eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
186 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت با تمام شدن جمله امین.. خنده خانم ها😁😄😃😀😁 و قهقهه اقایون به هوا رفت..😂😂😂😂 صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..🤣 ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. 😂 و باز همه بخنده افتادند... 😂🤣😂🤣🤣😂🤣🤣😂 🎊هم روز عید بود.. 🎊و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند.. اقاسید.. عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت.. گوشه ای از حیاط دو صندلی بود.. عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. _آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!😎 فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت عباس _بلندتر بگو منم بشنوم😊 _خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!😥 عباس غمگین به دلبرش زل زد.. _فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..! فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد.. _وقتی بابا میگفت تو هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم داداشمو استشمام کردی.. متوجه شدی..! این چیز کمی نیست.. ! عباس و فاطمه.. چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..📸 _خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..😍😜 فاطمه از خجلت.. سرخ شده بود..🙈و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..😂 عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست.. _دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب... روی پایش میزد و می‌گفت.. _عجب روزگاری شده.. عجبببب😐🤠 عباس میگفت.. و فاطمه آهسته میخندید☺️😁😍 آن شب به خوبی و خوشی تمام شد.. چند روزی گذشت.. هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود.. 🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴 چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴 امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار