✅ سلام به همراهان گرامی از امشب تا انشاءالله چهارشنبه قسمت جدید نداریم
عزاداریها تون قبول
@rumansara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ پریده ی دلم خدا خدا خدا کند
گرد مدینه گردد و تو را تو را صدا کند
بلکه خدا به مقدمت مرا مرا فدا کند
تیغ فلک هزار بار اگر سرم جدا کند
نمی شوم نمی شوم ازتو دمی جدا، حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی، حسن
@rumansara
رحلت یا شهادت ؟
🟢 بکاربردن کلمه رحلت برای حضرت پیامبر باعث شده اکثر مردم مرگ ایشان رو طبیعی تلقی کنن.
یکی از ابعاد مظلومیت حضرت که تا به امروز ادامه داره، مقام شهادته که اسناد موجود در منابع مورد قبول شیعه و سنی جای هیچ شک و تردیدی در حقانیتش باقی نمیذارن. با این حال متأسفانه بهکاربردن مستمر کلمه رحلت برای ایشان باعث شده اکثر مردم مرگ ایشان رو طبیعی تلقی کنن و از شنیدن عنوان شهادت تعجب کنن.
شهادت پیامبر (ص) در قرآن
خداوند متعال در قرآن کریم امکان شهادت رو برای پیامبرش بیان کرده تا مبادا کسی فکر کنه که به شهید شدن پیامبر محاله؛ «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ؛ (سوره آلعمران آیه ۱۴۴)
محمد (صلّی الله علیه و آله) فقط فرستاده خداست و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند، آیا اگر او بمیرد و یا کشته شود، شما به عقب برمیگردید؟ (و اسلام را رها کرده به دوران جاهلیّت و کفر بازگشت خواهید کرد؟)»
شهادت پیامبر (ص) در منایع شیعه
در منابع شیعه هم تلویحاً و هم به صراحت به شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اشاره شده:
در کفایه الاثر و اثبات الهداه آمده: امام مجتبی پس از شهادت امیرالمومنین علیهما السلام در ضمن خطبهای غرّا فرمودند: «پیامبر اکرم (ص) به من خبر داده که امامت در اختیار دوازده امام از اهل بیت اوست که برگزیدهاند، هیچ کدام از ما نیست مگر اینکه یا مسموم میشود و یا مقتول»
با توجه به این روایت، پیامبر با صراحت مرگ معمولی را از خود و اهل بیتش نفی کردهاند.
همچنین امام مجتبی علیهالسلام در جای دیگه به اهل بیت خودشان فرمودن: «من با سمّ کشته میشوم همان طور که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سمّ به شهادت رسید.»
🔹 اشاره شیخ مفید و شیخ طوسی به شهادت پیامبر (ص)
شیخ مفید عالم کم نظیر شیعه میفرماید: «ایشان در ۲۸ صفر سال دهم هجری در سن ۶۳ سالگی در مدینه منوّره، مسموم و به شهادت رسید.»
شیخ طوسی بزرگ اندیشمند شیعه هم نوشتن: «رسول خدا دو شب باقیمانده از ماه صفر در سال دهم هجری، مسموم درگذشت.»
🔹نظر علامه حلی و علامه مجلسی
علامه حلی، دانشمند نامی شیعه هم شهادت رسول خدا رو به وسیله سم ذکر میکنن.
علامه مجلسی میفرماید: «شهادت پیامبر (صلی الله علیه و آله) در سال یازدهم هجری بوده است.»
🟡 شهادت پیامبر (ص) در منابع اهل سنت؛ شعبی و ابن مسعود
در المستدرک الوسائل هم آمده که حاکم نیشابوری سنی هم در کتاب خود از «شعبی» نقل کرده که گفته: به خدا قسم رسول خدا با سم کشته شده است. همچنین ابن مسعود که از بزرگان اهل تسنن است، کشته شدن پیامبر رو تأیید کرده.
🔹اشاره به شهادت پیامبر (ص) در صحیح بخاری
در کتاب «المجدی فی الانساب» ابن سعد هم روایتی نقل میکنه که پیامبر در سن شصت و سه سالگی مسموم شد و درگذشت. همچنین از معتبرترین کتاب اهل تسنن هم به دست میاد که پیامبر در لحظات آخر عمر شریفش، دردی مستمر داشت و در «صحیح بخاری» آمده که پیامبر (ص) میفرمود: حال وقت آن است که رگ قلبم از آن سمّ قطع شود.
🔹 گفتنی است ایشان در جنگ خیبر توسط یک زن یهودی مسموم شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر همه رهام کنند، غمی ندارم
همه ردم کنند، امام رضا رو دارم
ای غریب خراسان سیدی یا رضاجان
داغ تو بر دل ما چشم ما بر تو گریان
سینه ات پر شراره دیدهات پر ستاره
هم غمت بی شماره هم جگر پاره پاره
شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد
مرغ دلم شور و نوا می کند
ذکر علی بن رضا می کند
می پرد و می رود از سینه ام
آه که عشق تو چها می کند
#قسمت۱۰۹
این صدای چیه؟ از این دنده به اون دنده شدم و دوباره خوابیدم، اَه این کیه نصف شبی نمیذاره بخوابیم! نچ.
لای چشم چپم به زور باز شد اما چشم راستم چین خورد، همه جا تاریک بود فقط نور کمی از هالوژن وسط سقف میتابید روم سمت دیوار بود ، اینجا کجاست ؟ چرا خونمون نیستم! غلطیدم با دیدن گلنار که کنار دیوار اون طرف اتاق روی تشکش نشسته بود تازه یادم افتاد که خونه ی اونام خواب یه کم از سرم پرید تونستم جفت چشمام و باز کنم اما نه کامل نیم خیز شدم گفتم: چی شده؟
دماغش و بالا کشید و با صدای تو دماغی گفت: چیزی نیست.
خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم داشت خوابم می برد که مغزم شروع به تحلیل کرد، این وقت شب چرا داره گریه می کنه! نکنه حالش خوب نیست؟ مثلا برای مراقبت ازش اینجام، چشمام مثل فنر باز شد سریع نشستم چهار دست و پا خودم و کش دادم و کلید برق رو زدم، دستش و حایل چشمش کرد تا نور اذیتش نکنه بدون تغییر به حالتم رفتم کنارش نشستم و گفتم: چی شده؟
پرای روسریش و کشید و گفت: هیچی
خمیازه ای کشیدم و گفتم: از هیچی داری اینطوری میکنی! اصلا خوابیدی؟
سری به علامت نفی تکون داد چونش شروع به لرزیدن کرد و پشت سرش اشکاش جوشید گفتم: گلنار جان ، تا نگی چته که من نمی تونم کمکت کنم، یه چیزی بگو
دماغش و بالا کشید و گفت: هیچ کس باورم نداره، هر چی می گم هیچ کاری نکردم باز حرف خودشون و میزنند، هی می گند آبرومون و بردی، الانم مجبورم با تو توی این موقعیت باشم
با جمله ی آخرش قلبم یه لحظه ایستاد بغض به گلوی منم راه پیدا کرد آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: مجبور به ازدواج با من شدی؟
تازه انگار فهمید چی گفته نگاهش و بهم دوخت و گفت: نه، منظورم این نبود، تو رو خدا بد برداشت نکن، منظورم موقعیتی هست که الان توش قرار گرفتیم ، الان همه به من،به شما به یه چشم دیگه نگاه می کنند الان...
باز اشکاش جوشید. حق با بابا بود من که پسر بودم وضعیتم این بود این که دختره گفتم: میدونم از اینکه انگشت اتهام به سمتته خسته شدی می دونم چی میگی
خودم و کشیدم رو به روش دستش و توی دست گرفتم و گفتم: من باورت دارم تو هم من و باور داری،چون این وسط من و تو می دونیم که هیچ اشتباهی نکردیم
پر بغض گفت : آخه باور داشتن ما دو تا چه فایده داره!
گفتم: خب یه نفر دیگه هم هست که ما رو باور داره میدونی کیه؟
سرش و بالا انداخت انگشت اشاره ام و به سمت آسمون گرفتم گفتم: خدا
باز لرزش چونش بیشتر شد و اشکاش روون گفت: اینایی که میگی درست اما من دوست دارم پدر و مادرم باورم کنند، از اینکه همه اش بهم می گن خودت مقصری وگرنه از همون اول می گفتی کی باهات چکار کرده، دلم آتیش میگیره
خیره چشمام شد و گفت: به خدا هر گز پا چپ نذاشتم
محکم زد روی شکمش: آخه این از کجا اومد
دستش و گرفتم تا بیشتر نزنه گفتم: نکن این کا رو، چرا خودت و می زنی؟ چرا اون بچه ای که هیچ گناهی نداره رو می زنی؟ با زدن کارا درست می شه؟
جوابم فقط گریه هاش بود ادامه دادم: اولین باری که همدیگه رو دیدیم یادته
میون گریه لبش به لبخند باز شد با سر تایید کرد گفتم: تو اون لحظه من و چطور دیدی؟
دماغش بالا کشید آب دهنش رو قورت داد و گفت: دو تا اسکل که گیر داوود افتادند
منم خندیدم گفتم: ولی من تو اولین نگاه عاشقت شدم، شاید هزار بار با خودم گفتم ، دم داوود گرم که باعث شد من اون دختر با حیا و متین و ببینم. انقدر درگیرت شدم که بی بی گل هم فهمید، می دونی چی گفت ؟
نه ای گفت و ادامه دادم : پسرم فکرش و از سرت بیرون کن، توی این روستا رسمه دختر به غریبه نمیدند، مادر برای خودت می گم
گریه اش بند اومد سرش زیر بود و گونه هاش قرمز شده بود، دستش و بالا آوردم و غنچه ای پشت دستش کاشتم ادامه دادم: هر چی فکرش و می کنم اگه این بچه نبود من به تو نمی رسیدم، اما یه مشکلی این وسط هست
نگاهش و تا چشمام بالا آورد گفت: چه مشکلی؟
لبخندی زدم و گفتم: این که تو دوستم نداشته باشی
سرش رو زیر انداخت با صدای آروم گفت: اون روز لب رود خونه برام مثل یه قهرمان شدی، وقتی هم شنیدم کتک خوردی درسته الکی گفتی ندیدی چه کسایی بودند ولی یه حسی بهم می گفت از کجاست، وقتی توی بیمارستان بودی چهار هزار صلوات نذر سلامتیت کردم
با شنیدن حرفاش کیلو کیلو قند توی دلم آب شد لبام دیگه بیشتر از این کش نمی اومد ، همین که فهمیدم اونم بهم فکر می کرده برام یه دنیا ارزش داشت نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باور کن یه روزی بیاد به همه بی گناهی ما ثابت بشه، اما خدا تا اون روز ما رو امتحان می کنه، پس لطفاً دیگه به خودت و این بچه صدمه نزن
تو چشمام خیره شد و با گونه هایی که از خجالت قرمز شده بود سرش و به نشانه ی موافقت تکون داد
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۰
صدای اذان باعث شد نگاهمون بهم تلاقی کنه آروم لب زد: معذرت میخوام
چرایی گفتم و گفت: نذاشتم بخوابی، الانم صبح شد
نفسم و بیرون فرستادم و گفتم: عوضش نماز اول وقت می خونم
دستش و به دیوار گرفت و ایستاد گفتم: کجامی خوای بری؟
لبخندی زد و گفت: وضو بگیرم برای نماز اول وقت
بعد از نماز خوابش برد اما من خواب از سرم پریده بود یه کم توی گوشیم بازی کردم تا اینکه سفیدی روز بالا اومد یواش از اتاق اومدم بیرون حس گشنگی باعث شد برم توی آشپز خونه نگاهی به داخل یخچال انداختم فقط نصف نون بود توی فریزر هم هیچی نبود، تخم مرغ دو تا داشتند، باید برم بیرون خرید کنم دیگه یواش یواش نونوایی ها شروع به پخت می کنند، اما نمیدونم اینجا کجا نونوایی داره؟ از گوگل مپ نقشه آوردم یه آدرس پیدا کردم، تا خوابه برم بخرم و برگردم. از خونه زدم بیرون از روی نقشه نونوایی رو پیدا کردم از این نون بربری گرد فانتزیا بود چهار تا خریدم و برگشتم آخه این نونا رو نمی شه زیاد نگه داشت سر راه یه بقالی دیدم بنده خدا تازه داشت کرکره ی مغازه اش و بالا می داد یه پیر مرد قد بلند صبر کردم کاراش تموم بشه، وقتی پشت دخل رفت هر چی لازم داشتم رو گفتم بیاره ، زمانی که خواستم حساب کنم پیر مرده گفت: بقالیا اینجا دیر باز می کنند از ساعت نه به بعد اما من مثل قدیم سر ساعت هفت باز می کنم،خدا بیامرز پدرم همیشه تاکید داشت سحر خیز باشیم.
گفتم: خدا پدرتون و بیامرزه ، منم کشاورزم صبح زود میرم صحرا اون طراوت و شادابی ای که صبح زود هست وسط روز نیست .
از بقالی خارج شدم ، یادم باشه آدرس ها رو به خاطر بسپارم تا برای بعد واسم مشکل نباشه. موقعی که رسیدم ، خونه توی سکوت بود فکر کنم هنوز خوابه، آروم در اتاق رو باز کردم و سرکی توش کشیدم حدسم درست بود . برگشتم توی آشپزخونه کتری رو روی گاز گذاشتم تا آب به دمای جوش برسه رفتم توی اینترنت می خواستم ببینم برای زن باردار چی خوبه، مطالب خوبی پیدا کردم مشغول خوندنش بودم که از صدای کتری فهمیدم جوش اومده چایی دم کردم دو تا تخم مرغ هم گذاشتم آب پز بشه صدای در اتاق اومد رفتم لب اپن، با چشمای پف کرده و خواب آلود توی آستانه در ایستاده بود از نظرم قیافه اش با نمک اومد تازه روسریش هم افتاده روی شونه هاش و موهای پت و پریشونش تو هوا پخش بود مطمئنا خودش خبر نداشت لبم به لبخند کش اومد گفتم: صبح بخیر، شد بخوابی؟
جوابم و داد و گفت: نفهمیدم کی خوابم برد!
اشاره ای به دستشویی کردم و گفتم: برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا با هم صبحونه بخوریم
مشغول چیدن سفره شدم تخم مرغا دیگه آماده بود توی یه کاسه گذاشتم پنیر و کره و مربا هم بردم سر سفره همون موقع صدای جیغ گلنار بلند شد بشقاب پنیر از دستم ول شد توی سفره دویدم پشت در دستشویی قلبم مثل چی می زد گفتم: گلنار چی شده؟
گفت: هیچی
زدم به در و گفتم: باز کن ببینم، یعنی چی هیچی، آدم که بیخودی جیغ نمی زنه، نکنه سوسک دیدی؟
معلوم بود اومده پشت در چون صداش نزدیک شد گفت: سوسک ندیدم توی آینه خودم و دیدم
پقی زدم زیر خنده گفتم: از خودت ترسیدی؟ در و باز کن ببینم چی میگی؟
مکثی کرد و گفت: نه خجالت می کشم
چرایی گفتم و گفت: آخه موهام و دیدی
باز زدم زیر خنده گفتم: معذرت می خوام که موهات و دیدم حالا بیا بیرون
گفت: نه، خجالت می کشم،آخه موهام شونه نکرده بود
شیطون شدم گفتم: خب نمی شه که تا ابد اون تو بمونی، بیا بیرون شونشون کن خوشگلیشم ببینم
آروم در و باز کرد سرش انقدر پایین بود که چونش به پایین گردنش چسبیده بود رفتم کنار تا بتونه بیاد بیرون گفتم: اول صبحونه بخوریم یا موهات و شونه کنیم؟
گونه هاش قرمز شد خنده ای کردم و گفتم: بیا بریم غذا بخوریم خیلی گشنمه
گفت: راستی! نون نداریم
به طرف آشپزخونه رفتیم گفتم: همه چیز خریدم
نمیدونم صبحونه واقعا لذیذ بود یا چون گلنار کنارم بود اینطور بهم مزه داد ! ظرفا رو خودش شست هر کار کردم نذاشت گفت: خسته شدم از این همه نشستن و خوابیدن
منم فکری کردم و گفتم: عصری میبرمت پیاده روی
گوشیم زنگ خورد شماره مادرش روی صفحه دیده شد جواب دادم بنده خدا نگران دخترش بود گفت: سلام خوبی چکار کردید؟
جوابش و دادم برای اینکه خیالش راحت باشه گوشی رو دست گلنار دادم تا با مادرش صحبت کنه چند دقیقه ای حرف زد بعد گوشی رو بهم برگردوند و گفت: مامان کارت داره
الویی گفتم و گفت: فردا ببرش آزمایشگاه توی این چند وقت فرصت نکردم خودم ببرمش دیروز یادم رفت بهت بگم میترسم وقتش بگذره
چشمی گفتم و آدرس و گرفتم ادامه داد: سنوگرافی هم داره هر دوتاش باید انجام بشه
چشمی گفتم تا خیالش جمع بشه تماس رو که قطع کردم رو به گلنار گفتم: راستی ...
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت فهم و شعور یک هنرمند متعهد با یک آرتیست بیتعهد!
فرق را ببینید ...
#قسمت۱۱۱
تماس رو که قطع کردم رو به گلنار گفتم: راستی ...
جمله ای که می خواستم بگم روی زبونم نمی اومد بهش عادت نداشتم آخه طرف بعد از کلی آشنایی ، زندگی زیر یه سقف به این مرحله می رسند ما اول به این مرحله رسیدیم بعد ازدواج کردیم! آب دهنم و قورت دادم و به سختی گفتم: جنسش چیه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت: جنس چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منظورم اینه که دختر یا پسر؟
گونه هاش قرمز شد سرش و زیر انداخت و آروم گفت: نمی دونم
نگاهم به روسری ساده صورتی رنگش افتاد اشاره ای به سرش کردم و گفتم: کمکت کنم
گنگ نگاهم کرد و گفت: توی چی کمکم کنی؟
لبخندی از سر شیطنت زدم و گفتم: شونه کردن موهات
قرمز تر از قبل شد و لب زیریش و به دندون گرفت گفتم: خب تقصیر خودته، از وقتی اومدم این روسریت و چپوندی رو سرت، مگه نامحرم اینجا هست؟
جوابم سکوتش بود از اپن فاصله گرفتم روی زمین نشستم به صندلی اشاره کردم و گفتم: بشین خسته می شی
زیر چشمی نگام کرد و نشست گفتم: بُرست کجاست ؟
اشاره ای به اتاق کرد و گفت: تو کشو اولی زیر میز توالت
طرف اتاق رفتم که گفت: یه اسپری گره باز کنم هست، اونم بیار فکر کنم موهام به این راحتی ها باز نشه
ساعت پنج عصر بود که از خونه زدیم بیرون شونه به شونه ی هم حرکت کردیم به سر خیابون که رسیدیم گفتم:چه سمتی و کجا بریم؟
نگاهی به این طرف و اون طرف انداخت شروع کرد ده بی سی چهل خوندن دستش سمت چپ متوقف شد گفت : از اینطرف بریم
از این کارش لبخند روی لبم نشست با هم دیگه به همون سمت توی پیاده رو رفتیم ،از اینکه بدون ترس و نگرانی کنارش قدم بزنم لذت می بردم یه کم که پیش رفتیم گفت: یه لحظه وایسا، سنگ تو کفشم رفته
خواست خم بشه کفشش رو درست کنه دستش و گرفتم گفتم: چکار می کنی؟
هاج و واج نگام کرد و گفت: خب میخوام سنگ و در بیارم!
گره ای بین ابروهام افتاد و گفتم: بیرونیم جلوی این همه نا محرم می خوای خم بشی کفشت و درست کنی! مگه من مُردم
جلوی پاش نشستم گفتم: دستت و بذار روی شونه ام تا نیفتی
کفشش رو از پا در آورد تکوندم یه سنگ ریزه پرید بیرون کمک کردم پاش کنه کفشش به سختی توی پاش رفت ایستادم و گفتم: کفشت تنگه پات اذیت می شه
لبخندی زد و گفت: ممنون سنگ و در آوردی، کفشم تنگ نیست از وقتی وارد پنج ماه شدم پام شروع کرده ورم کردن
خیره به چشماش گفتم:رفتی دکتر؟ نگفته تا کی اینطوره؟
شروع کردیم حرکت کردن گفت: می گه طبیعیه، خب تا وقتی که... ام
انگار خجالت می کشید بقیه حرفش و بزنه گفتم: بچه به دنیا بیاد؟
سری به تایید تکون داد ادامه دادم: تاچهار ماه دیگه که نمیشه با این کفشا راه بری،بریم یه کفش فروشی واست یکی اندازه پات بخریم
موافقت کرد، از مغازه ها آدرس پرسیدم ببینم کفش فروشی کجاست؟ بعد از کلی پرس و جو یکی پیدا کردیم گلنار نگاهی به دور تا دور مغازه کرد دیدم فقط نگاه می کنه یواشکی گفتم: کدوم و می خوای؟
اونم صداش رو پایین آورد و گفت: همه اشون زشته
خنده ام گرفت از مغازه دار عذر خواهی کردم و اومدیم بیرون گفتم: حالا کجا بریم؟
خودش یه خیابون آدرس داد که دکان زیاد داره ، توی ایستگاه رفتیم خوشبختانه زود تاکسی گیرمون اومد از اول خیابون تا آخر پر از مغازه های جورواجور بود یه چند تا کفش فروشی رفتیم تا بلاخره یکی و پسند کرد حساب کردم گفت: خسته شدم بریم خونه؟
باهاش موافقت کردم به طرف ایستگاه تاکسی میرفتیم که یه ماشین بوق زد بعد یکی گفت: هادی...
متعجب به هم نگاه کردیم گلنار گفت: با تو کار دارند!
نمیدونمی گفتم و برگشتیم سمت صدا، علی محمد همراه یه خانمی در کنارش، سوار پراید نک مدادی بودند با دیدنش لبخند زدم گفت: سلام بیاید بالا میرسونیمتون
نگاهی به گلنار کردم و گفتم: چکار کنیم؟ سوار شیم یا خودمون بریم؟
یواش لب زد: سوار شیم
از پیاده رو سمت خیابون اومدیم و سوار شدیم بعد از سلام و احوالپرسی علی محمد گفت: کجا میرید؟
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۲
گفتم: خونه
ازشباهت اون خانم با گلنار معلوم بود خواهرش گلناز باید باشه اما از وقتی سوار شدیم هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد یه جورایی سکوت حکم فرما بود یواشکی به گلنار گفتم: خواهرته؟
سری به تایید تکون داد تازه از حالت صورتش متوجه شدم چقدر ناراحته! جاش نبود دلیلش و ازش بپرسم فقط دستش و گرفتم برگشت نگام کرد لبخندی بهش زدم چشماش پر اشک شد از دیدنش دلم ریش شد باید فضا رو عوض می کردم رو به علی محمد گفتم: واسه خرید قبل از عروسی اومدید؟
از آینه جلو نگاهی بهم انداخت و گفت: آره، از صبح تا الان اسیر این خیابوناییم،از این مغازه به اون مغازه
دست گلنار رو آروم فشردم و بلند گفتم: انشاءالله ما هم یواش یواش باید دست به کار شیم تا کارهامون توی هم نیفته
گلناز برگشت در حالی که نیم نگاهی به گلنار میکرد کج خندی زد، حالا فهمیدم ناراحتی گلنار چیه، با دیدن این رفتار حق داشت دیشب اینطور گریه کنه منم ناراحت شدم، دلم نمی خواست کوچکترین ناراحتی ای متوجه ش باشه نمی تونستم الان حرفی بزنم که باعث بیشتر شدن این کدورت بشه به دم خونه که رسیدیم ما پیاده شدیم اونا می خواستند به روستا برند گفتم: تا دو دقیقه ی دیگه اذان و می گند بیاید داخل هم نماز بخونید هم استراحت کنید یه شامی چیزی بخورید و برید
علی محمد دلش می خواست بیاد یه استراحتی بکنه اما گلناز با سرش اشاره کرد نه، چقدر اخلاقش مثل مش مصطفی ست، خدا رو شکر گلنارم به مادرش رفته، یه درصد فکر کن تحمل کردن این همه غرور ، بله حضرت علی می گه غرور برای زن خوبه اما هر چیزی حساب کتاب داره گفتم: هر طور راحتید ولی مادر جونم همیشه می گه آدم عاقل اونیه که هر چیز خوبی رو بهش تعارف کردند سریع بگیر وگر نه بعدا فقط حسرتش براش میمونه
این بار علی محمد بدون نظر گرفتن از همسرش گفت: باشه میمونیم راستش دیگه پاهام از خستگی نمی کشه ، گلناز جان پیاده شو ماشین و پارک کنم
گلنازمجبوری پیاده شد اما گره ی کوری بین ابروهاش به وجود اومد در رو باز کردم و گفتم: بفرمایید داخل
به زور جواب داد با علی محمد میام
نگاهی به گلنار کردم که از خستگی این پا اون پا می کرد گفتم: پس ببخشید من گلنار و میبرم داخل و میام
دستش و گرفتم و گفتم: خیلی خسته شدی تکیه ات و بده به من
روش نشد کاری که گفتم و بکنه مجبوری خودم اون یکی دستم و انداختم دور شونه هاش و بردمش تا اتاقش تا لباسش رو عوض کنه بهش گفتم : برای شام می مونند، چی دوست داری؟
لبخندی زد و گفت: هر چی بلدی درست کن
گفتم: دوست دارم اونی که تو دوست داری رو درست کنم
نگاهش و ازم دزدید میدونستم هنوز هوای گریه داره هنوز دلش پر درده گفت: من قنبر پلو دوست دارم
گفتم: از اینترنت نگاه میکنم سعی می کنم درست کنم اگه خراب شد از بیرون غذا سفارش می دم چطوره؟
لبخند کمرنگی زد منم برگشتم که دیدم علی محمد و گلناز داشتند وارد حال می شدند تعارف کردم بشینند علی محمد سمت دست شویی پا تند کرد و گفت: دارم می ترکم
رفتم سمت آشپزخونه تا برای شام یه چیزی درست کنم رو به گلناز گفتم: گلنار توی اتاقه اگه دوست داشتید میتونید برید پیشش
از توی اینترنت دستور پختش رو دیدم موادی که لازم داشت رو دیدم فقط گوشتمون توی فریزر یخ زده بود و گردو هم نداشتیم، یادم افتاد اون پیرمرد بقالی گردو پوست گرفته داشت گلناز داشت میرفت سمت اتاق که گفتم: به گلنار بگید میرم مغازه و بر می گردم
با دو خودم و به بقالی رسوندم ربع کیلو گردو پوست گرفته خریدم و ازش آدرس قصابی گرفتم ، یه قصابی بزرگ بود توی یخچالش گوشت چرخکرده بسته بندی شده یک کیلویی هم داشت یه بسته خریدم و خودم رو به خونه رسوندم همه داشتند نماز می خوندند یهو یادم افتاد چایی نزاشتم رفتم سمت سماور دیدم روشنه و یکی چایی گذاشته علی محمد نمازش تموم شد اومد توی آشپزخونه و گفت: چکار می کنی؟
گفتم: می خوام قنبر پلو بپزم
خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا چرا قنبر پلو!
گفتم: گلنار دوست داره، قربون دست و پنجولت تا یه چای واسه خودتون میریزی من برم نمازم و بخونم و بیام.
چون مهمون داشتیم مستحبات بعد از نماز و انجام ندادم برگشتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن غذا شدم علی محمد هم اومد کمکم با صدای بلند گفت: می خوام رو کارت نظارت داشته باشم یه موقع سم نریزی تو غذا
خندیدم و گفتم: دعا کن خوب بشه وگرنه نیاز به سم نیست
هر دو شروع کردیم سر به سر هم گذاشتن و خندیدن هر از گاهی نگاهم سمت گلنار کشیده میشد می دیدم اونم از شوخی های ما لبش به لبخند تزیین می شه. این خوب بود حداقل فضای سرد بین خودش و خواهرش برطرف می شد.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
لبخند غمگینی زد و سرش رو برای موافقت تکون داد خواستم یه جوری آرومش کنم اما باخودم گفتم خوبه گریه کنه سبک بشه بهتر از اینکه توی قلبش بمونه یه تاکسی جلوی پامون نگه داشت سوار شدیم اشکاش رو پاک کرد وقتی نشستیم اینبار خودش دستش و گذاشت توی دستم نگاهش کردم لبخندی زدم و دستش و توی دستم گرفتم.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۳
بلاخره غذا آماده شد دور سفره نشستیم جرات خوردنش و نداشتم معمولا دخترا واسه خانواده شوهرشون آشپزی می کنند و استرس این رو دارند که می پسندند یا نه اما واسه ما بر عکس شده من برای خانواده خانمم آشپزی کردم و الان منتظر نتیجه ام جای شکرش باقیه علی محمد همدستمه. اولین لقمه رو گلناز گذاشت دهنش دریغ از یه عکسالعمل! منتظر بودم گلنار بخوره اما نمیدونم چرا دست دست می کرد صدای هووم علی محمد بلند شد: به عالی شده
سرم و نزدیک گلنار بردم و گفتم: چرا نمی خوری؟
زیر چشمی نگام کرد و گفت: نمیدونم چرا سیرم
مثل توپ سوراخ شده خالی شدم، حس گشنگی از من هم پر کشید ، برای اینکه مهمونا موذب نباشند شروع به خوردن کردم اما نه مزه رو فهمیدم نه هیچی.
