eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
186 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به سفره ای که... مقابلش پهن بود، خیره شده بود.👀 تک تک قوها را از نظر گذراند.👀 عجب ای.. سفره ای با چیدمانی مدرن و ..👀😍 و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد.☺️ یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و البته بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد.😍☺️آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد. یوسف _همون که تو باغ گفتم.😍 ریحانه، از آینه حرف میزد. _چی😌 _اینهمه اعتراف کردم بس نبود.😊 _نچ🙈 _لااله الاالله... گفتم بضرر من میشه.. دیدی حالا..!😉 ریحانه نگاهش از آینه برداشت.🙈 یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی. ریحانه لبخندی عمیق زد.☺️ مرضیه بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه پشت سر هم عکس فیلم میگرفت. بعد از دست کردن حلقه ها💍💍و بقیه رسم و رسومات..یوسف کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت.. و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به .👌 یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت. _ اجازه میفرمایید بانو..!😊 ریحانه_ خیلی دوست دارم.. یوسفم.😍 نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود. دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد.😊😔 یوسف هنوز... پایش به قسمت مردانه نرسیده بود..که رفقای هیئتی اش😜 دست و پای او را گرفتند.. و او را به هوا پرتاب میکردند.😱😂 صدای داد و فریاد یوسف🗣 و بقیه کل تالار را گرفته بود. رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج..😂😂 و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند.😂😁😄😀😀 حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند. مداح آمده بود... روی سن ایستاده بود. اما نمیگذاشتند شروع کند،.. این داماد بازیگوش😁🙈 با رفقای باصفای هیئتی اش.😍 یوسف تک تک با همه... خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید. سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.. شرمنده داداش.😊✋ _این چه حرفیه☺️ علی حرفهایشان را شنید. _سید تو که مقصر نیستی..😜 این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد.😁 یوسف_😅 علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.. وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود..😂 سیدهادی_😂 یوسف_🙈☺️ علی_😂 میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند.😍👌 هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af