمانی که تو لازم بدونی منتظر میمونم. ولی خواهش می کنم دیگه در مورد من فکرای بی ربط نکن... خدا حافظ.
و بلافاصله صدای بوقهای ممتد توی گوشی پیچید.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتادوهفت
از اون روز خیلی بیشتر از قبل ذهنم درگیر نیما و حرفهاش بود و بار ها و بارها حرفهاش رو با خووم مرور کردم.
اون حرف از خواستگاری و آینده زده بود و از من جواب می خواست.
دروغ چرا، ته دلم راضی بودم ولی جرات ابرازش رو نداشتم.
مدرسه ها شروع شد و باز سرگرم درسهام شدم.
نیما هم انگار قصد داشت مردونه پای حرفش بمونه. یکی دو باری که خونه ی عزیز رفتم ریگه زنگ نزد اما چند باری تو راه مدرسه با همون موتور سیاه رنگش دیدمش.
گاهی گذری رد می شد و گاهی تو فاصله ای دور می ایستاد تا سوار تاکسی می شدم یا سعید دنبالم میومد و انگار وقتی خیالش راحت می شد، می رفت.
با وجود این، جوری رفت و آمد داشت که توجه هیچ کس، بخصوص سعید رو جلب نمی کرد،
بعد از خوردن زنگ مدرسه، همراه
پریسا و هانیه با کلی سر و صدا از کلاس بیرون زدیم. پله ها رو چندتا یکی می کردیم و پایین می پریدیم.
پریسا و هانیه هم خیلی پر شر و شور بودند و کنارشون خیلی بهم خوش نیگذشت.
گرچه گاهی رفتارهای خوبی ازشون نمی دیدم
م، ولی نمی تونستم ازشون دل بکنم.
خیلی وقتا هم توی درسهاشون لنگ می زدند و دست به دامن من می شدند. ولی هیچ کدوم از اینها نمی تونست لذت بازیگوشی رو از ما بگیره.
بیخیال بقیه ی پله ها شدیم.
روی لبه ی نرده ها نشستیم و با جیغ به سمت پایین سر می خوردیم و چقدر برامون لذت بخش بود.
همون لحظه خانم جوانمرد، مدیر مدرسه رو جلو رومون دیدیم که با چشم غره نگاهمون می کرد
_مهدوی!این رفتارها چیه؟ مگه بچه اید شما؟
پریسا و هانیه از فرصت استفاده کردند و خودشون رو بین جمع بچه ها مخفی کردند و از سالن خارج شدند.
من هم سریع خودم رو جمع و جور کردم
-بله خانم، ببخشید
خانم جوانمرد نگاهی سمت بچه ها کرد و ادامه داد
-من از اونا توقع بیشتر از این ندارم، ولی از تو بعیده. اونا کلا برای تفریح میاند مدرسه ولی تو که برای درست تلاش می کنی نباید هپای اونا بشی.
سرم رو پایین انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم
-دیگه تکرار نمی شه خانم، معذرت می خوام
نفسش رو سنگین بیرون داد
-فقط درس خوندن مهم نیست، حواست باشه اگه نظم و انضباطت خوب نباشه، نمره های خوبت هم به درد نمی خوره
دیگه منتظر جوابی نموند و رفت. کیفم رو روی دوشم جابحا کردم و چادرم رو روی سرم انداختم و از مدرسه خارج شدم.
پریسا و هانیه یه گوشه ایستاده بودند و با هم می خندیدند. شاکی جلو رفتم
-خیلی بیشعورید شما، تا خانم جوانمرد رو دیدید من رو گذاشتید و هر دوتون فرار کردید؟
خنده شون جمع شد و هر دو جلو اومدند. پریسا گفت
-ببخشید بخدا این جوانمرد اگه ما رو گیر میاورد تا صبح میخواست سر کوفت بزنه، ولی با تو کاری نداره که. یه تذکر میده تمام
-نه اتفاقا اینبار باهام اتمام حجت کرد که باهاتون قطع ارتباط کنم. حالا که فکر میکنم میبینم درست گفته.
به علانت قهر نگاهم رو ازشون گرفتم و تند به راهم ادامه دادم. صداشون رو پشت سرم می شنیدم ولی اهمیتی ندادم.
-صبر کن ثمین، حالا چرا قهر می کنی؟
هنوز چند قدم نرفته بودم که دوتا موتوری با حرکات نمایشی بهم نزدیک شدند.
روی هر موتور دو نفر نشسته بودند و به ما نگاه می کردند و می خندیدند.
وحشت زده ایستادم. فاصله مون اینقدر با هم کم بود که هر آن احتمال برخوردمون می رفت.
هنوز تو بهت رفتار موتور سوار ها بودم که دستم کشیده شد.
-وایسا بابا، خودتو به کشتن ندی
پریسا و هانیه به موتور سوار ها می خندیدند و اونها هم هر از گاهی سر می چرخوندند و اینقدر با خنده نگاهشون کردند تا دور شدند.
اخم هام رو در هم کشیدم
-زهر مار، چه مرگتونه شما؟ ببندید نیشتون رو
پریسا به سختی خنده اش رو جمع کرد
-خیلی خب بابا توام، چی شده مگه، حالا یه تذکر از مدیر گرفتی دیگه ول کن نیستی
ضربه ای به بازوش زدم
-اونو که بعدا باهاتون تسویه می کنم ولی الان چرا به این اراذل می خندید؟ نمی دونید اینا دنبال بهونه اند. یهو میوفتن دنبالمون؟
هانیه نفسش رو با صدای پوف بیرون داد
-چقدر ترسویی تو؟ این همه دختر یه کاره دنبال ما راه بیوفتن که چی؟
-این همه دختر به شیرین کاریاشون نخندیدند که، فقط شما دوتا نیشتون تا بنا گوشتون بازه
گفتم و باز راه افتادم. از دستشون خیلی شاکی بودم.
همینجور که سمت ایستگاه می رفتم نگاهم اون طرف خیابون با دو تا چشم آشنا بر خورد کرد.
کلاه کلاسکتش توی دستش بود و اخمی وسط ابروهاش جا خوش کرده بود. نگاهش بین من و پریسا و هانیه چرخی خورد و روی من ثابت موند.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتادوهشت
قبل از اینکه کسی متوجه بشه، نگاهم رو ازش گرفتم و راهی خونه شدم.
تا غروب خودم رو با درسهام مشغول کردم و هنوز فکر نیما توی سرم بود.
چند تقه به در اتاق خورد و مامان وارد شد
-هنوز درسات تموم تشده؟
-چرا مامان جون دیگه چیزی نمونده
-من دارم میرم خرید، کارت تموم شد یه سر به غذا بزن نسوزه. شب سعید و عمه ت دارن میان اینجا
-این عمه خانم تازگیا زود به زود دلش برا ما تنگمیشه ها
چشم غره ای نثارم کرد
-عمه ت همیشه زود به زود به ما سر میزنه، الانم مرضیه سر زندگیشه، محمودم که نیس. بیچاره تنهاس میاد پیش ما از نظر تو اشکالی داره؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم
-نه والا چه اشکالی
پشت چشمی نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. کمی صداش رو بالا برد
-غذا یادت نره، سالادم درست کن
-چشم
تا شب کمک مامان بودم.
سمیه و شوهرش هم به جمعمون اضافه شدند.
عمه از همون اول کنار بابا نشسته بود و آروم باهاش حرف می زد و اصلا نمیفهمیدم چی میگن که بابا رو تو فکر برده بود.
اما عمه همچنان ادامه می داد و گاهی چهره اش در هم می شد.
موقع جمع کردن سفره با سمیه و مرضیه مشغول بودیم. چندتا از ظرفها رو برداشتم و پشت سر سمیه وارد آشپزخونه شدم.
با صدای ارومی گفتم
-سمیه، تو می دونی عمه و بابا از سر شب با هم چی میگن ؟ اتفاقی افتاده ما بی خبریم؟
سمیه هم که متوجه رفتارشون شده بود، متفکر شونه ای بالا انداخت
-نمدونم والا، مامانم هیچی نمیگه
همون لحظه با ورو مرضیه، حرفمون رو نیمه کاره رها کردیم.
سمیه که عادت داشت تا از چیزی سر در نمیاورد، بیخیال نمی شد. ظرفها رو از مرضیه گرفت و بی مقدمه گفت
-مرضیه جون، اتفاقی افتاده؟ انگار عمه یکم ناراحته. چیزی شده؟
مرضیه که از سوال بی مقدمه ی جا خورده بود،لبخند مصنوعی زد. نگاهش بین من و سمیه چرخید
-نه چیزی نیس. یکم نگران محموده. اصلا هر وقت داداشم میره مامان به هم میریزه. همش نگرانه میگه محمود تنهاس تو شهر غریب.
-ای بابا محمود که بچه نیس، میتونه از پس خودش بر بیاد. عمه بیخودی نگرانه
مرضیه نیم نگاهی به من انداخت و لبخند مرموزی زد و ادامه داد
-بچه نیست. ولی داداشم دیگه باید سرو سامون بگیره شاید اونجوری دیگه نگرانی مامان هم کم بشه. همه نگرانیش آینده ی محموده. دعا کنید اونم زودتر صاحب زن و زندگی بشه
-ان شاالله هر چی خیره پیش بیاد
مرضیه تشکری کرد و بیرون رفت.
حرصی از نگاها و حرفهای منظور دارش با غیظ ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم.
- داداشم داداشم، انگار بچه پنج ساله اس. اخه داداش تو خودشم به زور جمع میکنه چه برسه به زن و زندگی
سمیه از لحن من خندش گرفته بود
-حالا تو چرا حرص می خوری خب نگران داداششه
-مگه ندیدی چجوری نگاه میکرد و لبخند می زد؟ انگار آسمون دهن باز کرده این داداشو انداخته تو بغل این. میدونی سمیه، مرضیه تا خودش باشه دختر خوبیه ها ولی خدا نکنه رگ عمه بگیردش، دیگه نمیشه جمعش کرد، اینقدر با افاده در مورد داداشش حرف میزنه...
با صدای سرفه ی سعید حرفم قطع شد و تیز سمت در برگشتم.
دست به کمر توچهار چوب در ایستاده بود و با اخم ساختگی نگاهم میکرد.
-در مورد کی اینجوری حرف می زدی؟
سمیه که انگار از حضور سعید مطلع بود، از خنده سرخ شده بود.
من هم سعی کردم خودم رو نبازم طلبکار گفتم
-هیچ کس، تو چرا فالگوش وایسادی؟ خیلی حرکتت زشته خان داداش.
سریع رو برگردوندم و خودم رو با شستن ظرفها مشغولکردم. سعید در یک قدمی من دست به سینه و طلبکار ایستاد.
-من اومدم چایی ببرم صداتونو شنیدم. خدایی نکرده در مورد زن من که چیزی نمی گفتی؟
ابرویی بالا انداختم
-نه داداش زن ذلیل خودم، در مورد دختر عمه ی خودم می گفتم. به اون قسمت زن داداش بودنش کاری نداشتم
دست دراز کرد و گوشم رو گرفت و کمی کشید. خیلی سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه
-شما خیلی بیجا کردی در مورد دختر عمه ات حرف می زدی، محض اطلاع شما خیلی وقته دختر عمه تون همسر منه. منم قیجی میکنم زبونی که پشت سر همسرم حرف بزنه
از درد ناله ای زدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتادونه
-ول کن داداش گوشم کنده شد، فقط واسه من خط و نشون میکشی؟ مرضیه جونت هر چی بگه اشکالی نداره؟
لبخندش محو شد و گوشم رو رها کرد. نگاهش رنگ دلخوری گرفت
-مرضیه حرفی زده تا الان؟
گوشم رو کمی ماساژ دادم
-نه کلا گفتم، خواستم بدونم برا زنتم همینقدر سخت گیری؟
-اینجور حرف زدن شوخیشم قشنگ نیست. فقط باعث اختلاف میشه. فرقی هم نداره این حرفها از طرف تو و سمیه باشه یا مرضیه. دیگه نشنوم ثمین خانم
اشاره ای به سمت سماور کرد
-حالا هم یه سینی چایی بریزید ببرم.
از خدا خواسته دست از ظرف شستن کشیدم و سمت سماور رفتم.
تموم استکانها رو پر کردم و سینی رو دست سعید دادم و خودم هم دنبالش وارد سالن شدم.
مرضیه با گوشیش مشغول بود و مامان هم به جمع بابا و عمه پیوسته بود و آروم صحبت می کردند.
می شد رگه هایی از نگرانی رو توی صورت مامان دید. عمه چیزی گفت و مامان انگار باهاش مخالفت می کرد.
بابا تا متوجه حضور من شد، حرفی به عمه و مامان زد و لبخند زنان نگاهم کرد.
عمه و مامان هم حرفشون رو رها کردند و دیگه چیزی نگفتند.
بابامثل همیشه یه دستش رو باز کرد
-بیا بشین بابا، چرا اونجا وایسادی؟
به طرفش رفتم و تو حصار دست مهربونش کنارش نشستم.
-خسته شدی بابا، از سر شب همش تو آشپزخونه بودی
-اره خودشو کشته دخترت بسکه کار کرده
سعید که انگار کل لذت زندگیش سر به سر گذاشتن با منه، خندید و این حرف رو زد و مشغول خوردن چاییش شد.
از حضور بابا استفاده کردم، اخمی کردم و با اعتراض رو به سعید گفتم
-چیه بابت کار کردن هم میخوای دعوام کنی؟ خوبه الان تو آشپزخونه کلی دعوام کردی کم مونده بود بزنیم
بابا متعجب نگاهش کرد
-سعید؟!
صدای قهقهه ی سعید بالا رفت
-این باز چشمش به شما خورده داره خودشو لوس می کنه، جدی نگیر بابا
بابا دستی پشت کمرم زد و بادی غپغپ انداخت
-کی جرات میکنه به دختر من چپ نگاه کنه، خودم حسابش رو می رسم
مامان با لبخند نگاهم میکرد و عمه که هیچ وقت از رفتار بابا با من راضی نبود، پشت چشمی نازک کرد
-بسه تو رو خدا داداش، خیلی لی لی به لالاش میذاری، بچه که نیست دیگه. دخترای همسن و سالش دارن شوهر می کنن. اینقدر لوسش می کنی پس فردا بره سر زندگی، شوهر بیچارش جرات نمیکنه بگه بالای چشمش ابروئه
بابا همچنان نگاه مهربونش به من بود و با خنده گفت
-نبایدم بگه آبجی خانم. زبون اون دومادو کوتاه می کنم اگه به دختر من بگه بالای چشمت ابروئه.
باز صدای خنده ی سعید بلند شد
-عمه جان فکر کنم شما باید کوتاه بیاید. چون تجربه ثابت کرده پای ثمین وسط باشه، بابا هیچ جوره کوتاه نمیاد یهو دعوا میشه ها
-معلومه که کوتاه نمیام. من ماه رو تو صورت ثمین می بینم
بابا هم این حرفها رو با خنده می زد و عمه همچنان حرص می خورد.
این بحث همیشگی خونه ی ما بود و من و بابا همیشه توی یک تیم بودیم و من چقدر کیف میکردم از این حمایتهای شوخی و جدی بابا.
-راستی مهین جان، چند روز دیگه نذری داریم یادتون نره از همین الان دعوتید
عمه که هنوز حرصش نخوابیده بود، نیم نگاهی به من انداخت و پاسخ مامان رو داد
-نه حواسم هست، نذری عزیز دردونه ی رحمان که یادمون نمیره
غذای روز عید غدیر، نذری هر ساله ای بود که بابا می داد و همه می دونستند نذر سلامتی منه و اتفاقی که در گذشته برای من افتاده بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتاد
آخر شب عمه همراه سعید و مرضیه خدا حافظی کردند و رفتند.
عمه تا دم رفتن به بابا سفارش می کرد که زودتر تصمیم بگیره و جوابش رو بده.
سمیه و صادق هم یک ساعتی بعد، قصد رفتن کردند.
قبل از خواب، داروهای بابا رو براش بردم و کنارش نشستم.
-دستت درد نکنه، اون قوطی روغن رو هم بیار می خوام یکم پام رو ماساژ بدم
-باز کار سنگین کردی بابا؟ می دونی که برات خوب نیس
-نه بابا جون کاری نکردم، امروز یکم بیرون کار داشتم راه زیاد رفتم.
قوطی روغن رو آوردم و کمی کف دستم ریختم و آروم مشغول ماساژ دادان پاهاش شدم.
-بابا، از سر شب با عمه چی می گفتین؟ عمه انگار ناراحت بود
با بالای چشم نگاهم کرد
-من با خواهرم حرف می زنم باید برای شما توضیح بدم؟
با خنده گفتم
-اخه همش سرتون تو گوش هم بود، کنجاو شدم خب
-بفرما فضولیت گل کرده، حتما حرف خصوصی بوده که تو گوشی می گفتیم. اگه لازم بود بقیه بشنوند حتما بلند می گفتیم
-عه بابا!
-چیه؟ اومدی به بهونه ی ماساژ پام، زیر زبونم رو بکشی؟ من تو رو بزرگت کردم پدر سوخته، از چشمات می فهمم چی تو سرته
صدای خنده ام بالا رفت. واقعا تلاش بیهوده ای بود. بابا تا خودش نمی خواست چیزی بروز نمی داد.
-دستت درد نکنه بابا کافیه، پاشو برو بخواب صبح مدرسه داری.
-خواهش می کنم بابایی، ولی یکم بیشتر ن
مراقب باش. پیاده روی زیادم برات خوب نیست.
بوسه ای ازش برداشتم و به مامان شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم.
صبح با صدای مامان بیدار شدم و برای رفتن به مدرسه آماده شدم. آخر هفته بود و مثل اکثر وقتا، یک سری لوازمم رو برداشتم تا این دو روز تعطیلی رو کنار عزیز باشم.
با عجله لقمه ای خوردم و لیوان چایی رو سر کشیدم.
-مامان من ظهر میرم خونه ی عزیز، منتظرم نباشید
گفتم و سمت جا کفشی دویدم. مامان در حالی که لقمه ی توی دستش رو توی مشما می گذاشت، شاکی دنبالم اومد
-حتما باید تا دقیقه ی آخر بخابی بعد اینجوری صبحونه خورده نخورده با عجله بری؟ حالا چی میشه بعد از نماز نخوابی این یک ساعت رو بیداربمونی؟
مشغول بستن بند کفشهام شدم
-اصن خواب بعد از نماز بد جوری میچسبه مامان جون، نمیشه ازش گذشت.
سری به تاسف تکون داد و لقمه رو توی کیفم جاسازی می کرد
-می خوام برای ظهر یکم آش بذارم. می دم سعید برا تون بیاره. می گم بیاد دم مدرسه دنبالت
-باشه، خداحافظ
-خدا پشت و پناهت مادر، مراقب خودت باش
جلوی مدرسه از اتوبوس پیاده شدم. تو همون نگاه اول بین بچه هایی که وارد مدرسه می شدند، پریسا و هانیه رو دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و نگاهشون سمت خیابون بود و اروم می خندیدند.
-همیشه به خنده، چتونه سر صبحی؟
با دیدن من لبخندشون پهن تر شد. پریسا جلوتر اومد
-به به سلام ثمین خانم، از قهر در اومدی؟
پشت چشمی نازک کردم
- مگه من مثل شما بچه ام که قهر کنم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که هانیه وسط حرفم پرید. تکونی به دست پریسا داد و با صدای آرومی همراه با ذوق گفت
-اومد ، اومد
متعحب از رفتارش، رد نگاهش رو دنبال کردم. با دیدن یکی ازهمون موتوری هایی که دیروز جلوی پام پیچید، چشمهام گشادشد.
مسیر کوتاهی رو دور می زد و چشم تو چشم با پریسا و هانیه می خندید.
نا باور نگاهم رو به دو تا دختر روبروم دادم.اونها هم نیششون تا بنا گوششون باز شده بود و با نگاهشون دنبال اون پسر بودند
اخمهام رو در هم کشیدم
-معلوم هست شما دوتا چه مرگتونه؟ خجالت بکشید
هر دو دستپاچه نگاهشون رو به من دادند. اینبار هانیه قبل از پریسا پاسخ داد
-چیه، چکار کردیم مگه؟
نیم نگاهی به موتوری که هنوز اونجا بود کردم و باز نگاهم رو به بچه ها دادم
-واقعا که، خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه هر غلطی دلتون می خواد بکنید دیگه نه من نه شماها
بدون اینکه مهلتی برای حرف زدن بهشون بدم، سمت مدرسه قدم تند کردم.
دنبالم دویدند و سعی داشتند باهام حرف بزنند. ولی کارشون از نظر من اینقدر وقیحانه بود که دیگه دلم نمی خواست باهاشون هم کلام بشم.
ضمن اینکه قبلا هم این رفتارها رو ازشون دیده بودم و به خیال خودم می خواستم بی تفاوت باشم.
سر صف هم جوری ایستادم که باهاشون فاصله داشته باشم. به محض ورودم به کلاس، جای خودم رو با یکی از همکلاسی ها عوض کردم و با فاصله ی زیادی ازشون نشستم.
تمام وقت کلاس سعی داشتند با ایما و اشاره باهام حرف بزنند و من حتی نگاهشون نمی کردم.
کل زمان مدرسه همینجوری گذشت و من تا جایی که تونستم ازشون دوری کردم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادویک
زنگ آخر خورد و سر خیابون منتطر سعید بودم که پریسا و هانیه زودتر اومدند.
خواستم باز ازشون دور بشم که پریسا دستم رو گرفت
-ثمین چرا اینجوری می کنی؟ مگه چی شده حالا، ما که کاری نکردیم.
-عجب رویی دارید شماها، دیگه چکار می خواستید بکنید؟ فکر کردید حواسم نیست دو روزه دارید به اون موتوری ها چشم و ابرو میاید؟
دستی رو شونه اش زدم
-ببین پری جون، من اهلش نیستم. تو این محل کسی تو رو نمیشناسه ولی من هر روز داداشم یا بابام میان دنبالم نمی خوام بخاطر بی عقلی شماها برام درد سری درست بشه
-ای بابا چه سخت میگیری، یه کم پسره رو سرکار گذاشتیم رفت دیگه چرا جناییش می کنی؟
هانیه جلو تراومد
-اره بابا بیخیال، فکر کردی ما اهل این کاراییم؟ حالا یه شیطنتی کردیم تموم شد رفت تو هم دیگه دنبالشو نگیر
کم کم داشت حرفهاشون باورم می شد که همون لحظه باز سر و کله ی هر دو موتوری پیدا شد.
بر خلاف حرفهای پریسا و هانیه، اونها دست بردار نبودند.
نزدیک ما شدند و مثل دیروز شروع به تک چرخ زدن و حرکات نمایشی کردند.
پریسا که می خواست وانمود کنه ترسیده، جیغی زد و باعث خنده ی بلند پسر ها شد و شروع به متلک پرونی کردند.
نگاه متعجبم روی حرکات موتوری ها بود و چند قدم به عقب برداشتم که صدای بوق ماشین و بلافاصله صدای آشنایی باعث شد نگاهم رو از موتوری ها بگیرم
-ثمین!
سعید بود، بی شک اون صحنه رو دیده بود و با اخم نگاهم می کرد و با اشاره ی سرش خواست که سوار ماشین بشم.
توی دلم بد و بیراهی نثار پریسا و هانیه کردم و بدون خداحافظی ازشون جدا شدم و سوار ماشین شدم.
نگاه سعید سنگین بود و این رو خوب حس می کردم.
اروم سلامی دادم و سعید سنگین و با غیظ پاسخم رو داد.
نفسش رو عمیق بیرون داد و به ضرب دنده رو جا زد و حرکت کرد. سعی می کردم طبیعی رفتار کنم اما نشدنی بود.
گرچه من گناهی نکرده بودم ولی انگار باید باور کنم که دوستی با پریسا و هانیه خودش گناهی بزرگه.
تا خونه ی عزیز حرفی بینمون رد و بدل نشد. بالاخره ماشین جلوی خونه متوقف شد و دستم سمت دستگیره رفت که سعید صدام کرد
-ثمین
تیز برگشتم و نگاهش کردم
-بله
با همون اخم قبلیش نگاهم می کرد و جدی گفت
-واقعا لازمه که من برات توضیح بدم با چه کسایی نباید حشر و نشر داشته باشی؟ یا خودت ایتقدر بزرگ و عاقل شدی که بتونی تشخیص بدی کی رفیقه و کی نا رفیق؟
-داداش بخدا من..
دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و شمرده شمرده و تاکیدی گفت
- فقط یک کلمه... بار آخریه... با اون دوتا می بینمت... تکرار میکنم... بار آخره ثمین خانم... باشه؟
چقدر بده که تو خجالتزده ی رفتار یکی دیگه بشی. سر به زیر انداختم و به نشونه ی تایید حرفش، سرم رو تکون دادم.
ظرف آشی که مامان آماده کرده بود رو دستم داد. زیر لب خداحافظی گفتم و جوابم رو گرفتم و پیاده شدم.
به محض پیاده شدنم نیما با موتورش وارد کوچه شد و تا نگاهم به نیما افتاد، بی اختیار هول شدم و نگاهم سمت سعید رفت که اون هم هنوز با اخم به من خیره بود.
باید شانس خودم رو لعنت می کردم!
سعید به سمت خونه ی عزیز اشاره کرد و بی صدا لب زد
-برو دیگه
قدمهام رو تند برداشتم و شاسی زنگ رو فشار دادم.
صدای عزیز رو از آیفن شنیدم و حضورم رو بهش اعلام کردم و با باز شدن در سریع وارد خونه شدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادودو
سلام و احوالپرسی با عزیز کردم و مثل همیشه مهربون و گرم تحویلم گرفت.
-خوش اومدی مادر، تنهایی؟
-با سعید بودم، من رو رسوند و خودش رفت
ظرف آش رو از دستم گرفت
-دستت درد نکنه، چقدرم زیاد آوردی. بیا تو مادر، داشتم سفره پهن می کردم گفتم الان از راه میای گرسنه ای
با عزیز مشغول آماده کردن بساط سفره شدیم. آش رو توی دو تا کاسه بزرگ ریخت.
-این که همش برای ما دو نفر زیاده، اون کاسه رو هم میذارم کنار ببرم برای افسر خانم دیروز یکم نا خوش بود، انگارسرما خورده
این غذا بردن برای همدیگه بین عزیز و افسر خانم انگار یه رسم بود. خیلی وقتها پیش میومد که مهمون غذای هم می شدند.
مامان هم که عادت عزیز رو می دونست، عمدا آش بیشتری فرستاده بود.
در کنار عزیز ناهار رو خوردیم و بعد از ناهار، عزیز به قصد بیرون رفتن چادر به سر انداخت
-ثمین جان، من برم هم یه سر به افسر خانم بزنم هم این کاسه آش رو بهش بدم. چایی تازه دمه مادر بریز بخور.
سفره رو تا کردم و بلند شدم
-باشه عزیز جون، شما برو
عزیز رفت و من مشغول شستن ظرفها شدم. عزیز به خونه ی افسر خانم رفته بودو یه حسی نا خوداگاه توجهم رو سمت تلفن می کشید. انگار منتظر تماس کسی بودم.
اون می دونه من اینجام و شاید که زنگ بزنه.
کلافه از افکارم، سری تکون دادم و آب سردی به صورتم زدم.
بسه ثمین!منتظر کی هستی؟!
اصلا اون چرا باید زنگ بزنه و تو چرا باید منتظر تماسش باشی؟
نکنه به حرفهای خودتم اعتقاد نداری؟ این تو بودی که براش خط ونشون کشیدی و ازش خواستی اینجور رابطه رو ادامه نده!
نفسم رو عمیق بیرون دادم و شیر آب رو بستم.
کارم که تموم شد، بعد از استراحت کوتاهی کتابهام رو دور برم ریختم و یکی یکی ورق می زدم و تلاش زیادی داشتم افکار مزاحم رو پس بزنم و تمرکزم رو به درسهام بدم.
و چقدر کار سختی بود....!
دست از تلاش برنداشتم و شروع به نوشتن سوالات ریاضی کردم.
کم کم ذهنم داشت درگیر حل مسایل سخت ریاضی می شد که صدلی تلفن بلند شد و تمام تلاشم به یکباره بر باد رفت.
با صدای تلفن دلم هری ریخت و نگاهم به گوشی روی میز قفل شد. چند بار زنگ خورد تا از جا بلند شدم.
کاش گوشی تلفن عزیز خراب نبود و می تونستم شماره ی شخص تماس گیرنده رو می دیدم.
اصلا شاید تماس از خونه باشه...
شاید... هرکسی می تونه پشت خط باشه. من ج
چرا بیخودی دلواپسم؟
اروم دست بردم و گوشی رو برداشتم.
-الو؟
-سلام، کجایی تو؟ داشتم قطع می کردما.
خودش بود، صدای شادش توی گوشم پیچید و باز قلبم رو به تکاپو وا داشت
-س...سلام
-خوبی؟
-ممنون
انگار نگرانی صدام رو فهمید که دلخور گفت
-انگار باز بد موقع مزاحم شدم، فکر کنم بهتره قطع کنم که اذیت نشی
نمی دونم ج
چی شد که هول شدم و دستپاچه گفتم
-نه...نه من خوبم قطع نکنید
اما در واقع نیما بد جنس شده بود و فقط می خواست عکس العمل من رو ببینه.
تا این حرف رو زدم آروم خندید و گفت
-چشم، حالا که شما دوست نداری قطع نمی کنم
خجالتزده دست روی چشمهام گذاشتم بخاطر گافی که دادم کلافه سری تکون دادم.
-خب خانم، شما خیلی وقته قرار بوده به من یه جواب بدی. فکرات رو کردی؟
کار به مرحله ی سختش رسیده بود. چی باید می گفتم؟
یا بهتره بگم چجوری باید می گفتم؟
چجوری باید رضایتم رو اعلام می کردم؟
کاش جواب رو از بزرگترم می خواست!
-ثمین؟!
صدایی صاف کردم
-ب..بله
-چرا جوابم رو نمیدی؟ فکرات رو کردی یا نه؟
تلاشم نتیجه ای نداشت و انگار ذهنم از کلمات خالی بود و هیچ حرفی به زبانم جاری نمی شد.
لحنش کمی تغییر کرد، آروم و مهربون تر از قبل
-الان... این سکوتت رو بذارم به حساب رضایتت؟ یا اینکه سوالم ارزش جواب دادن رو نداره؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتادوسه
لبی تر کردم و بزاق دهانم رو قورت دادم.
باید جوری حرف بزنم که هم متوجه رضایتم بشه هم فرصت بیشتری به من بده
-آقا...آقا نیما...
-جانم
حتی اجازه ی انعقاد کلامم رو نداد و با این "جانم" گفتنش حرفم در دهانم خشک شد.
هنوز منتظر بود و من به سختی خودم رو کمی جمع و جور کردم.
-راستش...راستش من... الان... فقط به فکر... درسهام هستم... اگه میشه... شما هم... بعد از امتحانات آخر سال... با ... با خونوادتون ... صحبت کنید...
شادی صداش بیشتر از قبل مشهود بود
-این یعنی جوابت مثبته؟
بعد هم با خنده ادامه داد
- امان از بهونه ی همیشگی شما دخترا که وقتی پای خاستگار وسط میاد همه تون می خواید ادامه تحصیل بدید!
داشت من رو دست مینداخت؟!
-نه آقا نیما.. من واقعا...
صدای خندش کمی بلند تر شد
-خیلی خب... باشه... هر چی تو بگی
بلافاصله لحن صداش جدی و پر از تمنا شد
- پس من روی حرفت حساب می کنم ثمین، قبلا هم گفتم، تا هر وقت تو بخوای صبر می کنم ولی فقط الان این اطمینان رو بهم بده، تو هم منتظر من میمونی مگه نه؟
کمی سکوت کردم کردم و بالاخره لب باز کردم
-بله... میمونم
انگار خیالش راحت شده بود، صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
-ممنونم ازت، ممنون که به حرفهام گوش دادی و بهم فکر کردی. از الان تمام تلاشم رو برای ساختن یه زندگی خوب در کنار تومی کنم.
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد
-فکر کنم شکوه خانم داره بر می گرده، من قطع می کنم دیگه، کاری نداری
-نه... ممنون
-مراقب خودت باش
لبخندی روی لبم نشست و چیزی نگفتم
-خداحافظ
-خدا حافظ
گوشی رو گذاشتم و انگار توی دنیای دیگه ای سیر می کردم. دنیایی پر از رویاهای قشنگ، پر از عشق و خوشبختی.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍
لینک شرایط وی آی پی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86