eitaa logo
رمانسرا
553 دنبال‌کننده
77 عکس
148 ویدیو
11 فایل
داستان، داستانک، رمان. تمامی آثار ، اثر خودم هست کپی حرام @Rabolalamin
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا جلال گفت: بهزاد پسر بدی نیست یه کم بد قلق هست اما جوری نیست که نشه باهاش زندگی کرد ، فکر کنم خود تهمینه خانم بهش عادت کرده همین که معتاد و دزد نیست شکر وگر نه هیچ آدمی کاملش وجود نداره مادر جون پای دراز شده اش رو جمع کرد و گفت: بله، شما درست می گید بعضی وقتا یادمون میره جنبه ی مثبت یه نفر رو ببینیم فقط زوم می کنیم روی بدی هاش، یه بار یه بیسکویت برام آورد بهش گفتم خیلی خوشمزه است از اون روز هر دفعه میره برام میگیره و میاره اگه بخوام روی خوبی هاش فکر کنم بیشتر از ایناست بهمن پر کتش رودرست کرد و گفت: خداییش هر وقت ازش پول دستی خواستم روم و زمین ننداخته با حرف آقا جلال ورق برگشت و از بد گفتن در مورد بهزاد رسید به اینکه فلان وقت فلان کار خوب رو انجام داد، واقعا کار آقا جلال درستهاگه اینطورنگفته بود حالا حالاها مادرجون غصه ی عمه تهمینه رو می خورد موتور رو نگه داشتم گلنار پیاده شد خواموش کردم و زدم روی جک نگاهی به اطراف انداخت گفتم: اینم صحرای ما، ظاهر و باطن لبخند روی صورتش نشست گفت : بریم کنار آفتابگردونا؟ آخه خیلی خوشگله دستش و توی دست گرفتم و با هم به همون سمت حرکت کردیم وقتی رسیدیم کنار دو تا از آفتابگردونا که پُر تر بود ایستاد ژست گرفت و گفت: ازم عکس بگیر گوشیم و از توی جیبم بیرون آوردم و ازش عکس گرفتم اومد کنارم تا ببینه چطور شده گفتم: خوشگل شد گفت: فکر کنم از اون زاویه بگیریم بهتر باشه جام رو عوض کردم تا زاویه نور خورشید درست باشه اندفعه یه حالت دیگه ایستاد عکس گرفتم خودم رفتم پیشش تا ببینه لبخند روی صورتش نشست و گفت: این بهتر شد خیره چشماش گفتم: این خیلی عالی شد میدم چاپش کنه گوشی رو ازم گرفت و گفت: اندفعه من ازت عکس میگیرم یه کم دیگه عکس گرفتیم و رفتم موتور چاه رو روشن کردم حصیر رو زیر درخت پهن کردم روش نشستیم گفت: تشنمه از قمقمه براش آب ریختم گفت: چرا گونی نخی دورش نپیچیدی؟ یه لم شدم و گفتم: نه من نه مامان بلد نیستم چطور بپیچیم و بدوزیم لیوان و کنار قمقمه گذاشت و گفت: گونیش رو بخر من برات میدوزم، عه خرگوشه رو! کج شدم تا بتونم مسیر نگاهش رو ببینم، یه خرگوش بزرگ خاکی رنگ جستی زد و دور شد گفتم: لونه اش همین طرفاست نگام کرد و گفت: چقدر گرمه! کامل دراز کشیدم گفتم: چادرت رو بردار تا کمتر گرمت بشه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: یه موقع یکی بیاد خیره چشماش گفتم: اگه کسی بیاد برا صحرا کناری میاد که از اونجا میاد خیلی فاصله اش زیاده ، تو هم که مانتوت بلنده چادرش رو از سر برداشت و کنارم دراز کشید گفت: این درخت چنار چند سالشه؟ چونه ای بالا انداختم گفتم: نمیدونم لبخندی زد و گفت: پارسال و سال قبلش با خواهرم میوه اش رو میچیدیم خشک میکردیم میفروختیم به خرازیا نگاش کردم و گفتم: همین گردی پرز دار ها رو؟ آره ای گفت و گفتم: به چه دردشون میخوره؟ لبخندی زد و گفت: برای گل خشک می خواند، رنگش می کنند و کلی گرون تر می فروشند گفتم: در آمدش خوب بود؟ لبخندی زد و گفت: برای ما که براش زحمت میکشیدیم فروشش بیشتر ذوق داشت بلند خندید و گفت: یه بار بابام اینا پنبه کاشتند من و گلناز رفتیم کاسبرگ پنبه ها رو جمع کردیم و اونا رو هم بردیم خرازی فروختیم، شبش که به بابام و باباجونم گفتیم باور نمی کردند میگفتند کی آخه برای اینا پول میده! گفتیم برای گل خشک می خرند باباجون مصطفی گفت: عجب! چطور مردم از هیچی پول در میارند! دستش و زیر سرش گذاشت و ادامه داد: حالا تو بگو طرفش غلطیدم کمی فکر کردم و گفتم: راهنمایی که بودم میرفتم نون ساندویچی می گرفتم لقمه درست می کردم می بردم تو مدرسه به بچه هامیفروختم خنده ای کرد و گفت: می خریدند؟ بلند خندیدم و گفتم: نه بر میگردوندم خونه عصرش می بردم با بچه ها که گل کوچک بازی می کردیم می خوردیم. کلی از خاطرات بچگیمون گفتیم اصلا نفهمیدم این دو ساعت چطور گذشت. @rumansara
موتور رو هل دادم تا از روی جک برداشته بشه سریع پشت سرم سوار شد راه افتادم وقتی به خونه رسیدیم چادرش رو یه گوشه انداخت کیفش رو هم وسط هال پرت کرد بلند داد زد: سلام آزادی مامان و گلنار از توی آشپزخونه نگاش می کردند دوید سمت اپن و گفت: سلام بر مادر و زن برادر گلم مامان دستش و به کمر زد و گفت: علیک السلام ، باز تعطیلات شد و سر و کله زدن من با تو شروع شد گلنار هم جواب سلامش رو داد و گفت: خوش به حالت حداقل درس و کاملش کردی من که وسط مدرسه دیگه نتونستم برم هانیه پرید لب اپن نشست و گفت: اشکال نداره انشاءالله سال دیگه ادامه بده رفتم توی آشپزخونه کنارش ایستادم و گفتم: چایی داریم ؟ مامان گفت: آره عزیزم توی سماور هست خواستم برم سمت سماور که گلنار پیش دستی کرد و خودش واسم چایی ریخت و آورد هانیه گفت: قربون دستت یکی هم برای من میریزی مامان اخمی کرد و گفت: خجالت بکشمثل بچه دوساله رفتی اون بالا نشستی به زن حامله دستور میدی؟ پاشو خودت بریز گلنار مونده بود چکار کنه بریزه یا نه قدمی سمت سماور برداشت که مامان گفت: عزیزم تو بشین چشمش کور خودش میریزه هانیه اخمی کرد وگفت: مامان راستش رو بگو من سر راهیم؟ شیطنتم گل کرد گفتم: آره، خیلی تلاش کردیم خودت نفهمی، اما چه می شه کرد، حالا که خودت فهمیدی کار برای ما راحت تر شد مامان با کفگیر توی دستش آروم به پشت کمرم زد و گفت: کمتر چرت بگو، این خانمتم بر دار ببر استراحت کنه دست گلنار و گرفتم و با هم به اتاقمون رفتیم روی تخت دراز کشیدم کنارم نشست و گفت: می شه به مامان و بابام زنگ بزنم؟ دو تا دستام و زیر سرم گذاشتم و گفتم: خب زنگ بزن چرا می پرسی؟ گفت: آخه تلفن توی هاله روم نمی شه گفتم:خب بیسیمش و بردار اون که مشکلی نداره سرش و زیر انداخت و گفت: نمیدونم چرا روم نمیشه بلند شدم رفتم بیسیم تلفن رو آوردم و دادم دستش گفتم: تو هم عضوی از این خونه ای، روم نمی شه و این چیزا رو بریز دور راحت باش خوشحال به خونشون زنگ زد تا داشت با مادرش صحبت می کرد من خوابم برد. با صدای تلفن از خواب پریدم نگاهی به اطراف انداختم گلنار توی اتاق نبود دست بردم و تلفن رو جواب دادم الویی گفتم و منتظر شدم تا ببینم کی پشت خطه صدای یه خانم شنیده شد گفت: ببخشید خونه ی الهام خانمه؟ بله ای گفتم و گفت: اگه هستند گوشی رو بهشون بدید پاشدم رفتم توی هال گوشی رو دستش دادم لب زد: کیه؟ منم مثل خودش جواب دادم: یه خانمه گوشی رو گرفت و جواب داد گلنار و هانیه سیب زمینی خلال می کردند مامان از نوع حرف زدنش معلوم بود طرف یه کار مهم داره نگاهش هانیه رو نشونه رفت گفتم:حاضرم قسم بخوره خواستگار هانیه قیافه گرفت و گفت: خوشگلیه و دردسر تلفن مامان تموم شد هر سه منتظر بهش نگاه کردیک گفت: خواهر شوهر نفیسه همسایه است برای پسرش دنبال زن می گشته نفیسه هانیه رو معرفی کرده حالا زنگ زده بود اجازه بگیرند یه شب بیاند خواستگاری گفتم: خب شما چی گفتید؟ مامان تلفن توی دستش و روی اپن گذاشت و گفت: گفتم پدرش نیست هر وقت اومد بهش میگم جوابش رو خبرتون می کنم @rumansara
تکیه به اپن دادم و گفتم: دلم براش سوخت گلنار روی صندلی میز ناهار خوری توی آشپزخونه نشست و گفت: واسه چی؟ دست به سینه زدم و گفتم: همین که می خواد خواهر من و بگیره دیگه هانیه براق شد و گفت: مگه چمه؟ گفتم: آشپزی بلدی؟ نه، دوخت و دوز؟ نه، خونه داری؟ نه، چی بلدی؟ زبون درازی، پرخوری، دخالت تو کار بقیه... میون حرفم پرید و گفت: مزخرف نگو ،من تا الان ماکارونی نپختم؟ شلوارت و لول می کنی پا کمدت کی جمعش می کنه؟ اون موقع که مثل خر تو گل گیر کرده بودی کجا پای گلنار و گچ بگیرم، اگه من دخالت نکرده بودم و پیشنهاد آتل و نداده بودم هنوز کارت گیر بود،کاش این زبونم و گاز گرفته بودم و میزاشتم خودت با اون مغز فندقیت بری پاش و گچ بگیری ، حقت بود اون موقع که تخم مرغ پختی دستگیری پیدا نکردی از پایین چوب لباسی روسری مامان و برداشتی سوخت، لوت میدادم اما من خر راز داری کردم و اون و زیر کمدم قایم کردم تا مامان نفهمه، بد بخت چند بارم سراغش و گرفت الکی گفتم نمی دونم کجاست. مامان با چشمای درشت شده و ابروهای گره خورده بهمون نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم، اون روسری گلبهیه که تازه خریده بودم گم شد و دارید درموردش حرف میزنید؟ بدبخت شدم رفت، دختره ی خرفت همه چی رو لو داد گفتم: نه مامان داره دروغ می گه یواشکی بهش گفتم: خرفت اونم گفت: من خرفتم؟ الان حالیت می کنم پاشد رفت تو اتاقش و جنازه ی روسری رو آورد دست مامان داد و گفت: بفرما مامان تحویل بگیر مامان چشماش و بست و فریاد زد هادی! چشماش رو باز کرد دستاش مشت شده بود و نفس نفس میزد گفت: پسره ی احمق، واسه دو تا تخم مرغ روسری سیصد هزار تومنی رو میسوزونند! آخه تو چقدر نادونی! مگه هزار بار نگفتم تو اون کشوی آخری خراب شده دستگیری ها هست، مگه فهمیدنش چقدر سخته، ای خدا! روسری رو از دست هانیه گرفتم و براندازش کردم گفتم: این و سیصد گرفتی،گولت زده تا دیدم خم شد سمت دمپاییش فرار و بر قرار ترجیح دادم سمت اتاق دویدم بیچاره گلنار که تا الان دعوای ما رو ندیده بود و هاج و واج نگامون می کرد ، تا اومدن بابا و خوردن ناهار جرات نکردم از اتاق بیام بیرون. همه دور سفره نشستیم مامان برنج واسه بابا ریخت و بشقاب رو جلوش گذاشت گفت: رحیم؟ بابا خورشت روی برنجش ریخت و گفت: هووم؟ مامان کفگیر رو توی سینی گذاشت و گفت: صبحی یه خانومه زنگ زد اجازه می خواست برا پسرش بیاند خواستگاری، چی میگی؟ بهشون بگم بیاند؟ بابا بدون هیچ عکس‌العملی گفت: نه هانیه قاشقش رو توی بشقابش انداخت و گفت: چرا؟ بابا مثل همیشه جوری که انگار داره بوس میفرسته شروع به جویدن کرد گفت: واسه اینکه تو هنوز بچه ای دوست ندارم فحش برا قبرم بخرم از حرف بابا خنده ام گرفت هانیه اخماش تو هم شد و گفت: بابا! پس چرا برا پسرت اشکال نداشت برای من اشکال داره، گلنار که هم از لحاظ سن هم از لحاظ قد ازم کوچکتره هان؟ بابا به مامان نگاه کرد و گفت: چطور هنوز بلد نیست یه چیزی به اسم خجالت وجوود داره! نچ نچ نچ هانیه روش رو برگردوند و گفت: چرا جواب سوال من و نمید ؟ اصلا من غذا نمیخورم بابا قاشقش رو داخل برنج فرو کرد و گفت: واسه اینکه تو از لحاظ قد بزرگتری اما از لحاظ عقل کوچکتری یه نگاه به خودت بنداز عین بچه ها نشستی با من کل کل می کنی تو اصلا اونا رو می شناسی؟ پسره رو تا حالا دیدی؟ مطمئنی ازش خوشت میاد که اینطور واسشون برا من سینه سپر کردی؟ مامان گفت: ولش کن این عقل درست درمون نداره منم زیاد راضی نیستم هانیه همونطور که چهار زانو زده بود زانوش رو زد رو زمین و گفت: مامان! گلنار یواشکی دم گوشم گفت: گناه داره دلش میشکنه، کمتر سر به سرش بذارید. نگاهم و با مهر بهش دوختم گفتم: چشم بعد رو به بقیه گفتم: یه احمقی هست این و با همه ی شرایطش دوست داره بابا خنده ای کرد و گفت: عقل که نباشه جان در عذابه! مامان جدی شد و بهم گفت: کی هست؟ گفتم: چون تا الان نگفته نمی تونم بگم کیه ممکنه من اشتباه فکر کرده باشم بابا در هین جویدن گفت: گفته اتفاقا پریروز که تو صحرا بودی بهم زنگ زد گفت،فقط وقتی از کار برگشت میاند خواستگاری واسه همین گفتم این و رد کنه هانیه لبخندش از این طرف تا اون طرف صورتش کش اومد گفت: کیه؟ بابا رو به مامان گفت: رفیق گرمابه و گلستان پسرت مامان و هانیه همزمان گفتند: علی؟ هانیه فوری دستاش و به هم کوبید و گفت: ماشین سنگین داره منم می تونم مثل نقی معمولی اینا برم این ورو اون ور مامان با دست علامت خاک بر سرت داد، بابا سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: میگم الهام، اگه عقد کردند تو شرط ضمن عقدش بنویسیم دختر شوهر داده شده پس گرفته نمی شود گلنار پقی زد زیر خنده و به دنبالش همه خندیدند هانیه باز زانوش رو زمین زد و گفت: بابا! @rumansara
روی موتور پشت چراغ قرمز بودم گرمای خورشید شلاق کش به سر و صورتم می خورد چشمام و ریز کرده بودم تا کمی از شر تابشش در امان باشم با سبز شدن چراغ حرکت کردم به محض اینکه رسیدم در حیاط و باز کردم و وارد شدم موتور رو خواموش کردم به طرف هال رفتم صدای هانیه کل خونه رو گرفته بود وقتی وارد شدم دیدم لب اپن نشسته یه دفترچه دستشه و داره نگاش میکنه پیش رفتم مامان توی آشپزخونه بود نگاهی به دور و بر کردم گفتم: سلام ، گلنار کجاست؟ مامان بادمجون سرخ شده رو برداشت و جاش یه جدید داخل ماهی تابه گذاشت گفت: دست شوییه به هانیه گفتم: این چیه دستت؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: حدس بزن خواستم ازش بگیرم نگاه کنم که دستش رو کشید و گفت: عه! اینطوری قبول نیست همینطوری حدس بزن چونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، خودت بگو نیشش رو باز کرد و دستم داد نگاهی به جلد صورتی رنگش کردم که عکس یه بچه روش خودنمایی می کرد بازش کردم با دیدن نوشته های داخلش لبخند روی لبم نشست گفتم: دفتر مراقبت مادره ؟ مال گلناره؟ مامان یه بادمجون این رو اون رو کرد و گفت: آره امروز صبح با گلنار رفتیم دکتر، تا زیر نظر پزشک باشه تازه صدای قلب بچه ات رو هم شنیدیم هانیه دستاش و محکم به هم زد و گفت: وای عمه قربونش بره ، تپ تپ تپ تند تند می زد گفتم: مگه تو هم رفتی؟ زبونش رو بیرون آورد و گفت: هوم دلت بسوزه، مامان می خواست نبرتم اما زور شدم گلنار به جمعمون پیوست سلام داد و با لبخند اشاره به دفتر توی دستم گفت: دیدی؟ همچنان لبخند روی لبم بود گفتم: آره دفتر رو دستش دادم و گفتم: برم لباسم و عوض کنم وقتی برگشتم بابا هم از سر کار اومد طرف گلنار رفت و چند تا لواشک بهش داد هانیه گفت: بابا! این همه سال دخترتم تا به حال نشده خودت خودکار یه همچین چیزی دستم بدی اون وقت از راه لواشک دست عروست میدی ما هم هیچ! بابا گفت: وضعیت گلنار فرق میکنه بعد رو به گلنار گفت: هر وقت یه چیز خواستی تعارف نکن گلنار لبخندی زد و تشکر کرد لواشکا رو طرف هانیه گرفت و گفت: بردار بابا دستش و برد عقب و گفت: اینا مال خودت برا هانیه هم گرفتم بعد یه بسته لواشک به هانیه داد اونم ابرو هاش و بالا برد و گفت: دستت درد نکنه، خوب شد گلنار اومد تو این خونه تا ما چهره های متفاوتی از مامان و بابامون و ببینیم دور سفره نشستیم طبق معمول مامان اولین بشقاب رو برای بابا کشید و جلوش گذاشت بابا هم برد طرف گلنار گفت: تو بخور انتظار غذا رو نکش هانیه گفت: اوهوم، بابا ما هم هستیما! بابا اخمی کرد و گفت: چته تو؟ هرکا می کنم خودت رو میندازی وسط! گفتم که این وضعیتش فرق می کنه . مامان خنده ای کرد و گفت: از قدیم گفتند عروس برای پدر شوهر خیلی عزیزه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم آخه روی ساعت پنج عصر کوکش کرده بودم گلنار هم از صداش بیدار شدباهام از اتاق اومد بیرون مامان پای تلویزیون نشته بود و تخمه میشکست هانیه هم سرش توی گوشیش بود با دیدنمون گفت : تا هادی نرفته صحرا یه سوال از همگی بپرسم، برای شب چی درست کنم؟ هانیه سریع گفت: پیتزا منم گفتم: قورمه سبزی گلنار گفت: کبه عربی هانیه گفت: جان! مامان ما فقط یا برنج می پزه یا آبگوشت خیلی هنر به خرج بده شامی ،پیتزا و اسنک رو هم من و هادی می پزیم ،کبه رو که دیگه هیچ کدوممون بلد نیستم درست کنیم، اصلا چی هست؟ مامان به هانیه گفت: خاک بر سر صدام کنند،دخترای مردم مامانشون رو بالا بالا می برند اون وقت دختر ما ، ما رو با خاک یکسان می کنه بابا از تو دستشویی اومد بیرون و گفت: چقدر بلند حرف میزنید صداتون تا توی خلا می اومد گفتم: خلا همین جاست سر کوچه که نیست بابا دستاش و به شلوارش کشید تا خشک بشه گفت: والا این مادرو دختر یا پای تلویزیون یا تو این ماس ماسکای توی دستشون دارند آموزش آشپزی میبینند شب هم تخم مرغ میزارند جلومون گلنار با خنده گفت: خودم بلدم درست کنم هانیه بشکنی زد و گفت: آخ جون غذای جدید گفتم: چی لازم داره بگو تا وقتی برگشتم بگیرم کنار مامان نشست و گفت: همه ی موادش رو داریم فقط دوغ محلی بخر این اولین بار بود گلنار می خواست آشپزی کنه اینبار مامان و بابا با آشپزی کردنش به خاطر وضعیتش مخالفت نکردند چون می دونستند الان این غذا رو می خواد و کسی جز خودش بلد نیست درست کنه. از حق نگذریم غذای خوشمزه ای بود به قول هانیه یه غذای جدید خوردیم @rumansara
_ هادی، هادی بیدار شدم اما انقدر خوابم میومد که قادر نبودم پلکام رو از هم باز کنم حتی حالش و نداشتم جواب بدم به زور نفسم و پشت هنجره ام فرستادم و گفتم: هوم؟ تکونم داد و گفت: هادی تو رو خدا پاشو به سختی یکی از پلکام و نصف نیمه باز کردم همه جا تاریک بود خیلی تاصبح مونده گفتم: چیه؟ دماغشو بالا کشید و گفت: دلم درد می کنه خواب آلود گفتم: برو دست شویی باز تکونم داد صدای فیرت فیرتش روی مخم بود گفت: هادی! دلم خیلی درد می کنه غلط زدم و دمر خوابیدم گفتم: برو از توی آشپزخونه یه فاموتیدین بخور یه چیز روی دستم چکید که خیس شد کشیدم به بالش تا پاک بشه گفت: معدم درد نمی کنه دلم درد میکنه، فکر کنم مال بچه باشه باز دستم خیس شد مغزم شروع کرد فعالیت کردن، بچه، وای بچه! چشمام فی الفور باز شد خواستم بشینم که سرم محکم به سر گلنار خورد تازه فهمیدم اشکاش بود که دستم و خیس می کرد با اینکه کله ی خودم به شدت درد می کرد اما سرش و ماساژ دادم و گفتم: بهتری؟ سری بالا انداخت و گفت: نه حالم خوب نیست نیم خیز شدم و چراغ رو روشن کردم گفتم: می خوای بریم بیمارستان؟ میون گریه گفت: آره خیلی میترسم لباسام رو عوض و کمک کردم حاضر بشه سوییچ بابا رو از جا کلیدی روی دیوار برداشتم گفتم: دکترت توی کدوم بیمارستانه؟ اسم بیمارستان و گفت دستش و گرفتم تا بتونه راه بره. دم بیمارستان نگه داشتم کمک کردم تا پیاده بشه داخل اورژانس رفتیم مشکل رو که گفتیم فرستادنمون زایشگاه من رو راه نمیدادند مجبوری بیرون بخش نشستم و خودش داخل شد خیلی معطل شدم نمیدونم اون تو چه خبر بود تا اینکه یه پرستار اومد دم بخش و بلند گفت: همراه گلنار رفتم نزدیک گفت: همراه گلنار؟ بله ای گفتم و ادامه داد؟ باید بستری بشه پک مخصوف بستری رو برو از داروخونه بگیر تا این و گفت هُری دلم ریخت گفتم: مشکلش چیه؟ در بخش که اتوماتیک بود بسته شد دکمه رو زد باز شد و گفت: به احتمال زیاد درد زایمان بهش گرفته باید صبر کنیم فردا خانم دکتر میاد معاینه اشون می کنه گفتم: حالا باید چکارکرد؟ گفت: بهش رسیدگی می کنیم اگه درد زایمان باشه دو سه روزی بستری میشه ،الان چندهفته اشونه؟ دستام و به هم مالش دادم گفتم: فکرکنم بیست و چهار هفته و نمی دونم چند روز باشه گفت: حالا شما برو بسته رو از داروخونه بخر و بیا، آهان راستی آب میوه یا خرما هم واسش بگیر چیزایی که خواسته بود رو گرفتم و تحویلشون دادم یه پرستار دیگه اومد گفت: بیمارتون همراه نداره؟ گفتم: منم خنده اش گرفت و گفت: برای توی بخش رو میگم، یه خانم باید باشه گفتم: مادرم و میارم سریع از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه روندم تا توی کوچمون پیچیدم اذان صبح رو دادند توی حیاط وضو گرفتم و داخل شدم مامان واسه نماز بیدار شده بود وقتی دید از بیرون میام متعجب گفت: وا! این وقت شب کجا بودی؟ آب دهنم و سنگین قورت دادم و گفتم: گلنار دلش درد گرفت بردمش بیمارستان زد روی لپش و گفت: وای خدا مرگم! حالا کجاست؟ نمیدونم چرا اشکم پایین چکید گفتم: بستریش کردند اومدم ببرمتون واسه همراه بیمار بابا خواب آلود اومد نزدیکمون و گفت: چی شده؟ جریان و واسش گفتم بابا اخماش رفت توی هم و لباش آویزون شد گفت: سریع نمازتون رو بخونید و برید @rumansara
گلنار توی بخش زنان و زایمان بستری شد مامان بهم گفت برم خونه اگه کاری داشت صدام میزنه . وقتی برگشتم تا در هال و بازکردم بابا از روی زمین بلند شد و اومد طرفم گفت: چی شد؟ گفتم: فعلا که هیچی باید دکتر بیاد ببینتش ،اونم دور و بر ساعت ده میاد به اتاقم رفتم و لباس کار تنم کردم دل و دماغ کار کردن نداشتم اما چاره چی بود امروز باید آفتابگردونا رو میچیدیم کلی کارگر تو صحراست، نمی شه نرم، داس رو توی خورجین گذاشتم و از خونه به مقصد صحرا زدم بیرون وقتی رسیدیم یک راست به سمت آفتابگردونا رفتم ابراهیم و کارگرا رو شروع کرده بودند منم رفتم یه قسمتی و شروع به کار کردم، هر ، دو سه تا آفتابگردون سر میزدم یه نگاه به گوشیم میکردم میترسیدم مامان زنگ بزنه و من متوجه نشم. آفتاب بالا و بالا تر رفت تا به مرکز آسمون رسید صدای اذان دو سه تا از گوشیا بلند شد اما خبری از بیمارستان نشد ابراهیم گفت: تا ساعت یک کار میکنیم بعد ناهار می خوریم آخه امروز چون کار زیاده خونه نمیریم، پسر ابراهیم با دوچرخه اومد حدود ده چهارده سالی سنشه روی ترک دوچرخه اش یه بقچه بسته بود بلند باباش و صدا زد و گفت: بابا مامان غذا داده همه زیر درخت روی حصیر نشستیم سفره یکبار مصرف رو پهن کردیم ابراهیم به پسرش گفت: محسن بقچه رو باز کن محسن قابلمه رو بیرون آورد درش رو که برداشت بوی استامبولی مشاممون و نوازش داد جلوی هر نفر یه بشقاب غذا گذاشت الحق که خوشمزه بود گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان دست از غذا خوردن کشیدم و رفتم عقب، تا جواب دادم گفتم: سلام چی شد؟ دکتر دیدش؟ چی گفت؟ گفت: آره دیدش گفت باید تحت نظر باشه کلی سوزن و دوا واسش نوشت چشمام و بستم دستی توی موهام کشیدم و گفتم: تا کی باید بستری باشه؟ گفت: نمی دونم دکترش گفت باید به وضعیتش نگاه کرد هر وقت بهتر شد مرخصش می کنند تماس قطع کردم اشتهام کور شد نتونستم بقیه غذام رو بخورم تا عصر کارمون طول کشید سوار موتور سیکلتم شدم و خسته به سمت خونه روندم دلم می خواست تا رسیدم برم توی تختم بخوابم وقتی رسیدم تاوارد خونه شدم نبود مامان و گلنار توی چشم میزد، به اتاقم رفتم و دراز کشیدم هیچ نمیدونستم انقدر وابسته زنم شده باشم انگار خواب از سرم پرید دستی به صورتم کشیدم و یه زنگ به مامان زدم یادم باشه برای گلنار یه گوشی بخرم. با الوی مامان سلام دادم و گفتم: اگه گلنار بیداره گوشی رو بهش بده باشه ای گفت و تلفن رو دستش داد با شنیدن صداش بیشتر دلم هواش رو کرد گفتم: خوبی؟ بهتری؟ گفت: بهترم اما مادرتون بنده خدا خیلی خسته شد. یه کم باهاش حرف زدم تا دلم آروم گرفت و تونستم بخوابم. رفتم توی هال ننه جون یه گوشه نشسته بود و قلاب بافی می کرد نمیدونم چی میبافت! سلامش دادم با دیدنم لبخندی زد و جوابم و داد گفتم: چرا اینجا نشستی، پات دوباره درد میگیره، روی صندلی بشین با خنده ای که همیشه روی صورتش بود گفت: دیگه پا دردم خوب شده خدا رو شکر ، غصه زنت و نخور درست میشه کنارش نشستم و گفتم: هم غصه ی گلنار رو می خورم هم نگران بچه ام می ترسم بلایی سرش بیاد ننه جون لبخندش عمیق تر شد همونطور که بافتنی می بافت گفت: متوصل به امام جعفر صادق شو، اسمش رو بذار صادق درست می شه چشمام و باز کردم تو اتاقم بودم دستی به صورتم کشیدم سر جام نشستم نگاهم سمت هال شد، ننه جون چی می گفت ؟ توی خوابم چکار می کرد! اون که چند سال پیش فوت کرده، یعنی باید اسم بچه ام رو بذارم صادق؟ بدی هم نیست قشنگه همون موقع همون نذری که ننه جون گفت رو نیت کردم گلنار حدود سه روزی رو بستری بود تا اینکه مرخص شد. تا وارد خونه شدیم بابا و هانیه اومدند جلو تا حالش و بپرسند برای اینکه روی پاش نایسته بردمش توی اتاق تا روی تخت دراز بکشه مامان هم داروهاش رو روی عسلی کنار تخت گذاشت تا یادش نره بخوره بابا و هانیه هم اومدند تا از بهتر شدنش مطمئن باشند نگاهی به همشون انداختم و گفتم: تصمیم گرفتم اسم بچه ام رو بزارم صادق هانیه گفت: حالا چرا صادق ؟ گلنار هم باهات موافقت کرده یا نه؟ خیره به گلنار گفتم: نظر تو چیه؟ چونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم تا الان به صادق فکر نکردم بهش عادت ندارم گفتم: راستش من خواب ننه جون و دیدم اون بهم گفت بچه ام و نذر امام جعفر صادق کنم و اسمش رو بذارم صادق مامان با چشمای گرد گفت: ننه جون من؟ آره ای گفتم و همه به فکر فرو رفتند. ننه جون،مادر بزرگ مامان بود، چون مامان زود یتیم شده ننه جون ، سرپرست مامان و دایی شده و اونا رو بزرگ کرده بود خدا رحمتش کنه، این و گلنار گفت و ادامه داد: حتما یه حکمتی هست، حالا که فکرش رو می کنم صادق هم قشنگه
دو روزه داریم خونه رو تمیز می کنیم آخه خانواده مش مصطفی اینا گفتند می خواند بیاند گلنار خیلی خوشحاله که بعد از یک ماه و خورده ای قراره خانواده اش رو ببینه از طرفی هم امشب خانواده ی علی برای خواستگاری میاند خلاصه که همه چیز قاطی پاتی شده تا از صحرا برگشتم بابا بهم گفت: برو با ماشیم مادر جون و بیار بنده خدا منتظره طرف اتاقم رفتم و گفتم: باشه لباسم و عوض می کنم و میرم خداخدا کردم به چراغ قرمز نخورم از شانس گندم تو اولین چهار راه به پستم خورد حالا به هر چهار راه رسیدم پشت چراغ قرمز شدم بلاخره رسیدم سریع ماشین و پارک کردم و زنگ رو زدم صدای مادر جون پشت آیفون پیچید : کیه؟ گفتم: منم بیاید تا بریم گفت: بیا بالا تا من لباس بپوشم چی ، هنوز لباس نپوشیده! دکمه رو زد و در باز شد وقتی وارد خونه شدم تازه می خواست بره دستشویی ، وقتی هم که قضای حاجت داشت به این زودی ها بیرون بیا نبود پس من کی برم حموم؟ خیلی بو عرق می دم. خوبه تا داره آماده میشه همینجا برم گفتم: مادر جون حمومتون داغه من حموم کنم؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: آره ننه ، اگه لباس نداری یه دست لباس از بابات اینجا هست توی اون کشو ، پایین کمد گذاشتم ممنونی گفتم و به طرف کشو رفتم اینطور بهتر هم شد هم من به کارم می رسم هم هی لازم نیست بگم زود باش زود باش خودم و گوربه شور کردم و اومدم بیرون اما اون هنوز دستشویی بود از توی طاقچه سشوار رو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم ،در دستشویی باز شد و اومد بیرون به طرف اتاقش رفت و گفت: الان آماده می شم کارم که تموم شد روی صندلی تا شوی کنار آشپزخونه نشستم و منتظر شدم تا بیاد یه یک ربعی طول کشید تا حاضر شد جلوی آینه چادرش و سر کرد و گفت: بریم پسرم وقتی به خونه رسیدیم هانیه از دیدن قیافه ام زیر خنده زد و گفت: چرا لباسای بابا رو پوشیدی؟ بابا اومد نزدیک به مادرجون خوش آمد گفت رو به من گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ مادر جون روی زمین نشست و گفت: هادی می خواست بره حموم واسه همین دیر شد چشمام گرد شد! عجب، حالا دیگه تقصیر من شد! بزرگتر بود چی باید می گفتم! رفتم تو اتاق تا لباس بابا رو با لباس خودم عوض کنم. ساعت هشت شب خواستگار ها رسیدند علی برای اولین بار کت و شلوار پوشیده بود حاضرم قسم بخورم از کسی قرض کرده آخه مثل خودم اهل کت و شلوار نیست اما از حق نگذریم خیلی بهش اومده همگی توی هال نشستیم یه کم مقدمه چینی بعد هم اصل مطلب البته همه ی خواستگاری ها مثل همه فقط از مال من و گلنار فرق می کرد. با یاد آوریش نگاهم بهش افتاد حس کردم خسته شده کاش می شد می بردمش توی اتاق تا بتونه استراحت کنه خدا رو شکر زود صحبتای هانیه و علی تموم شد اومدند پیش بقیه یه کم بعد خواستگار ها هم رفع زحمت کردند تا رفتند به گلنار گفتم: برو تو اتاق دراز بکش مامان گفت: وا! هنوز شام نخوردیم با شکم خالی بره گفتم: خب خسته شده مادر جون گفت: همین جا دراز بکش شام که خوردید برید تو اتاقتون مامان از صبح زود مشغول پخت و پز بود به آقا سعید زنگ زدم گفتم: کجایید؟ رسیدید یا نه؟ گفت: اومدیم تو محلتون اسم کوچتون چیه؟ آدرس و دادم و رفتم دم در تا من و ببینند و راحت تر بیاند با رسیدنشون بلند به همه گفتم: رسیدند آقا سعید پیاده شد و سریع در و برای پدرش باز کرد خاله و ابوالحسن هم پیاده شدند بهشون خوش آمد گفتیم مامان با شربت ازشون پذیرایی کرد و بعد بساط سفره رو چید مش مصطفی نگاهی به غذا ها انداخت و گفت: خورشتتون یه کم روغنش زیاده برای من کم روغن بریزید بشقاب خورشتش رو برداشتم و سعی کردم روغن توش نریزم وقتی برگشتم باز یه نگاهی توی بشقاب انداخت و گفت: بازم زیاده متوجه شدم خاله و آقا سعید از این حرف پدرشون خجالت کشیدند مادر جون سری به حالت تاسف تکون داد و گفت: از قدیم گفتند؛ در خانه هر چه ، مهمان هر که، دیگه این ادا و اطوار ا واسه چیه؟ غذات و بخور حالا نوبت ما بود خجالت بکشیم ابوالحسن کنارم نشسته بود سرش و بهم نزدیک کرد و گفت: باز این دو تا بهم رسیدند از دیدن اینکه چطور سعی می کرد نخنده منم خنده ام گرفت مش مصطفی گفت: آدم نباید نا پرهیزی کنه یک بار و ده بارش مثل همه مادرجون یه قاشق خورشت روی برنجش ریخت و گفت: آدم هم نباید برا شکمش به صاحب خونه بی حرمتی کنه مامان بلند به من گفت: هادی برو پارچ آب بیار یادم رفت مثلا می خواست حرف تو حرف بیاره @rumansara
مش مصطفی با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود گفت: تذکر دادن شد بی حرمتی؟ عجب! خاله بلند گفت: ابوالحسن این سالادا رو بده به من دستم نمی رسه ابوالحسن داشت منفجر می شد یواشکی گفت: سالادا به خودش نزدیکتره تا من گلنار که اون طرفم نشسته بود گفت: نمی دونم چرا مامانت و مامانم فکر می کنند با صدای بلند یه چیزی بگند این پیرزن و پیرمرد بیخیال می شند! مادر جون با پر روسریش کشید دور لبش و گفت: تذکر درست اما شما داری الکی ایراد میگیری پس چرا من روغن توش نمی بینم؟ مش مصطفی هم سریع گفت: چون کوری، درجه ی چشمات رفته بالا ابوالحسن پقی کرد برای اینکه سه نشه شروع کرد سرفه کردم تقریبا این وضعیت همه افراد بود البته با این حرفی که مش مصطفی زد رسما جنگ شروع شد آقا سعید الکی شروع به سرفه کرد و گفت: پرید تو گلوم ، خاله شروع کرد پشتش زدن، با مامان چشم تو چشم شدم اشاره کرد یه کاری بکن ، یواشکی به گلنار گفتم: عزیزم ختم این قائله دست خودت و می بوسه مادر جون گفت: آره من کورم... گلنار میون حرفش اومد و بلند گفت: آی آی آی یواشکی به مامان چشمک زدم که از نگاه خاله زیور دور نموند منم گفتم: چی شد؟ خودش و به بی حالی زد و گفت: دلم درد گرفت مامان سریع بلند شد و گفت: خاک بر سرم، پاشو ببرمت تو اتاق دراز بکش خاله زیور بلند شد و گفت: بزار منم کمکتون کنم مادر جون با نگرانی خواست بلند بشه که بابا گفت: نمی خواد شما غذات و بخور هستند برای کمکش اونم شروع کرد زیر لب با خودش حرف زدن: یعنی دختره چش شد؟ خدایا به خودت سپرم ابوالحسن دم گوشم گفت: عذاب وجدان گرفتم ، مادر بزرگت بنده خدا خیلی ناراحت شد گفتم: وضعیت منم بهتر از تو نیست اما چه می شه کرد خودشون عین بچه با هم کل کل می کنند همگی غذامون و خوردیم و سفره رو جمع کردیم، مامان مجبور شد دوباره غذای خودشون رو گرم کنه و هر سه تاشون برند توی آشپزخونه غذا بخورند بعد از غذا و پذیرایی، گلنار و مادرش و مادر جون رفتند توی اتاق خوابیدند ما مرد ها هم توی هال آقا سعید خودش رو کشید نزدیکم و گفت: می گم باید یه نقشه بکشیم که تا اینا خواستند دعوا کنند جلوشون و بگیریم گفتم: چکار کنیم؟ ابوالحسن نگاهی به پدربزرگش کرد وقتی مطمئن شد خوابه گفت: یه چیز خفن واستون دارم بابا از دست شویی اومد بیرون نگاهی بهمون انداخت و گفت: جلسه گرفتید؟ انگشتم و به علامت هیس روی دماغم گذاشتم و گفتم: آره بیا اونم کنارمون دراز کشید ابوالحسن گوشیش رو بیرون آورد و گفت: ببینید چه کردم! یه فیلم آورد و پلی کرد با دیدن سفره مون تا ته قضیه رو رفتم یه کم صداش رو زیاد کرد یواشکی از دعوای مادرجون و مش مصطفی فیلم گرفته بود رفتار مامان و خاله زیور از همه خنده دار تر بود دلمون و گرفته بودیم و بی صدا میخندیدیم از شدت خنده اشک از چشمام میریخت.