eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
126 عکس
186 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت پانزدهم -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم. -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید. محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار. وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید. بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد، سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد. مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت: _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر غیرت داداش محمدم. مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده. من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده. محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن. محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی. گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟ محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟ باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده. -باهات تماس گرفته؟ -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم. -از کجافهمیدی سهیله؟ -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای قسمت صد و دهم گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم. عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: _اگه تیرش بهت میخورد... حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم. خیلی گذشت... در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت: _وحید،زهرا،حالتون خوبه؟ صداش بغض داشت... سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم: _مامان نگران ماست.جواب بده وحید گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی لبخند عمیقی زدم و گفتم: _ما بیشتر وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم: _مامان جان، ما خوبیم به وحید نگاه کردم و گفتم: _ که ما خوبیم،سالمیم وحید گفت: _ گفتم: _شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه.... بعد با شیطنت گفتم: _ولی دو تا عیب بزرگ داری وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _خوش قیافه و خوش تیپی وحید فقط نگاهم کرد.گفتم: _آخ..یادم رفت -چی رو؟ -باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم. به خودم اشاره کردم و گفتم: _قبلنا خوش سلیقه تر بودی. وحید لبخند زد.بالبخند گفتم: _حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟ گفت: _از قبل میدونستی؟ -آره. -از کی؟ -یه هفته ای هست. -چرا تا حالا نگفتی؟ -وحید به من نگاه کن. با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. -من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی. خیلی جدی گفت: _زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد. منم جدی گفتم: _دروغ نشه. -باور نمیکنی؟ -پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟ خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت: _زهرا،من شرمنده م... -من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای. -....زینب... -زینب سادات برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم. -زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی. یک ساعت به اذان صبح بود.... با هم نمازشبخوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af