🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وپنج
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریه ش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگـس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_وپنج
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت 😱استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود 😦
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند😰
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد😠
_برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون😔
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه😏
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون😏
_سوسن بسه این چه حرفیه😐
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه😏
مهیا با چشم های اشکی😔😢 به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض😢 تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده😡بود اما نمی توانست اعتراضی
بکند 🤐
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد😢
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت...
و به طرف 🏴هیئت🏴 رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند😞
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وپنج
ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم...
.
قرعه کشی انجام شد👌
و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت...
مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار🔴 قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...☺️
.
تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن...
ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن...
هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...☺️😊
از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...😥
منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...😌
.
همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺
چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم
نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب....
از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊
.
بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...😌✌️
وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن...
نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد...
چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم...
_واییییییییی😲نهههههههههه😫😭
نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥
اصلا باورم نمیشد😔این امکان نداره😢
اما همه چیز تموم شده بود...
رفتم یه گوشه از سالن نشستم...
و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم.
حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم...
با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه...
توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔
چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭
.
شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده..
-سلام...هستین؟😞
-سلام...بله...بفرمایین؟
-میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕
-بابت؟
-خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞😓
-نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢
-شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟😒
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟😐😔
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وپنج
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️
با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥
هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊
من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت...
نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣
چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود..
که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت :
_ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊
مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت :
+ آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻
فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت :
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁
فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار
کنم.😕🤔
فاطمه کمی فکر کرد و گفت :
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت :
+ نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن...
از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌
مادرم گفت :
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊
شب مادرم با پدرم حرف زد...
بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با #سیاست و #برنامه_ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️
خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬
فاطمه #بادقت و #تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد.
می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت.
گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند.
وقتی یوسف #مریض می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎
زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم...
هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که #هیچ_سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،..
اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا #قوی_تر و #محکم_تر بار آورد.😊💪
سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم.
کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️
فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖
پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
ادامه 👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وپنج
ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد.
یوسف_از پدرتون #اجازه_گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. #اجازه_میدید بانو؟!😍
ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️
از میان جمع بلند شدند....
یوسف با نگاهش از عمومحمد #تایید گرفت. که خلوتی کند با بانویش..
قدم میزدند...
یوسف مستقیم نگاهش کرد...
کم نمی آورد...
پشت سرهم میگفت...
ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳
اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.
#محرم بودند درست اما خب...
بانو بود.. #زهرایی بود.. #عمری با احدی حرف نزده بود..
دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.
اما باز هم #رویش_رانداشت به نگاه مستقیم...🙈
هرچه یوسفش میگفت..
یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.
یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد.
ریحانه سوالی ذهنش را...
مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد #غرور معشوقش.
ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️
یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊
_بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈
یوسف_ نمیشه بگم😇
ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊
یوسف_ نچ..! 😎
ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت:
_عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌
ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد..
یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️
💭یادش افتاد به مهمانی ها..
چقدر #شیطانی بود #لحن ها..
چقدر #عذاب کشید..
چقدر #خدا را صدا زده بود...
سرش را بالا گرفت...
چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
_خدایا #شکرت.. #الحمدلله که #حلالترینش رو بهم دادی.. #شکرت.. بخاطر همه چیز😍
یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.
راه میرفتند...
این بار، با سکوت و آرام....
یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊
_چشم آقا🙈
یوسف بسمت آخر باغ میرفت...
و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، #زل نزند...
#میفهمید که معذب هست.
#میفهمید گونه سیب کردنش را،
#میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁
_ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊
ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️
ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت:
_چشم یوسفم🙈
چقدر رضایت داشت.
_آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️
به آخر باغ رسیدند...
گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.
ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود.
یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست.
یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊
اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی #بانوی_قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم....
#غیراز رسیدن به شما...
برای #خودم.
برای دورشدن از #نفسانیاتم.
برای #حفظ_ایمانم.
میخواستم از هرچی #غیرخدا هست دوربشم.
باید میخوندم.. هم بخاطر #شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن #دینم و هم نگران #آینده بودم..
قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨
دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست...
اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو...
هرچه میخواست گفت...
سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی #بعددیگرشخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش.
تک تک جملات یوسف...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وپنج
✨جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
– ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب🍾 از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما #مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
.
با دلخوری به پدرم نگاه کردم …😒
اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …😐
.
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
– منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، #حتی_یه_جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
.
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
.
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
. – شما هنوز شراب می خورید؟ …😐
.
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
– البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
.
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
– یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … #سخت هست اما #باید انجامش بدم …😊☝️
.
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
– روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره #کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و #اول_وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …😊
.
راست می گفت …
🌹لروی هیتروش،🌹 کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وپنج
منوچهر باخدا معامله کرد...
حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را.
می گفت:
_این دردها عشقبازی است باخدا
و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم.
گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت...
یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️
باز خانه پر از صدای شادی میشد.
ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن...
ماشین رو فروختیم، یه #وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی..
می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد..
و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞
زمستونای سردی داشت....
آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت..
که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه.
زیاد می رفت اون بالا...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وپنج
با صدای هر شماره..
بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد..
زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن..
عباس در اتاق..
چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست..
_نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر..
عباس با ذوق..😍چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..😊و صحبتش را ادامه داد..
_حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ..
نام فاطمه..
که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد..👀 و مادرش ادامه میداد..
_اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت
مکالمه مادرش که تمام شد..
دیگر عباس روی پا بند نبود...😍حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد
به شانه عباس زد و گفت
_چطوری شادوماد..😊
عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد..
زهراخانم که میدانست..
غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد..
زهراخانم _ کِی قراره برن؟
_فردا.. دوشنبه
عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟
حسین اقا روی مبل نشست..
عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد..
_رضا رفت..
حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت
عباس_ این بار کجا؟!
زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست..
حسین اقا_ سیستان
زهراخانم _ ساعت چند؟
حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت
_نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا..
عباس با ماشين خودش..
پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد..!🌹🕊
به مقصد که رسیدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار