eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
126 عکس
186 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت دهم استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از امین بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم. استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس. -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم. -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟ یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره. _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟ -من هم عاشق شدم...منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق مهربان ترین موجود عالم هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا* برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه. وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای قسمت هشتاد و سوم _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟ اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.این زهرا،زهرایی که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که داشتم یه جور دیگه شده.هم شده هم فرق داره.اسکناس زندگیم شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا ..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن. دیگه گریه م گرفته بود... -میخوام ازدواج کنم...با وحید.میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم یعنی اینکه آدم تو موقعیتی باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو کرد،حالا هم میخواد امتحانم کنه.امتحانات با وحید برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم. خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم... من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال.✨من .✨ امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن. رفتم پیش بابا تو اتاقش... با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت: _اگه وحید هم بره چی؟ گفتم: _شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟ مامان بغلم کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد. محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی. شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت: _شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره. تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای که تو سختی ها کم بیاره. خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود. میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم. وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود... تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. گفت: _سلام منم جواب میدادم: _سلام نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت: _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رمان زیبای قسمت صد و سی و پنجم من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم... وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. با خدا حرف میزدم... خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم. بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود. -زهرا به من نگاه کن. نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید -جانم؟ -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم. مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم. -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها.. ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞 💞 . .قسمت . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😉 . -نه پدر جان...منظور این نبود😐 . مامان:پس چی؟!😯 . -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊 . پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😳 . مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟 . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠 . -هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞 . بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠 . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..😐 . -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒 . -میگم حرفشو نزن😠 . . با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕 . نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞 . ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞 یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺ شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .بالاخره فرمانده هست دیگه😊 . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بله بفرمایید . -سلام . -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. . -نه اخه با خودتون کار دارم . -با من؟!؟چه کاری؟!😨 . -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕 . _چه خوب.چه مشکلی؟!😯 . -اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! . -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕 . -اره دیگه 😐 . _خواهرم ،چادر خیلی داره ها... خیلی... چادر که خواهر... بلکه ماست... میدونید چه قدر برای همین ریخته شده؟؟چند تا ؟!چادر گذاشتن میخواد نه اجازه. 😊 ولی همینکه شما تا اینجا به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با و قلبی انتخاب کنین نه به خاطر مردم.✋ . ادامه دارد نويسنده✍ 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس 😣😔 اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود.. 👈حتی پدرم👉 اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون... دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...☕️☕️ از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...😉 اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم. یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم: -فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد😏 با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕 -خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره چیه؟ نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم: به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن . -تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم. به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه -با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو. و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد: آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره . -خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟ . -خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن برام جدید و جالب بود. تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری میخواست🤔 . محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت: -همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥 اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😥😟 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ... اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌾 🌾قسمت    عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… 😊🙈 اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕 و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈 به زحمت ذهنم رو جمع کردم … – بعد از حرف هایی که اون روز زدیم …فکر می کردم … دیگه صدام در نیومد … – نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف …  و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …  و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …  اما به سمت دیگه ای بود …  همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم  … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری می کنم …😊 هر چند روز که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک و نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …  اما احساس من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…، و من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام هایی که به شما و تفکر شما کردم …  و شما برخورد کردید … من هرگز نباید به اهانت می کردم …😊 ادامه دارد ... ✍نویسنده: رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت تابستان به یاد ماندنی گذشت... ترم سوم آغاز شد. انگار این کرد.😊 شده بودم.✨ در برابر پدر و مادرم رفتار می کردم.👌 دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. 😇🌷بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام آشنا شدم. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.😐 اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او می کند. 😕 با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. 🙁 آن روز تا عصر کلاس داشتم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر🚗 در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته‌اند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. 💡که ایکاش هرگز روشن نمی شد...😱😥 "تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..." تمام اهل فامیل به جمع شده بودند. در فامیل ما کسی به اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. 😥😓از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم : _ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. 😓واقعا معذرت میخوام.😞 خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...😑😔 محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت : + ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.😒🙂 _ شرمندم...اصلا نمیدونم چی بگم.😓😔 مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود.😒 مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود از او عذرخواهی کرد و گفت برای من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملا فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده 😕و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد.😐 از عصبانیت😠 نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم... هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. دهه ی هفتاد تقریبا این ماشین روی بورس بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...😔🚙 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد.😔 _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...😒 پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟😠 کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!😠یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!😠☝️ کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد!😔 اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت: _اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی😁 همه خندیدند.😀😃😄حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین😊 یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.😜 و قهقهه ای زد.😂یوسف هم خنده اش گرفته بود.😁به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.😁😊👏👏فخری خانم بلند شد شیرینی🍰 را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو✨ گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود..🌌 سجاده را پهن کرد، خواست ✨دو رکعت نماز✨ اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی🎞 مقابلش صف بست.😈نمیدانست چه کند،..😱😰 با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی✨ فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،...😰 تصمیمش را گرفته بود،😈آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند.😱😈😰😈😱 دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد.. از بی عاطفه بودن یاشار.. از زخم زبانهای مادرشوهرش.. از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.. از تمام بی احترامی ها.. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از بود.. درد هایی که روی هم شده بود.. یاشار غد بود.. عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد.. 💭ریحانه یادش آمد.. به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود.. سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد.. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞 _یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊 _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد بده منم ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭 و میدونی اصلا.. 😭 ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭 سمیرا بلند بلند حرف میزد.. گریه میکرد.. عذرخواهی میکرد.. ریحانه گاهی گوش میکرد.. گاهی نصیحتش میکرد.. و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۵ بود.. ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند.. ورودی خانه را... یوسف، ای را آویزان کرده بود.. که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، نداشته باشد..😊☝️ سمیرا.... مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳 برایش باورکردنی نبود.. مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳 مگر میدانست..؟؟!!😳 چقدر ریحانه بود.. چقدر بانو بود.. با اینکه همیشه بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥 .. چقدر زندگیش با او فاصله داشت.. زندگی ریحانه و یوسف پر از و ولی زندگی خودش اول و بعد 😭 ریحانه... حسابی به خودش رسیده بود.💅 سمیرا به عادت همیشگی اش،... لباس آزاد می پوشید.. عجب .. عجب .. آیفون خانه به صدا در آمد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دل شکسته دلم سوخته بود... و از درون له شده بودم … و تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود …😭‼️ می خواست به همه بفروشه … همون طور که رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …😭 گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … 🕋– خدایا! من غریبم …😭 تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …😭خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …! کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید …😣 اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣 عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴🏴🏴🏴🖤 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.. 🖤 چیز دیگری بود..☕️ تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. 🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤😭شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) ✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓 چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭 و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭 بی وفایی کرده بود..😭 دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭 چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭 بعد از سینه زنی.. دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤😭شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت (آخر) حسین اقا برگشت.. نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت.. _رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..😭🕊 لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت _ یــــــــــا زینـــب.!😭 عباس پشت سر هم.. وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد.. ساعت نزدیک ١١ شب بود.. خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند.. حسین اقا و اقاسید.. با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد.. سرورخانم که گویی از قبل.. خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت.. پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند..😞😣 پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند.. سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..😩😭 هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع)💠😭 نبود.. مثل سری قبل.. دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..😭 تا صبح هیچکس.. خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..😭🥀🕊 حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند.. 🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند.. 😭بگذریم از که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند.. 😭بگذریم از موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش.. 😭بگذریم از.. چهره همسر شهید.. ⛔️دیگر این ها را .. در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت⛔️ هنوز هم حسین اقا.. به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد.. وامی برای ابراهیم و ایمان.. جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند.. یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت.. جشن و ❤️عباس و فاطمه❤️ برگذار شد.. 💞شیرین بود.. چون هزینه کردند ✨و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. (عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..😍✨😍 طبقه بالای خانه حسین اقا.. لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..😊💞😊 عباس گرچه مدام.. روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..😞🤦‍♂اما .. میکرد.. مدام میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. از دهانش نمی افتاد.. هرسال مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی بود.. 🌟خدا را بود..😍🤲 ☘برای تمام .. ☘برای لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع).. ☘برای که با تمام وجود او را میخواست.. ☘برای و که در زندگیش بود.. ☘و برای و ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند.. ✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا ✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨ 🌟آیه ٣ سوره انسان🌟 "پایان" 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af