هر چی اصرار کردیم نموندند بعد از شام به روستا برگشتند تنهایی مشغول شستن ظرفا شدم گلنار چادرش و به چوب لباسی آویزون کرد و اومد توی آشپزخونه کنارم ایستاد و گفت: بزار منم کمک کنم
گفتم: نه تو بشین خودم میشورم
دیدم این پا اون پا می کنه گفتم : چیزی می خوای بگی؟
گفت: چرا سر سفره چیزی نخوردی؟
بشقاب رو زیر شیر آب شستم و توی آب چکون گذاشتم گفتم: چون تو غذا نخوردی
سرش و زیر انداخت و گفت: اخه سیر بودم
شیر و بستم و نگاش کردم گفتم: سیر بودی یا بغض داشتی؟
نفس عمیقی کشید خیلی سعی کرد جلوی اشکش رو بگیره اما نتونست گفت: ببخشید
نگاهی به دور و بر کردم ببینم صندلی کجاست دیدم توی هاله دستش و گرفتم و بردمش توی هال تا روی صندلی بشینه گفتم: چی و باید ببخشم؟
دماغش و بالا کشید و گفت: به خاطر من گشنگی کشیدی
گفتم: اگه می خوای ببخشمت غذا رو گرم می کنم تا با هم بخوریم
لبخندی زد و سری به تایید تکون داد. سفره رو آماده کردم دو به دو شروع به خوردن کردیم تازه فهمیدم غذا واقعا لذیذ شده گلنار لبخند زینت لبش شد گفت: فکر نمی کردم بتونی از پسش بر بیای
خیره نگاش کردم و گفتم: به خاطر تو باشه از پس هر کاری بر میام
باز اشکش چکید گفتم: دیگه چیه؟
گفت: نمیدونم، فکر کنم هنوز از قبل تهش مونده
هر دو با این حرفش زدیم زیر خنده
صبح آزمایشگاه بودیم و الان توی سالن انتظار نشستیم تا نوبتمون بشه ، خدا کنه سالم باشه، دوست دارم بچه ی اول پسر باشه اما بچه های بعدی دختر ، آخه حس می کنم یه دختر نیاز به حمایت پدر و برادر داره، من و هانیه درسته خیلی با هم دعوا می کنیم اما همیشه مواظبش بودم و هواش رو داشتم ، حس و حال خودمون رو دوست دارم. با صدا زدن اسمش رفت داخل خیلی دلم میخواست منم برم اما نمیذاشتند با بیمار همراه داخل بره، حدود ده دقیقه ای معطل شد تا اومد بیرون گفتم: چی شد؟ سالمه؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت: همه چیزش خوب بود اخه به اون دختره که تایپ می کرد می گفت شنیدم
خدا رو شکر ی گفتم خیالم راحت شد. چیزی طول نکشید که جواب رو دادند همون موقع باز کردم و با گوشی از جواب عکس گرفتم و توی اینترنت زدم ترجمه با دیدن جنسیت لبخند روی لبم نشست رو به گلنار گفتم: پسره
اونم لبخندی زد گفتم: تو چی دوست داشتی؟
جدی شد و گفت: من دوسش نداشتم
لبخند از روی لب منم پرید نمی دونستم توی این موقعیت چی باید بگم از سنوگرافی زدیم بیرون با تردید گفتم: هنوز دوسش نداری؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از وقتی اومدی پیشم دغدغه ی فکریم کمتر شد باعث شد کمتر ازش بدم بیاد، با اینکه قبلا چند بار صدای قلبش و شنیده بودم و هر بار به خاطر وجودش گریه ام گرفت که چرا هست، اما امروز نمیدونم چرا از شنیدنش بغض کردم اما حسم یه جور دیگه بود، اندفعه نگفتم چرا هست، انگار از وجودش یه کم خوشحال شدم، شاید همون حس مادری باشه، نه؟
دستش و توی دست گرفتم و آروم فشردم گفتم: قطعا
یه کم توی سکوت پیش رفتیم تا به ایستگاه تاکسی رسیدیم گفتم: درمورد اسمش فکر کردی؟
نگام کرد لبخندی زد و اشکش چکید سرش رو به نفی تکون داد گفتم: چی شد؟ چیز بدی گفتم؟
نه ای گفت و ادامه داد: تقریبا چهارصد و خورده ای وزنشه نه؟
نمیدونم چرا بغضش به من هم سرایت کرد گفتم: آره
گفت: قدش چقدر بود؟
برگه رو باز کردم و عدد روخوندم: بیست و پنج سانتیمتر و دو میلیمتر
یه تاکسی نزدیک شد دست بلند کردم چون پر بود بی توجه به ما به حرکتش ادامه داد نگاهش کردم سرعت اشکاش بیشتر شد گفتم: دلیل این اشکات چیه؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت: خیلی کوچولوه، چرا من باهاش بد بودم؟ خب تقدیرم این بود اون که مقصر نیست چرا هر سختی ای کشیدم اون و مقصر دونستم!
اگه توی خونه بودیم حتما جور دیگه ای رفتار می کردم ولی الان توی خیابون بودیم تنها کاری که میتونستم انجام بدم گرفتن دستش بود گفتم: اشکال نداره از الان دوتایی قربون صدقه اش میریم خوبه؟
#قسمت۱۱۴
سفره رو تا کردم بردم توی آشپزخونه ، گوشیم زنگ خورد چون نزدیک گلنار بود گفتم: ببین کیه؟
نگاهی به صفحه انداخت و گفت: تماس تصویری از طرف خواهرته
برگشتم توی هال و تماس رو جواب دادم هانیه با دیدنم سلامی داد و گفت : چطوری شا دوماد؟
روش و برگردوند و به مامان و بابا گفت: تماس تصویری با هادیم
صدای بابا اومد که گفت: بیا اینجا ببینم
گوشیش تکون خورد و بعد تصویر هانیه و بابا رو صفحه اومد بابا با لبخند گفت: چطوری پسر؟
از دیدنشون خوشحال شدم منم لبم به لبخند باز شد گفتم: خوبم شما چطورید؟ مامان کجاست ؟
بابا گفت: همین جاست، تو آشپزخونه داره ظرف می شوره
مامان هن هن کنان اومد کنارشون نشست و گفت: خوبی؟ چرا یه زنگ نمیزنی؟
گفتم: ممنون خوبم شرمنده وقت نکردم
بابا صورتش و نزدیک آورد طوری که بیشتر سبیلاش دیده می شد گفت: از عروسم چه خبر؟ کجاست ؟ گوشی رو بگیر ببینمش دلم واسش تنگ شده
کنار گلنار روی زمین نشستم و گفتم: بفرما اینم عروستون
گلنار با صورتی گلگون شده آروم سلام داد
مامان و هانیه اولین بار بود گلنار رو میدیدند مامان گفت: علیک السلام عروس خانم چشممون به جمالتون روشن شد
بابا گفت: سلام به روی ماهت،خوبی بابا جان؟
گلنار آهسته گفت: بله ممنونم
هانیه گفت: وای باورم نمیشه هادی زن گرفته، گلنار خانم، هانیه هستم خواهر شوهرت
گلنار نگاهی بهم کرد و رو به هانیه گفت: خوش وقتم
بابا که لبخندش پهن صورتش شده بود گفت: از نوه ام چه خبر؟
گلنار سرش رو به زیر خم شد و منم نیشم باز گفتم: شازده تون خوب خوبه
هانیه هین بلندی کشید و گفت: پسره ؟
مامان یه لبخند ملیح روی لبش نمایان شد و گفت: مبارک باشه
بابا باز صورتش و آورد جلو طوری که سوراخای دماغش مشخص بود شگفت: به سلامتی انشاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه
هانیه گوشی و سمت خودش گرفت و گفت: اسمش و چی میزارید؟
گفتم: هنوز درموردش فکر نکردیم
مامان اومد نزدیک هانیه گفت: تو مدرسه مشکل برات پیش نیومد؟
فهمیدم که گلنار غمگین شد گفت: فعلا که رهاش کردم
خواستم بحث رو عوض کنم که بابا گفت: درس و هر وقت خواست می تونه بخونه اون که غصه خوردن نداره.
بعد از قطع تماس به گلنار کنار هال دراز کشید و به فکر فرو رفت، این حالتش رو دوست نداشتم رفتم کنارش نشستم برای اینکه فضاش عوض بشه گفتم: یه کم استراحت کن عصری بریم خرید عروسی
نگاهش و بهم دوخت گفت: کسی هم باهامون میاد؟
جفت پاهام و دراز کردم گفتم: فکرکنم داداشت باهامون میاد آخه علی محمد می گفت بابات گفته بیاد اینجا
نفس عمیقی کشید و گفت: اون فقط برای اینکه کارت عابر و بهم بده میاد و بر میگرده، واسه ی خرید باهامون نمیاد
میدونستم درست می گه آخه لازم نبود علتش رو بپرسم چون خودم دیده بودم ابوالحسن چطور بهش بی محلی می کرد، دلم براش سوخت اینکه فقط مادرش تنهاش نذاشته و بقیه بهش بی محلی می کنند ناراحت کننده است یه جورایی حس عذاب وجدان داشتم میدونستم برادرش بیاد باز غصه اش میگیره کاش وقتی اومد از خر شیطون پیاده بشه ،اما فکر و خیالم چیز باطلی بود ساعت دور و بر چهار و نیم شد که زنگ و زدند رفتم دم در ابوالحسن با ابروهای تو هم گره خورده ایستاده بود سلامش دادم گفتم: بیا تو
جوابم و نداد فقط کارت و گرفت طرفم، از رفتارش خوشم نیومد اون از لحاظ سنی حدودا چهار سالی ازم کوچکتره هر چه هم کدورت باشه این دیگه زیاده روی بود کارت رو نگرفتم نگام کرد نگاش کردم کارت و پروند روی زمین و رفت منم بی توجه بهش رفتم توی خونه و در و بستم پشت در ایستادم صدای پاش رو شنیدم که اومد کارت رو برداشت وقتی به هال برگشتم گلنار گفت: کی بود؟
گفتم: داداشت بود ، بنده خدا می خواست کارت و بده بهش گفتم بیاد تو قبول نکرد می گفت درگیر کارای عروسی خواهرته کلی هم معذرت خواهی کرد
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۵
می دونستم اگه واقعیت و به گلنار بگم باز ناراحت می شه، دیگه بسه،مگه یه نفر چقدر ظرفیت داره! اگه واقعا گناه کار بود میگفتم حقشه اما اون دختر پاکیه، کاش بقیه هم به پاکیش ایمان داشتند. از ظهر که گفتم داداشت میاد گرفته است اگه بفهمه الان چه رفتاری داشت حالش بدتر می شه، خدا رو شکر حرفام و باور کرد گفت: کی بریم خرید ؟
این شارج بودنش و دوست دارم گفتم: همین الان خوبه؟
سری به تایید تکون داد باز گفتم: گرم نیست؟
گفت: دیگه عصره بخوایم دیر تر بریم به هیچ کار نمیرسیم
برای اینکه اذیت نشه اینترنتی یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتیم بازار گفتم: ازکجا شروع کنیم؟
به مغازه ی کت و شلوار فروشی اشاره کرد و گفت: از اینجا
واردش شدیم کت ها و قیمتا رو نگاه و یه کت و شلوار مشکی انتخاب کرد رفتم پرو خیلی ازم گشاد بود به فروشنده گفت: ببخشید اندازه کوچکترش روندارید؟
وقتی کوچکتر رو پوشیدم آستیناش یه کم پیچ می خورد گفت: این و در بیار تا من یکی دیگه بیارم
بعدی اندازه بود به خوبی به تنم نشست لبخندی زد و گفت: خوشگل شدی
یه پیرهن سفید هم همراهش گرفتم فروشنده چند تا کروات روی میز گذاشت و گفت: کدومو می خواید؟
گلنار نگام کرد و گفت: کروات می بندی؟
گفتم: تا الان که نبستم
توی چشمام نگاه کرد و گفت: از این به بعد هم نبند
منم از خدا خواسته موافقت کردم ، بعد رو به فروشنده گفت: لازم نداریم
فروشنده در حالی که جمعشون می کرد گفت: پاپیون هم داریم
که گلنار سریع گفت: نه ممنون
خوشم اومد، اینکه بر خلاف جو جامعه که از غربزدگی میاد اینطور خودش رو میشناخت رو دوست داشتم . گوشه ی مغازه یه صندلی بود به بهانه ی اینکه خستگیش در بره گفتم روش بشینه تا نفهمه من از کارت خودم حساب کردم
توی لباس فروشی زنانه واسه خودشم یه کت و شلوار برداشت بهش گفتم چرا پیرهن بر نمیداری گفت: من الان بار دارم هیکلم ریخته به هم این کت های این طرفی سه تکه است چون الان یه کم شکم دارم می تونم دکمه هاش و نبندم لباس زیر کت هم کش میاد پس مشکلی پیش نمیاد بعد از به دنیا اومدن بچه هم راحت می تونم ازش استفاده کنم
این اولین بار بود که از بچه و به دنیا اومدنش خیلی راحت حرف زد البته خودش اصلا متوجه نشد. چون میدونست چی می خواد ، خرید راحت بود اگه با هانیه بودیم کل بازار رو میگشتیم آخر سر می گفت اون چیزی که می خوام نیست، دیگه اخلاقش دستمه می دونم اون فقط می خواد لباس بخره اما از اینکه چه مدلی بخواد اصلا درموردش فکر نکرده فقط بقیه رو دنبال خودش می کشه که اکثر مواقع من و بابا جیم میزنیم .
برای خرید لوازم آرایشی مغازه دار تا فهمید عروس و دامادیم خودش هر چی می دونست لازمه رو روی میز چید گلنار یواش دم گوشم گفت: نصف بیشتر اینا رو من نمیدونم چیه!
خندم گرفت گفتم : حالا بخر بعدا یاد بگیر
گفت: خب یه موقع تاریخش بگذره، چطوره نگیریم وقتی یاد گرفتم بخریم
لبخندی زدم و گفتم: نمیدونم این و میذارم خودت تصمیمش رو بگیری
بدون درنگ هر وسیله ای که نمیدونست چیه رو گذاشت کنار و گفت: اینا رو نمی خوام بقیه رو حساب کنید
نگاهی گذارا به وسایل انداختم سشوار،ریش تراش، سایه، رژ و یه سری خرت و پرت دیگه که همه اشون رو حساب کردم
چون ماشین از خودمون نداشتیم خریدامون رو باید با خودمون حمل می کردیم واسه همین سختمون بود گفتم: چکار کنیم ؟
گفت: خسته شدیم بقیه اش باشه واسه بعد
از بازار زدیم بیرون گفتم: می گم آینه شمعدون اگه بخوایم از اینجا بخریم بردنش به خونمون سخت می شه، می خوای از همونجا بخریم؟
فکری کرد و گفت: راست می گی ، یه موقع تا اونجا بشکنه
به خونه برگشتیم تا نمازش رو خوند خوابید خیلی خسته شده بود، کنارش نشستم و ناهش کردم از اینکه روحیه گرفته بود خوشحال بودم، امروز با روزای دیگه فرق داشت انگار همون گلناری که اون روز دیدم و با اولین نگاه بهش دل سپردم شده ، دلم می خواد با هم اسم انتخاب کنیم فکر کنم دیگه وجود بچه رو پذیرفته باشه.
رفتم توی آشپزخونه تا دو تا تخم مرغ بپزم واسه ی شام بخوریم گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم تا گلنار بیدار نشه الویی گفتم و زیر ماهی تابه رو خواموش کردم صدای علی محمد داخل گوشی پیچید: سلام، چطوری پسر؟
خوبمی گفتم و گفت: امروز ابوالحسن اومد اونجا؟
نگاهم سمت گلنار شد و گفتم: آره چطور؟
مکثی کرد و گفت: وقتی اومدچی گفت؟
ترسیدم گلنار بیدار بشه و موضوع رو بفهمه واسه همین رفتم توی حیاط گفتم: چیزی نگفت چطور؟
فکر کنم آب خورد که یا حسین ذکرش شد، گفت: والا چند دقیقه پیش داشتم با گلناز حرف میزدم دیدم صدای بحث آقا سعید و ابوالحسن میاد به گلناز گفتم چی شده می گفت داداشم کارت عابر و به گلنار نداده همون موقع صدای داد و بیداد زیور خانم رفت بالا که من تو رو میشناسم حتما رفتی یه دعوا راه انداختی، دیگه بس کن دیگه گذشت الان اونا زن و شوهرند به تو چه ،گلناز هم با عجله خداحافظی کرد دیگه بقیه اش رو نفهمیدم، منم گفتم زنگت بزنم ببینم چی شده؟
لب ایون نشستم و پاهام و دراز کردم گفتم: با یک من اخم و تَخم اومد ، سلامش دادم محل نداد گفتم بیا تو عین مترسک ایستاده بود کارت و جوری گرفت طرفم که انگار من گدام و محتاج پولشم منم نگرفتم پرت کرد جلو پام ، بدون اینکه نگاهی بندازم برگشتم تو خونه و در رو بستم اونم مجبور شد خودش خم بشه برش داره فقط خدا رو شکر گلنار نفهمید، هیچ دوست نداشتم چنین چیزی ببینه، نزاشتم بفهمه فقط حواست باشه جلوش سوتی ندی
خیالت تختی گفت و خداحافظی کرد. وارد هال شدم گلنار بیدار شده بود گفت: کجا بودی؟
گفتم: داشتم با تلفن صحبت میکردم برای اینکه بیدار نشی رفتم تو حیاط
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۶
نماز صبح و که خوندم یه دفعه استرس اومد سراغم خوابم نبرد امروز خانواده ام میرسند میترسم گلنار هم دچار اضطراب بشه بره زیر سِرُم، فردا خیلی کار داریم صبح میریم محضر عقد رسمی می کنیم عصر هم حنا بندون علی محمد، وای هنوز کسی و پیدا نکردیم پای گلنار و گچ بگیره توی لیستی که مامان برای خرید نوشته هنوز چمدون و حوله و این چیزا رو نخریدیم، خب اون و می شه برای بعد عروسی علی محمد خرید ، کارای عروسی خودمونم هست
نخوابیدی؟
این و گلنار گفت، نگاهم سمتش کشیده شد، می خواستیم حیاط و نونوایی کنیم اما انگار خدا همه چیز و برای ورود این دختر مهیا کرد ، اینکه یه دفعه اتاقم تبدیل به یه سوییت بشه شاید هم پا قدم بچه امه
نگفتی؟
با شنیدن صداش افکارم پاره شد لبخندی زدم و فتم: نه خوابم نبرد ، می گم هنوز اسم انتخاب نکردیم نظرت درمورد یاشار چیه؟
به طرفم غلطید و پتوش رو تا روی شونه هاش کشید بالا گفت: بخواب تا آثار بی خوابی ازت پاک بشه
لبام و جمع کردم و گفتم: منظورت اینه که زشته؟
چشماشو بست و لبخندی زد گفتم: خب تو یه پیشنهاد بده
پلکاش و باز کرد و گفت: امیر علی
سریع گفتم: سبحان
اروم نشست و تکیه به دیوار داد نگاهش شیطون شد گفت: الله اکبر
خنده ام گرفت سری به تایید تکون دادم و گفتم: اونم خوبه، سبحان ربی العظیم و بحمده؟
با صدا خندید کمی جدی شد و گفت: نظرت درمورد عارف چیه؟
کمی درموردش فکر کردم زیر لب صدا زدم عارف ، نگاهم و بهش دچختم و گفتم: قشنگه، میشه بهش فکر کرد، جزو گزینه هامون باشه اگه چیز دیگه ای به ذهنمون نرسید همین و میزاریم
ساعت سه و نیم بود که بابا اینا رسیدند واسشون یه تاکسی اینترنتی تقریبا یک ربعی طول کشید که صدای زنگ در بلند شد سریع سمت در رفتم و بازش کردم سلام دادم و رفتم گنار تا بیاند داخل اول مامان اومد جلو بغلش کردم و خوش آمد گفتم بعد هم بابا و هانیه.گلنار هم اومد جلو و به گرمی ازشون استقبال کرد، بابا با دیدن گلنار بوسه ای روی سرش زد و گفت: حال دختر گلم چطوره؟
گلنار خوبمی گفت و همگی به وارد هال شدیم هانیه بهم گفت: غیر از شما کس دیگه ای اینجا نیست ؟
گفتم: نه فقط ما دوتاییم
اونم سریع چادرش و انداخت و مقنعه اش رو از سرش برداشت و پرت کرد وسط هال شروع کرد با دو دست کف سرش و خاروندن گفت: آخیش خسته شدم انقدر که این سرم بود
بعد هم کنار دیوار ولو شد مامان اخمی کردو گفت: یه کم بزرگ شو تو رو خدا دو دقیقه آبرو داری کن، این گلنار تو رو نشناخته بود که شناخت
نگاهم به گلنار افتاد که داشت میخندید هانیه گفت: این که قراره آخرش من و بشناسه پس چرا الکی خودم و خیلی باکلاس نشون بدم
مامان کمی اونطرف تر نشست هانیه سینه خیز سمت بابا رفتو گفت: آقا رحیم انقدر عروسم عروسم میکردی بیا اینم عروست
بابا لبخندی زد و گفت: این چه طرز رفتاره! مثل آدم بشین
هانیه شل و ول کنار بابا نشست لنار خواست رو به روشون بشینه که مامان گفت: صبر کن اونجا نشین وسط راست بیا اینجا تکیه بده
رفتم توی آشپزخونه واسه همه شربت آوردم مامان گفت: خب بگو ببینم چکارا کردید؟
گفتم: بیشتر چیزا رو خریدیم توی اون اتاق گذاشتیم بعد بهتون نشون می دم
بابا اشاره به گلنار کرد و گفت: کی گچ میگیرید ؟
هانیه گفت: جریان گچ چیه؟
یه توضیح مختصر بهش دادم گفت: خب چرا گچ؟
گفتم: خب مثلا چکار کنیم
ژست آدمای خیلی همه چیز فهم رو به خودش گرفت و گفت: ما توی دوره ی هلال احمر یه سری آتل بود برای شکستگی پا ازش استفاده می کردیم، چکاریه گچ بگیری ، برو آتل بخر
بابا دستی به محاسنش کشید و گفت: چطوریه؟ چند قیمته؟
هانیه سریع گوشیش و برداشت و از توی اینترنت جستجو کرد گفت: یه سریاشه زده سه میلیون
بابا گفت: اوووو وَه
هانیه شیطون لبخندی زد و گفت: اون سه میلیونی ها به کار ما نمیاد چون برای چیز دیگه ایه این صد و سی تومنیاش عالیه
گوشیش رو گرفتم و نگاهی بهش انداختم گفتم: هانی ترشی نخوری یه چیزی میشی
انگار کک به پاچه ام افتاد گفتم: خوبه همین الان برم یکیش و بخرم و بیام
مامان گفت: میدونی کجامی فروشند؟
گلنار یه خیابون و معرفی کرد و گفت: دم نبشش یه مغازه طبی فروشی هست
پاشدم برم که گلنار گفت: حالا چه عجله ایه! مامان اینا تازه اومدند اول ازشون پذیرایی کنیم بعد برو بخر
هانیه گفت: من این و میشناسم الان صبر و قرار نداره ، برو بخر تا آروم بگیری
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۷
امروز خانواده مش مصطفی اومدند، خانواده ها به هم معرفی شدند قراره بریم محضر فقط منتظریم اومدن مادرجونیم که قراره همراه علی با پرواز بیاند، تقریبا ساعت ده صبح بود که رسیدندبعد از یه کم استراحت همگی راهی محضر شدیم توی محضر توی سالن انتظار نشستیم تا نویتمون بشه کنار مادرجون نشسته بودم یواشکی توی گوشم گفت: پدر بزرگه چقدر خشکه! به جاش مادر زنت مهربونه
نمیدونستم در جوابش چی بگم فقط لبخند زدم مادر جون باز نگاهی بهشون کرد و دم گوشم گفت: پدر زنت بیچاره دلش بد جور جوش میزنه، معلومه خیلی کاراش توی هم افتاده
نگاهم کشیده شد سمت آقا سعید که روی صندلی نشسته و با پا روی زمین ضرب گرفته بود بعد بلند شد و شروع به قدم زدن دور سالن کرد، انگاری حق با مادر جون بود، بالاخره نوبتمون شد من و گلنار توی جایگاه عروس و داماد نشستیم،مامان و زیور خانم روسرمون تور گرفتند و هانیه شروع به سابیدن قند کرد عاقد خطبه رو جاری کرد تا اومد کار های محضر تموم بشه اذان ظهر رو گفتند وقتی برگشتیم آقا سعید رفت غذا خرید وقتی برای استراحت نبود تا سفره رو جمع کردیم به سمت روستا رفتیم قرار بود مراسم حنابندون خونه ی مش مصطفی و عروسی خونه ی پدر علی محمد برگزار بشه. خونه ی آقا سعید رسیدیم وسایل و از ماشین پیاده کردیم همه خانم ها شروع کردند آماده شدن برای رفتن به خونه ی مش مصطفی، توی یک فرصت مناسب آتل رو به پای گلنار بستم گفتم: رفتی اونجا خودت رو خسته نکنی، راستی یادت باشه شل بزنی
هینی کشید و گفت: خوب شد گفتی اصلا حواسم به این موضوع نبود.
خانما رفتند و ما آقایون موندیم مش مصطفی که خیلی خسته بود ببخشیدی گفت و دراز کشید بابا هم از خدا خواسته یه گوشه گرفت خوابید اما آقا سعید هر دفعه یکی صداش می کرد می رفت بیرون و می اومد ابوالحسن هم دست کمی از باباش نداشت منم این وسط نمیدونستم باید چکار کنم! اذان مغرب و اشاء رو که گفتند به نماز ایستادم آقا سعید هلهلکی نمازش و خوند می خواست بره که گفتم: اگه کاری کمکی چیزی از دستم بر میاد بگید تا انجام بدم
نگاهی بهم انداخت ممنوی گفت ،دو قدم به جلو برداشت مکثی کرد و برگشت گفت: برو در خونه ی آقا صابر بهش گفتم برامون ماست چکیده درست کنه بگیر و ببر خونه ی پدرم، راستی اون قمقمه رو هم ببر بهش بگو دواز ده کیلو هم دوغ بده ، بگو بعد خودم باهاش حساب می کنم
چشمی گفتم و به طرف در گام برداشتم گفت: راستی، می دونی خونش کجاست؟
برگشتم نگاش کردم و گفتم: توی کوچه ی لاله همون در قرمز بزرگه؟
سری به تایید تکون داد و گفت: عجله کن
توی مسیر چشمم به داوود افتاد یه قابلمه دستش بود و داشت یه جایی می رفت من و که دید طرفم اومد زل چشام شد و گفت: هان، تو رو میشناسم، تو همون دزد خونه بابا احمدی!
لبخندی زدم و گفتم: دزد نه، مهمون
محل نداد و رفت یه کم دیگه رفتم تا به خونه ی آقا صابر رسیدم زنگ رو زدم یه کم طول کشید که خودش اومد دم در با دیدنم تعجب کرد دست داد و گفت: سلام آقا هادی! این طرفا؟ کی اومدی؟
دستش و به گرمی فشردم و گفتم: امروز اومدم
منتظر نگام کرد تا ببینه کارم چیه گفتم: آقا سعید گفتند بیام سفارششون رو بگیرم به اضافه ی دوازده کیلو دوغ
ابروهاش و در هم کشید و لباش کمی رو به غنچه شدن رفت گفت: آقا سعید پسر مش مصطفی؟ چرا ازتو خواسته بیای بگیری؟
لبخندی زدم و گفتم: خب منم حکم پسرش رو دارم
متفکر نگام کرد و گفت: آقا سعید هیچ وقت از این کار ها نمی کرد
گفتم: خب از این به بعد می کنه،حالا یا به من بگه یا به ابوالحسن یا علی محمد
چونه ای انداخت رفت داخل و سفارشات رو آورد گفت: آخه اگه به ابوالحسن یا علی محمد بگه درسته اما آدمی نیست که به این و اون بگه کاراش رو بکنند!
گفتم: خب من با علی محمد چه فرقی دارم؟
سریع گفت: اون دامادشه
گفتم: منم دامادشم
چشماش درشت شد خیره نگام می کرد گفت: دخترش رو داده به غریبه؟!
گفتم: درسته اهل این روستا نیستم ولی نا آشنا هم نیستم
گره ی کوری بین ابروهاش افتاد دماغش رو بالا کشید و گفت: یعنی انقدر پسر توی این روستا نبود؟!
رفت داخل و در رو بست.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۸
وسایل و بردم تحویل دادم زیور خانم گفت: با بقیه آقایون نیم ساعت دیگه بیاید واسه شام
چشمی گفتم و سمت خونه اقا سعید حرکت کردم گوشیم و بیرون آوردم و زنگی به علی زدم انگار گوشی دستش بود که سریع جواب داد گفتم: سلام کجا غیبت زد؟
گفت: رفتم خونه بابا احمد بهشون اطلاع داده بودم میام، تو چکار می کنی ؟
خنده ای کردم و گفتم: کمک خانواده ی همسر
پشت در رسیدم خداحافظی کردم و داخل شدم ابوالحسن توی حیاط ایستاده بود داشت با تلفن صحبت می کرد از وقتی اومدیم نه اون محل من گذاشته نه من به اون از کنارش رد شدم و ایوون رو بالا رفتم تماسش رو قطع کرد حس کردم می خواد چیزی بگه ولی نگفت وارد هال شدم مش مصطفی و بابا همچنان خواب بودند یه کم گذشت آقا سعید هم اومد گفتم: دیگه یواش یواش باید بریم خونه ی پدرتون برای شام
سری به تایید تکون داد ازدم پنجره پسرش و صدا کرد گفت: سوییچ ماشین کجاست
اونم جواب داد: توی جیبمه
رفتم کنار بابا و صداش زدم آقا سعید هم مش مصطفی رو بیدار کرد.
دور سفره نشستیم چون جمعیته نمی شد کنار گلنار بشینم اون طرف سفره کنار هانیه نشسته بود نگاهم که بهش افتاد یکه خوردم صورت اصلاح شده زیبا ترش کرده، متوجه هانیه شدم که زیر نظرم داشت وقتی دید نگاش می کنم اشاره ای به گلنار کرد و لبخند زد
چون مجلس زنونه بود ما مردا برگشتیم خونه آقا سعید برای علی پیام دادم «بیداری؟» یه کم بعد جواب داد «آره اگه بیکاری بیا اینجا »
از خدا خواسته از اونجا زدم بیرون تقریبا با حالت دو خودم و به خونه ی بابا احمد رسوندم زنگ زدم خود علی در رو باز کرد وقتی داخل شدم بابا احمد و بی بی گل به اسقبالم اومدند . توی ایوون حصیر پهن کرده بودند نشستیم قوری و کتری هم روی منقل بود با دیدنش با خودم گفتم : کاش بی بی زود چایی بریزه
بی بی گل یه کم اسپند توی منقل کنار دستش ریخت و گفت: اینم برای شاداماد، خب تعریف کن ببینم چکارکردی که بهت دختر دادند؟
بابا احمد خنده ای کرد و گفت: نه به اون وقت که می خواستند سر به تنت نباشه نه به الان که دامادشون شدی!
طاقت نیاوردم گفتم: بی بی یه چایی میریزی؟
خندید و گفت: ای به چشم فقط صبر کن تازه آب تو کتری ریختم باید جوش بیاد
سری به تایید تکون دادم گفتم: راستش بابام زرنگ بود اون روز که اومد هم سوءتفاهم رو از بین برد هم گلنار و برام خواستگاری کرد نمیدونم چی بهشون گفته بود که موافقت کردند
بابا حمد رفت کنار منقل و با انبر از بین زغالا چند تا سیب زمینی پخته شده کشید بیرون شروع به خوردن کردیم بابا احمد گفت: تعریف کن،الان مشغول چه کاری؟
یه کم نمک روی سیب زمینی پاشیدم و گفتم: کشاورزی می کنیم
رو به بیبی کرد و گفت: آب جوش اومده
بعد طرف مخاطبش من شدم ادامه داد: چی کشت می کنید؟
گفتم: گندم و آفتاب گردون
بی بی سینی رو گذاشت وسط هر کدوم یه استکان برداشتیم بابا احمد گفت: آبیاری قطره ای؟
فورتی از چاییم خوردم و گفتم: گندم ها قطره ای آفتاب گردونا سنتی
بی بی گل گفت: بوی پیازا بلند شد بیارشوندبیرون تا نسوخته
بابا احمد باز با انبر زغالا روجا به جا کرد این بار پیاز پخته شده رو توی بشقابای جلمون گذاشت، بوش مستکننده بود با ولع شروع به خوردن کردیم ، بابا احمد گفت: من خسته ام صبح زود باید برم صحرا با اجازه برم بخوابم
بی بی هم ظرفا رو به آشپزخونه برد تا بشوره علی همونجا دراز کشید گفت: خواب اینجا می چسبه به بی بی گفتم همینجا می خوابم
لبخندی زدم و گفتم: آره بیرون خنکه
تلفن رو دست گرفتم و به هانیه زنگ زدم یه کم طول کشید تا جواب داد گفتم: مراسم تموم شد یا هنوز هست؟
گفت: آره تموم شد قراره شب و همینجا بخوابیم، شما نخوابیدید؟
گفتم: من اومدم خونه بابا احمد، منم شب و همینجا می خوابم.
تلفن و قطع کردم اصلا دوست نداشتم صبحونه روبا دیدن اخم و تََخم ابوالحسن بخورم کوفتم می شد. بی بی واسمون تشک آورد منم کنار علی توی ایوون خوابیدم
صبح با تابش آفتاب توی صورتم بیدار شدم بالش و برداشتم و زیر سایه بردم دوباره به خواب رفتم باز از زور گرما بیدار شدم دیدم علی با چشمای پف کرده و موهای پریشون توی جاش نشسته گفتم: بیدار شدی؟
کش و غوصی به بدنش داد و گفت: آره، آفتاب هم مثل ماشین غراضه خره صبح زود دست از سرمون برنداشت، باورت می شه تازه ساعت هفته!
منم در حالی که خمیازه می کشیدم نشستم گفتم: نه بابا! پس کاش توی اتاق خوابیده بودیم
باز خمیازه کشید گفت: اشکال نداره قلقش اومد دستمون نماز صبح و خوندیم بقیه خواب و بریم تو اتاق تا آفتاب گیر نشیم
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۱۹
تشکم و جمع کردم بر خلاف اصرار زیاد بی بی گل برای خوردن صبحانه نموندم و به خونه ی آقا سعید رفتم یه عده بیدار شده و بعضی هنوز خواب بودند مادرجون توی هال زیر اپن نشسته بود پاش رو دراز کرد و گفت: آخ، آخ چقدر پام درد میکنه، نمیدونم چرا هر روز به جای بهتر شدن بدترمی شه
مش مصطفی که اونطرف هال شق و رق نشسته بود دستی به سبیلش کشید و گفت: جوون چهارده ساله که نیستید پیریه و هزار درد
مادر جون قری به گردنش داد و گفت: حالا آدم پیر شد نباید امید بهبودی از درگاه خدا داشته باشه؟
مش مصطفی تکیه از دیوار گرفت ابروهای گره به هم خورد اش رو پایین و بالا کرد و گفت: یعنی می خواید بگید ما بی دین و ایمونیم؟
مادر جود دست مشت شده اش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: وا! حرف تو دهن آدم میزاری، کی من همچین حرفی زدم!
مش مصطفی دوباره تکیه داد و گفت: اصلا من نمیدونم چه صیغه ایه که شما زنا تا می شه از پا درد می نالید!
مادر جون اخمی کرد و گفت: مثلا شما سر و مر و گنده اید؟
مش مصطفی دست راستش و روی زانوی ستون کرده اش گذاشت و گفت: من نگفتم سالمم اتفاقا زانو درد دارم اما اهل شکایت کردن نیستم
مادر جون با یه ببخشید پاش رو دراز کرد و گفت: عوضش گفتنش روی دلم سنگینی نمی کنه، می گم و راحت می شم
مش مصطفی چند ثانیه ای سبیلش و توی دهنش برد تا بتونه فکری بکنه و یه جواب برای مادرجون آماده کنه اما بنده خدا چیزی به ذهنش نمی رسید. سرم و بالا آوردم و با آقا سعید چشم تو چشم شدم صورتش قرمز شده بود تا دید نگاش می کنم اشاره کرد به حیاط وقتی رفتیم گفت: یه جور این مادر بزرگت رو ساکتش کن منم ببینم می شه بابام و از خر شیطون بیارمش پایین
خنده ام گرفت اونم زد زیر خنده و گفت: یکی بیاد دعوای اینا رو ببینه مایه ی خنده و آبرو ریزیه
تا حالا خندیدنش رو ندیده بودم فکر می کردم مثل مش مصطفی خیلی جدی باشه تا اومدیم برگردیم داخل ، ابوالحسن مثل تیر آزاد شده اومد پیشمون حالا نخند و کی بخند دوباره ما هم به خنده افتادیم دستش و سر شونم گذاشت و بریده بریده میون خنده گفت: ننه جونت به بابا جونم میگه ، هان دیدی کم آوردی، غیر لبات بشین موهاتم بکن
آقا سعید زورکی خنده اش رو جمع کرد و گفت: بریم تا گیس های هم دیگه رو نکندند
به هال برگشتم نگاهم به مش مصطفی افتاد از شدت عصبانیت گوشاش قرمز شده بود گفت: من همیشه صبح به صبح ورزش می کنم غذای خوب می خورم به خودم میرسم تا سربار بچه هام نشم
مادرجون گفت: ما که شبا گشنه سر روبالش میزاریم تا مثل سیب گندیده توی دست و بال بچه هامون باشیم
آقا سعید اشاره کرد که یه کاری کنم اما من هیچ چیز به ذهنم نمی رسید یهو چشمم به گلنار افتاد چشمکی بهش زدم و بلند گفتم: گلنار چرا رنگت پریده؟ نکنه باز فشارت افتاده ؟
آقا سعید دوزاریش افتاد گفت: نکنه باز سِرم لازمی؟
گلنار هنوز نفهمیده بود جریان چیه هاج و واج نگامون می کرد، زیور بنده خدا باورش شد رفت نزدیکش و گفت: ضعف داری؟
مامان هم بی خبر بود اونم نزدیکش شد نگاهی بهش انداخت و گفت: اون قدرا هم رنگ پریده نیست
گفتم: عه مامان! عین گچ سفید شده
مادر جون بهم گفت: بدو برو یه آب قند واسش بیار، الهام یه بالش بزار یه کم دراز بکشه
خدا رو شکر نقشه گرفت و دعوا خوابید ابوالحسن یواشکی با دستش علامت پیروزی داد، فکر کنم از کارش پشیمون شده غرورش اجازهی معذرت خواهی نمیده واسه همین داره جوری رفتار می کنه که نه خانی اومده نه خانی رفته بهتره منم همینطور برخورد کنم درستش نیست اول کاری با کدورت پیش بریم.
آقا سعید اومد پیشم یواشکی گفت: ممنون، اگه قطعش نکرده بودیم تا شب ادامه داشت.
