eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
124 عکس
182 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️ سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠 با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵 یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه!😠 _چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟!😠😵 فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠 سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠 هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را !😑😠 حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐 فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠 چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد.😠 _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋 _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡 سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود.😓 فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..!😢🙏😓😞 این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢 _مامان چرا گریه میکنی😓 _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️ یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔 باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟!😒❣ ادامه دارد.... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه...!؟😟 ریحانه لبخندی زد. _چیزیش نیس. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.همین☺️ جلو آمد روی دوزانو نشست... چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. _جان دل بابا😍 زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا بسمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. بغل کرد و بوسید.طفل شش ماهه اش را. _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی😊 _مرسی عزیزم. فدای دستت☺️ یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت... همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحُسین.ع.😭🏴جای سوزن انداختن نبود.وقت دعا بود... ای وای از دعای آخرمجلس...😭 که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف،با گوشی اش تماس گرفت.که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 😭🤝😭🤝😭🤝 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر...😭الهی بحق دستان بریده باب الحوائج...😭ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما😭😩رو هرچه سریعترهرچه سریعترختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا😭😭😭 صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... 📆📆📆📆📆📆📆📆 سالیان سال گذشت.. یوسف تلاشش را میکرد... را حساب میکرد... هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود... به لحاظ مالی وضعیت یوسف خیلی بهتر شده بود... یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن ، محبتهایش را جبران کرد.😊☝️ در این دوسال به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند. اما این 💞مرغ عشق💞 کردند. نکردند.از .. پس خدا خوب بود که جبران کرده بود برایش از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد.. 🌟به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را . آن آپارتمان را بانویش کرد.😍👌 🌟خداوند عطا کرد. 🌟فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش داشتند. اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید.و به دلیل همین بحث ها، با شهین خانم تیره شده بود. چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.😞 چقدر دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد.😞 🌟اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با آقای سخایی و برادرش سهراب شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی بدوش دو برادر گذاشت.😱😥 با این ، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که اش اخر کار دستش داد. چقدر برای یوسف انداخته بود...! چقدر این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را..! 🌟سعادت از آن 🕊عمومحمد🕊 شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. 😭و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، و دخترانش، میشدند. 🌟آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن 💞مرغ عشق💞 داد، و .و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس...! و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.! حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به و منوچهره. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته... هدي فروردین به دنیا اومد... منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم....😅😍 دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد.... یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد... انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...! هدي تپل بود و سبزه..! سفت میبوسیدش. وقتی خونه بود،.... باعلی کشتی می گرفت، با هدي آب بازی میکرد. براشون اسباب بازی میخرید... هدي یه کمد عروسک داشت.. میگفت _دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم. دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: _اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه... باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.... وقتی میخواست غذاشونو بده، میپرسید میخوان بخورن؟ سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق میذاشت دهنشون... از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه. علی همون سال رفت مدرسه... عملیات کربلای پنج،... حاج عبادیان🕊 هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد. وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت _قربون بابات برم.! منوچهر بعد از اون شکسته شد... تا آخرین روزم که ميپرسیدی: _سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟ میگفت: _روز شهادت حاج عبادیان...🕊🇮🇷 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت وداع را اینچنین نمیخواست.. بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد.. _به شرط شفاعت قبول.. اقارضا با بغض قبول کرد.. وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت.. نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید.. هدفش این بود.. نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. (عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش.. حسین اقا.. در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد.. اقارضا.. از عباس گفت.. از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد.. میخواست.. راه پسرانش غیر از.. راه خودش نباشد.. سمیه، نرجس و عاطفه را حضرت زینب(س).. میدید.. از گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت باشیم.. میگفت نیازی نیست.. را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود.. را برای .. توقع داشت.. قرار شد حسین اقا.. قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند.. تلفن را که قطع کرد.. چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به بایستد..😞😭 عباس همیشه.. در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند.. اما در این مدت.. که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش.. و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت.. 🌟مشغول نماز بود.. غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا.. حسین آقا که به اتاق رفت.. زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد.. _عباس مادر.. در رو باز کن..😊 عباس در را باز کرد.. سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت.. _عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!! _تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..! عباس سینی را.. روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش.. زهراخانم _خببب... عباس _خب چی؟ _پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊 محجوبانه سر به زیر انداخت.. _تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈 زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد _من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊 عباس دستپاچه بلند شد و گفت _عه مامان..!! _چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟ _نه..! یعنی اره..!!😅 _شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊 عباس دستی به گردنش کشید.. _چش.. چش...😍 زهراخانم.. از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد.. در را باز کرد.. و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭 کنارش نشست.. صدایش کرد.. اما نشنید.. از دنیا و وابستگی های دنیا.. خودش بود.. بهتر دید.. حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست... به سمت تلفن رفت.. گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت.. با صدای هر شماره.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار