💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهفتادوسه
-آخه مامان...
-سعید جان، پسرم. من و بابات از همون دوران بچگیتون تمام سعیمون این بوده که راه درست و غلط رو نشونتون بدیم. الان هم تا جایی که بتونیم حواسمون هست. ولی یه وقت تو یه سنی بودید که ما وظیفه داشتیم دستتون رو بگیریم و تو مسیر درست ببریمتون. ولی همیشه که نمیشه، الان هرسه تا تون به سنی رسیدید که باید خودتون تصمیم بگیر کدوم کار درسته و کدوم غلط. دیگه ما که نمیتونیم مجبورتون کنیم و به جای شماها تصمیم بگیریم. هر جا لازم باشه حمایت می کنیم، ولی تصمیم با خودتونه. الانم انتظار نداشته باش من بدون در نظر گرفتن خیلی مسایل، برم وسط زندگی این دوتا بچه و ازشون حساب کشی کنم. گاهی آدمها باید با مشکلات روبرو بشند تا بزرگ بشند.
مامان این رو گفت و داخل خونه رفت. سعید کلافه نفسش رو بیرون داد، نگاهی سمت بالای راه پله کرد و سریع خودم رو پشت دیوار پنهان کردم.
بالاخره اون هم رفت.
حرفهای سعید برام خیلی سنگین بود.
از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و به اتاقم برگشتم.
برق رو خاموش کردم و کنار دیوار نشستم و به حرفهای سعید و مامان فکر می کردم.
از سعید دلخور بودم، اصلا بهش حق نمی دادم در مورد نیما اونجوری حرف بزنه.
درسته از نیما ناراحت بودم و بعضی کارهاش اذیتم می کرد، ولی اون همسرم بود.همسری که خودم انتخابش کرده بودم، همسری که با عشق انتخابش کرده بودم.
سعید جوری درباره اش حرف میزد که انگار دشمن هم هستند. اما من هنوز نیما رو دوست داشتم و بی احترامی بهش رو تاب نمیاوردم، حتی از طرف خانواده ی خودم.
نیما هم گذشته از رفتارهای اخیرش، رفتارهای خوب هم داشت.
از اینکه سعید سعی داشت نیما رو با خودش و صادق مقایسه کنه خیلی ناراحت شدم. هیچ دلیلی برای این کارش نمی دیدم.
با این اوصاف بهتر بود که چیزی از مشکلاتم نمی گفتم. چرا که اگه سعید می فهمید، ممکن بود اصلا ملاحظه ی نیما رو نکنه و هر جور که دویت داشت باهاش رفتار کنه.
گرچه مامان رو مورد اطمینان می دونم، ولی ترجیح میدم خودم مشکلاتم رو حل کنم تا هم نگرانی برای مامان و بابا ایجاد نشه، نه سعید رو سر لج بندازم و با نیما بیشتر از قبل وارد تنش نشه.
صبح با نوازش دستی روهای صورتم چشم باز کردم و چهره ی مهربون و پر از لبخند مامان رو دیدم.
چشمهام رو مالیدم و با صدای گرفته سلام دادم
-سلام مامان
-سلام، دیدم نیومدی پایین فهمیدم خواب موندی. گفتم دوباره مثل دیروز صبحانه نخورده نری دانشگاه.
از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم، هنوز وقت داشتم. ابی به صورتم زدم و آماده شدم و همراه مامان پایین رفتیم.
قبل از وردم به خونه ی محبوبه خانم، مامان رو به من کرد و نگاه نگرانش توی صورتم چرخید
-ثمین!
-جانم مامان؟
-ما امروز داریم میریم، تو رو که راهی کنم خودمون هم راه میوفتیم. اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه، حواست به خودت هست مادر؟ حواست به زندگیت هست؟
لبخندی به روش زدم و گفتم
-نگران چی هستی قربونت برم، من که خوبم.
-الهی که همیشه خوب باشی، ولی من مادرم نمی تونم نگرانت نباشم.
سرم رو پایین انداختم و با دلخوری گفتم
-مامان، یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
-نه عزیزم، بپرس
کمی من من کردم و گفتم
-مشکل داداش با نیما چیه؟...اینا که از قبل با هم دوست و رفیق بودند، ولی از وقتی ما ازدواج کردیم اصلا رابطه ی خوبی با هم ندارند
مامان لبخند عمیقی زد و دستش رو روی بازم گذاشت
-اونا هیچ مشکلی با هم ندارند. تو هم اصلا خودت رو قاطی بحثای مردونه نکن. اونا خودشون زبون همدیگه رو بهتر میفهمن، تو اگه بخوای دخالت کنی مجبوری یا طرف برادرت رو بگیری یا طرف شوهرت رو. بعدش حتما ناراحتی بزرگی درست میشه. تو فقط حواست به شوهرت و زندگیت باشه.
-چشم حواسم هست
-آفرین، حالا بیا بریم صبحونت رو بخور دیر نشه.
بعد از صبحونه، کمک مامان بقیه وسایلشون رو جمع کردم. کاش می تونستند چند روز دیگه بمونند.
-ثمین جان دیرت نشه مادر
از عزیز و مامان و سعید خداحافظی کردم و همراه بابا راهی دانشگاه شدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