رفتم توی آشپزخونه تا آب بخورم زیور خانم هم اومد تا چایی ببره وقتی دید تنهام اومد نزدیک و گفت: جا داشت از این دعواشون فیلم می گرفتیم و توی فضای مجازی پخش میکردیم
خنده ام گرفت گفتم: شما هم فهمیدید؟
دستم و با مهر گرفت و گفت: من مادرم مگه می شه احوالات دخترم و نشناسم
لبخندم عمیق شد گفتم: حق با شماست.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۲۰
خدا رو شکر عروسی علی محمد و گلناز به خوبی طی شد، امروز بعد از ظهر هم مراسم پاتختی رو گرفتند ساعت حدودا شش عصر بود بعد از رفتن مهمونا همگی از فرط خستگی یه گوشه ولو شدیم زیور خانم رفت توی آشپزخونه صدای جا به جا کردن قرص و کپسول می اومد گلنار می خواست بلند بشه بهش گفتم: کجا می خوای بری؟
با چشمایی که آروم و قرار نداشت گفت: فکر کنم مامانم یه چیزیش شده
دستش و گرفتم و گفتم: تو بشین من میرم
سری به نفی تکون داد و گفت: یه موقع با تو راحت نباشه
به سختی بلند شد رفت یه کم بعد اومد پیشم یواشکی جوری که بقیه بیدار نشند گفت: مامانم حالش بده
بلندشدم و باهاش به آشپزخونه رفتم زیور خانم روی زمین نشسته بود رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد کنارش نشستم گفتم: چی شده؟
نگاه کم رمقش وبهم داد و گفت: نمیدونم چمه؟ همهی بدنم یه جوریه
اشکاش گونه اش رو تر کرد گفتم: بریم تو اتاق دراز بکشید شاید بهتر شدید
دستشو گرفتم تا کمک کنم بلند بشه دیدم بدنش داغه گفتم: بهتره بریم دکتر
رو به گلنار گفتم: سوییچ ماشین بابات کجاست؟
به خاطر حال مادرش ناراحت بود و بغض داشت گفت : فکر کنم توی جیب کتش باشه
رفتم توی هال کتش و از روی چوب لباسی برداشتم و دست گلنار دادم گفتم: ببین سوییچ هست؟
دست کرد توی جیبش و سوییچ رو بیرون آورد با کمک هم بی سر و صدا مادرش و بیرون بردیم و سوار ماشین کردیم. استارت زدم و راه افتادیم آدرس بیمارستان رو گلنار داد . با هم به ارژانسش رفتیم پزشک معاینه اش کرد و گفت: به خاطرخستگی و استرس زیاده
سرم و یه کم تقویتی واسش نوشت. پرستار سرم و وصل کرد انقدر خسته بود که خوابش برد یه صندلی بیشتر کنار تخت نبود که گلنار روش نشست بهش گفتم: نگران توام
خمیازه ی کشداری کشید اشک پای چشماش و پاک کرد و گفت: چرا ؟
نگاهی به اطراف انداختم گفتم: خسته ای از فردا هم کارای عروسی خودمون شروع می شه کاش می شد بخوابی، میگم این تخت بغلی خالیه کی به کیه برو روش دراز بکش
تخت و برنداز کرد و گفت: نه روکشا رو تازه عوض کردند حق والناس می شه
نچی کردم چشمم به یه صندلی که گوشه ی سالن بود افتاد بلند شدم آوردمش کنار صندلی گلنار گذاشتم روش نشستم و گفتم: تکیه ات و بده به من و بخواب
لبخندی زد و گفت: زشت نیست؟
نیشم باز شد و گفتم: زشت بریژیت مکرونِ
دستش و جلوی دهنش گرفت و ریز خندید مردد نگام کرد پاشدم پرده ی دور تخت رو کشیدم نشستم و گفتم: بخواب
باز انگار دودل بود دستم و دور شونه هاش انداختم و وادارش کردم بهم تکیه بده سرش رو روی شونم گذاشت و چشماش و بست خودم هم پلکام سنگین شد
_ هادی سرم مامان تموم شده
چشمام رو باز کردم کله ام روی سرش بود گردنم گزگز می کرد صافش کردم اونم صاف نشست زیور خانم همچنان خواب بود دستی به صورتم کشیدم و رفتم پرستار رو صدا زدم. پمبه ی الکلی رو که به دستش گذاشت باعث شد از خواب بیدار بشه پرستار بهم گفت: جاش رو محکم فشار بده
با انگشت اشاره روی پنبه رو گرفتم نگاهی بهش انداختم رنگ وروش جا اومده بود گفتم: بهترید؟
نفس عمیقی کشید و گفت: آره از آسمون اومدم زمین، خیر ببینی
گوشیم زنگ خورد شماره ی مامان بود جواب دادم گفت: کجایید شما؟
گفتم: زیور خانم حالشون بد شد آوردیمش ارژانس
گفت: الان چطوره؟ بهتره
شکر الحمدلله ی گفتم و گوشی رو قطع کردم زیور خانم نگام کرد و گفت: علی محمد خاله صدام میزنه، من مادر زنتم باید یه فرقی با غریبه ها بکنم یا نه؟
درست می گفت، خجالت زده سرم و زیر اند اختم و گفتم: معذرت می خوام،حق با شماست
مکثی کردم و ادامه دادم : خاله بریم خونه؟
لبخندی زد و گفت: بریم
توی ماشین در راه برگشت گفتم: خاله تو رو خدا به خودتون استرس ندید دکتر می گفت الان که اینطور شدید بیشترش مال همین اضطراب بوده
آهی کشید و گفت: درسته اون اول باهات مخالف بودم ولی الان مثل ابوالحسن میمونی برام ، این و گفتم تا بدونی از حرفی که میخوام بزنم هیچ قصد و غرضی ندارم فقط اختلاط و درد و دله ، از وقتی مردم فهمیدند یه پسر شهری غریبه دامادم شده چپ و راست متلک بهم میگند، توی عروسی گلناز دلم میخواست یه گوشه بشینم گریه کنم خون به جگرم کردند
اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد: تا مهمونا رفتند حرفاشون توی سرم پیچید همین باعث شد حالم بد بشه
باز من خجالت زده ساکت فقط به جاده خیره شدم نمیدونستم چطور آرومش کنم گفتم: معذرت می خوام ندونم کاری ما باعث اینا شد
گلنار چپ چپ نگام کرد دستش و توی دست گرفتم خاله گفت: اینا رو نگفتم که گذشته رو نبش قبر کنم و شما رو خجالت بدم ، گفتم که حرفم فقط اختلاط بود هیچ چیز پشتش نبود
گفتم: میدونم شما در حق ما خیلی لطف کردید
وقتی رسیدیم سفره ی شام پهن بود خاله رو بردیم توی اتاق تا دراز بکشه مامان واسش شام برد تا همونجا بخوره گلنار کشیدم یه گوشه و یواشکی گفت: دلم برای مامانم می سوزه اون چرا انقدر به خاطر من باید عذاب بکشه، از طرفی هم گناه ما چیه؟ ما خودمون هنوز از بابت این اتفاق تو شُکیم از اینکه هر بار به خاطر کار نکرده معذرت خواهی کنم خسته ام
گفتم: مادرت باید این و میشنید اینطوری یه کم سبک می شد، تو غصه نخور اشکات و پاک کن که بقیه نفهمند خدا بزرگه یه روز همه چیز درست می شه
دماغش و بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد گفتم: بریم پیش بقیه؟
بریمی گفت و ما هم در کنار بقیه دور سفره نشستیم
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara
#قسمت۱۲۱
بالاخره نوبت عروسی ما شد داخل ساختمان زنونه و توی حیاط مردونه برگزار شد از در ورودی تا در هال رو با تور سایبان و دیوار حیاط یه کوچه باریک درست کردند تا رفت و آمد خانما راحت باشه و نخواند از بین مردا رد بشند ابوالحسن از شعرای قدیمی گرفته تا شعرای جدید رو ریخته روی فلش و به اسپیکر وصل کرده صدای بلندشون کر کننده بود
امشب چه شبی ایست شب مراد است امشب/ این خانه پر از شمع و چراغ است امشب
دنبال گوشیم گشتم یادم افتاد توی ماشین عروش جاش گذاشتم رفتم توی کوچه و از داخل ماشین برش داشتم پر کتم به دیوار مالید حسابی خاکی شد برگشتم توی حیاط علی محمد کشیدم وسط جمعیت و من و روی دوشش نشوند وقتی گذاشتم زمین از جمعیت فاصله گرفتم به طرف حوضی که کنار باغچه بود رفتم بوی عطر گل محمدی دماغم رو نوازش داد پای شیر سرپا نشستم هوای خنکی که از گیاها نشات می گرفت به صورتم خورد، نگاهم خیره باغچه شد وسطش با یونجه پوشیده و دور تا دورش رو گلهای متنوع مزین کرده و نزدیکترین گل به من کوکب زرشکی رنگ بود شیر آب رو باز کردم صدای برخورد آب جاری از شیر به سطح آب حوض دل آدم و می برد ماهی ها اون طرفتر دور یه تکه نون جمع شدند سرامیکای سفید کفش با رنگ سبز لجن های بسته شده به دیواره های حوض هماهنگ شده بود ، مقداری آب به پر کت مشکیم که خاکی شده زدم تا پاک بشه، نمی دونم چرا حس می کنم این صحنه برام تکراریه انگار قبلا تجربه اش کردم، حتما اشتباه میکنم! اصغر پسر داییم نزدیکم شد و گفت: شاه داماد چرا اینجایی؟
دستم و گرفت و کشوندم وسط جمعیتی که تو حیاط بودند همه گفتند: داماد باید برقصه
دستام و از هم باز و شروع به قر دادن کردم، نگاهم سمت ساختمان رو به رو شد نمای آجر و آینه و انعکاس ریسه های لامپ در آیینه ها چشم نواز بود، پنجره ها بسته و پرده ها کشیده درب ورودیش با پرده ضخیمی پوشونده شده که نامحرمی نگاهش هرز نره، صدای دست و سوت خانم ها از داخل ساختمون می اومد با فکر اینکه گلنار چقدر خوشگل شده قند تو دلم آب شد، ولی این صحنه هم انگار تکراریه! فکرم مشغول شد یعنی چی، کجا یه همچین چیزی دیدم؟ رفتم کنار دیوار و بهش تکیه دادم بهمن شوهر عمه ام گفت: چرا این گوشه وایسادی؟
دستم و گرفت کشوندم بین جمعیت همه گفتند: داماد باید برقصه
دستام و از هم باز و شروع به قر دادن کردم، صدای آهنگ و زیاد کرد، آهان یادم افتاد خواب دیدم! آره فرداش دقیقا روزی بود که علی گفت با بوژ کش باباش میخواد بار ببره، خوابم رویای صادقه بوده ، ووی موهای بدنم سیخ شد، پس همه ی این اتفاقا از قبل قرار بوده بیفته ، اَاا فرداش که از خواب بیدار شدم چقدر دلم می خواست زنم و دیده بودم، نگاهم سمت زنونه کشیده شد فکر اینکه گلنار از قبل توی سرنوشتم بوده لبخند روی لبم آورد. عه راستی! آخرای خوابم یه بچه من و بابا صدا کرد! وای پشمام.
وقتی همه ی مراسمات تموم شد یه نفس راحت کشیدیم حالا باید به شهر خودمون برمیگشتیم گلنار از اینکه می خواست خونوادش رو ترک کنه ناراحت بود زیور خانمم دست کمی از اون نداشت مادر جون گفت: بهتر ما همه برگردیم و این دو تا دو سه رو ز دیگه بیاند
بابا گفت: چه فرقی می کنه؟
مادر جون گفت: این چند روز همه خسته شدیم مسیر برگشتمون هم طولانیه خستگی داره، این دختر هم وضعیتش با ما فرق داره، بهتره استراحت داشته باشه تا خدای نکرده یه مشکل واسش پیش نیاد
همه با حرف مادر جون موافقت کردند وقتی همه رفتند مش مصطفی رو به آقا سعید گفت: این دو تا تازه عروسی کردند درستش نیست اینجا باشند، عصر بفرستشون خونه ی توی شهر
حرفش که تموم شد خداحافظی کرد و به خونه ی خودش رفت. انقدر خسته بودم که دلم می خواست همونجا دراز بکشم زیور خانم اشاره ای به اتاق کناری کرد و گفت: گلنار با هادی برید اونجا استراحت کنید
از خدا خواسته سریع وارد اتاق شدیم از کنار دیوار ، پشتی رو وسط انداختیم و دراز کشیدیم تا سرم رو بالش قرار گرفت خوابم برد.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍ #محبوبه_دهقانی
@rumansara