بابا گفت: باید یه فکر درست و حسابی بکنیم آقا سعید یه خمیازه بلند کشید و گفت: درسته باهاتون موافقم گفتم: به نفع اول استراحت کنیم تا بعد بتونیم خوبتر فکر کنیم و ایده های بهتری بدیم همه موافقت کردند هنوز سرمون روی بالش نرسیده خوابمون برد. — وقتی شوهرم مرد من موندم چهار تا بچه ی قد و نیم قد خودم باید مرد خونه می شدم یه کارخونه پتو بافی بود انقدر این و اون و دیدم تا تونستم دستم و بند کنم دختر بزرگم سکینه با اینکه سنی نداشت اما مجبور شد مسئولیت خونه رو به عهده بگیره تا من بتونم برم کار صبح تا شب باید روی پا می بودیم و نخای اضافه روی پتو ها رو بگیریم یه کم که بچه ها بزرگتر شدند اوضاعمون بهتر شد رحیم رفت توی یه میکانیکی شاگردی تا از مدرسه می اومد میدوید سر کار شب هم خسته و کوفته به مشقاش می رسید، هی هر جور بود گذشت، خدا رو شکر الان بچه هام همه دستشون به دهنشون میرسه محتاج این و اون نیستند خدایا شکر — شما خوب تونستید از پس مسئولیتتون بر بیاد اگه تو روستا بودید وضعتون بهتر بود اما توی شهر با این همه هزینه ، یه زن تنها بتونه خودش رو بکشه بالا تحسین داره از صدای اختلاطی که مادر جون و مش مصطفی بالای سرم داشتند بیدار شدم خواستم بلند بشم که یکی دستم و گرفت نگاه کردم دیدم ابوالحسنه یواشکی گفت: بخواب، از اکشن در اومده الان فیلم هندیه خندم و به سختی کنترل کردم دوباره چشمام و بستم مادرجون گفت: شما دوتا گل پسر که خودتون و زدید به خواب،قشنگ بلند شید برید تو آشپزخونه چایی بزارید و بیاید، خوب نیست دوتا بزرگتر با دهن خشک اینجا بشینند. @rumansara
دیگه خیلی ضایع شد هر دو مون نشستیم تا اومدیم سلام بدیم دیدیم بابا و آقا سعید هم نشستند چشمام تا جا داشت درشت شد مش مصطفی دستی به سبیلش کشید با اشاره به من و ابوالحسن گفت : از این دوتا انتظار داشتم اما از شما دوتا نه! با شرمساری سلام دادم پشت سرم بقیه هم سلام دادند و جواب گرفتیم مادر جون دستی به چادرش کشید تا از روی سرش نیفته گفت: چشم جهان و کور کردیم با این بچه بزرگ کردنمون! به آشپزخونه رفتم و سماور رو روشن کردم صدای مش مصطفی رو شنیدم که گفت: حالا شما حرص نخورید، همین که معتاد نیستند شکر، دیگه یه جور باید به خودمون دلداری بدیم. چایی گذاشتم و برگشتم توی هال سر و کله ی بقیه هم پیدا شد به مامان گفتم: تازه چایی گذاشتم یه کم دیگه دم می کشه از جمع عذر خواهی کردم و راهی صحرا شدم البته ابوالحسن هم باهام اومد. دور هم نشسته بودیم میوه می خوردیم خاله گفت: راستش چون راهمون دور بود اومدیم از همینجا واسه گلنار سیسمونی بخریم مامان باز میوه تعارف کرد و گفت: دستتون درد نکنه اگه کمکی ازمون بر میاد بگید مش مصطفی زانوش رو ستون آرنجش کرد و گفت: گلنار جهاز نداشت همه چیز یهویی شد فرصت نشد چیزی واسش تهیه کنیم برای همین یه مبلغی رو به به جای جهیزیه آوردیم دست توی جیبش کرد و یه پاکت سفید رنگ رو جلوی بابا گذاشت بابا تشکر کرد و گفت: دستتون درد نکنه ولی نیاز به این کار نبود گلنار خودش ارزشش برای ما خیلیه آقا سعید گلوش رو صاف کرد و گفت: اختیار دارید به هر حال این وظیفه ی هر پدر و مادریه، ما دوست نداریم خدای نکرده بین بچه هامون فرق بزاریم مادر جون با چنگال یه کم خربزه قاچ کرد و گفت: خب پس ما هم این پول و میبریم بانک و باهاش یه حساب واسه ی گلنار باز می کنیم با این حرف مادر جون همه موافق بودند. با گلنار چشم توی چشم شدم اشاره کرد برم تو اتاق یه بهونه پیدا کردم و رفتم پشت سرم وارد شد در رو بست گفت: می گم از صبح دلم تمر هندی میخواد خنده ام گرفت گفتم: خب چرا همون صبح نگفتی؟ سرش و زیر انداخت و گفت: احساس می کنم جلوی بقیه زشته بگم چی می خوام لبخندم پر رنگتر شد گفتم: اشکال نداره، الان میرم برات می خرم مهیای رفتن که شدم گفت: چیبس و پفکم بخر گفتم: برو حاضر شو خودتم بیا هرچی خواستی بخر از خدا خواسته سریع قبول کرد وقتی از توی هال خواستیم رد بشیم بابا گفت: هادی کجا میرید؟ گفتم: گلنار هوس هله هوله کرده داریم میریم بگیرم واسش مادر جون خنده ای کرد و گفت: هرچی میخواد رو بخر وگرنه چشمای بچه چپ می شه هانیه بلند خندید و گفت: مادر جون این دیگه از اون حرفا بود ا مادر جون اخمی کرد و گفت: بیخود که زن حامله ویار خوراکی نمی کنه، از قدیم گفتند بچه اون خوراکی و می خواد که مادرش ویارش و می کنه خاله گفت: یه ویتامینی از بدن مادر کم می شه که توی اون خوراکی هست واسه همین میل مادر به اون غذا یا خوراکی میره ما خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون اما بحث بقیه رفته بود سر ویار زن حامله، سوپری سر محله باز بود با هم رفتیم داخل مغازه چیبس و پفک یه چندتایی برداشتیم تا به بقیه هم بدیم هر چی چشم انداختم تمر هندی نداشت اونا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون گفتم: تمر نداشت فردا از یه جای دیگه واست می خرم کمی پکر شد و گفت: بریم یه جای دیگه ؟ اگه اونجا هم نداشت فردا بخر دلم نیومد بهش نه بگم واسه همین رفتیم سوپری محله بالایی از شانس بدمون اونم نداشت وقتی از مغازه خارج شدیم بهش گفتم: عزیزم فردا میگردم واست پیدا می کنم میخرم اشکاش شروع به چکیدن کرد چشمام گرد شد گفتم: داری گریه میکنی؟ هق هقش بلند شد و گفت: من الان تمر می خوام گفتم: گلنار چرا داری مثل بچه ها رفتار می کنی! مگه ندیدی نداشت با آستینش اشکاش و پاک کرد و گفت: دست خودم نیست خیلی دلم تمر می خواد نمیدونم چرا از اینکه نیست گریه ام گرفته ولی ترو خدا بریم یه جای دیگه شاید داشته باشه چرا برای یه تمر هندی اینطور می کنه! اگه یکی ما رو اینجور ببینه با خودش چی فکر میکنه، گفتم: باشه گریه نکن الان میریم میگردیم تا پیدا کنیم سوار موتور دور شهر دنبال تمر میگشتیم تا اینکه بالاخره یه مغازه داشت خریدم و دادم دستش همون موقع درش و باز و شروع به خوردن کرد همچین با ملچ ملوچ می خورد که دهن منم آب افتاد یکی دوتا انگشت ازش خوردم یه کم بعد گفتم: بریم خونه؟ لبخندی زد و گفت: آرا دیگه الان می شه بریم خونه @rumansara
از صحرا خسته به خونه برگشتم هیچ کس توی هال نبود یکراست به اتاقم رفتم دیدم گلنار چمباتمه زده پایین تخت نشسته و به تخت تکیه داده سلام دادم سرش رو بلند کرد و جوابم و داد با دیدن چشمای اشکیش نزدیکش رفتم و گفتم: گلنارخانم، باز که داری گریه می کنی! مگه نگفتم اگه دوست داری باهاشون برو چند روز دیگه میام دنبالت خودت نرفتی دماغش و بالا کشید و گفت: آخه شکمم بزرگ شده نمیتونم به این زودیا خونه ی بابام برم مستأصل بهش نگاه کردم و گفتم: از دیروز که پدر و مادرت رفتند هر چی نگات کردم داشتی گریه می کردی خب برای بچه خوب نیست با پشت دستش اشکاش و پاک کرد و گفت: خیلی می خوام گریه نکنم اما باز گریه ام میگیره بعد دستمال کاغذی ای که پاره و چماله شده بود رو با دستش صاف و دماغش و پاک کرد بلند شدم از تاقچه جعبه دستمال رو کنارش گذاشتم و گفتم: اون و بده من بندازمش دور انقدر باهاش آب بینی گرفتی که دیگه قدرت جذب نداره دستمال جدید از جعبه بیرون کشید و قدیمی رو بهم داد کنار سطل زباله رفتم و انداختمش گفتم: چکار کنم حالت خوب بشه؟ خیره بهم شد و گفت: بخون لبم به لبخند کش اومد گفتم: من بلد نیستم بخونم نگاه ازم نگرفت و گفت: اون روز که توی حیاط موتورت و می شستی یه شعر زیر لبت زمزمه می کردی اون و بخون خنده ام عمیق تر شد گفتم: از صدام خوشت اومد؟ در حالی که چشماش هنوز پر اشک بود لبخندی زد و گفت: آره قشنگ خوندی با زبون لبم و تر کردم و گفتم: آخه تا الان جلوی کسی نخوندم ، یه جوریه روم نمیشه گریه کردن یادش رفت دوتا دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: خب، نمی شه برای اولین بار که می خونی خانمت اولین شنوندت باشه اولین بار بود کلمه ی خانمت رو می گفت، اینکه خودش رو خانم من خطاب کرد یه حس خواصی داشت انگار کیلو کیلو توی دلم قند آب کردند دیگه الان مگه میشه نخونم! نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوندن کردم: تو نه خوابی نه خیالی نه تمنای محالی نه ز دیروز و نه فردا نه ز افسانه نه رویا خیره فقط نگام می کرد وقتی خوندنم تموم شد گفتم: اینم فقط برای خانم گلم نزدیک شد و غنچه ای روی گونه ام کاشت گفت: خیلی قشنگ خوندی، محو صدات شدم فقط برا خودم بخون کل خستگیم با این کارش در رفت انگار یه انرژی مضاعف گرفتم ، تقه ای به در اتاقم خورد بلند گفتم: بله مامان در و باز کرد و بین آستانه اش ایستاد و گفت: عمه سکینه دعوتمون کرده خونشون گفتم: ساعت چند میریم؟ مامان اومد داخل و گفت: نمیدونم خوبه هفت هفت و نیم بریم گلنار تکیه از تخت گرفت و گفت: دست خالی بریم یا چیزی لازمه بگیریم؟ مامان همونطورکه ایستاده بود تکیه به دیوار داد و گفت: حالا توی راه که میریم یه چیز میگیریم بابا اومد لای در ایستاد و گفت: درمورد چی حرف میزنید؟ مامان روش رو سمت بابا کرد و گفت: اینکه میریم خونه سکینه چی بخریم؟ بابا هم اومد کنار مامان ایستاد و گفت: یه سینی شیرینی می گیریم بعد روش رو سمتم کرد و گفت: رفتم ماشین و چک کنم دیدم باتریش خوابیده خواستیم بریم باید هولش بدیم تا روشن شه مامان تکیه از دیوار گرفت و گفت: هر دم از این باغ بری می رسد. هانیه بین مامان و بابا ایستاد و گفت: خوب بدون من دارید خوش میگذرونید! بابا خنده ای کرد و گفت: انقدر خوبه! بعد رو به بقیه گفت: احمق امروز زنگ زد مامان بین حرفش اومد و گفت: احمد کیه؟ بابا به خنده افتاد و گفت: علی رو می گم، داماد آینده، میگم احمق مامان اخمی کرد و گفت: وا! چرا به پسر مردم میگی احمق! گناه داره بیچاره بابا گفت: راست میگی بیچاره بهتر بهش میخوره هانیه دست به کمر شد و گفت:بابا! اذیت نکن، من که میدونم واسه اینکه میخواد من و بگیره اینطور میگی همگی خندیدیم بابا جدی شد و گفت: پدرش تماس گرفت گفت یه وقت بهشون بدیم بیاند برای قباله برون و این حرفا مامان گفت: خوبه بگیم شب چهار شنبه بیاند بابا گوشه ی شکمش رو خاروند و گفت: باشه یادم باشه فردا صبح زنگش بزنم @rumansara
هلیا یه گوشه نشسته بود و نقاشی می کشید فریبرز کمک عمه به همه چایی تعارف کرد مامان رو به عمه گفت: راستش برای هانیه خواستگار اومده عمه لبخندی زد و گفت: پیش پای شما مادرجون داشت می گفت ،حالا داماد کی هست؟ غریبه یا آشنا؟ مامان نگاهی به هانیه انداخت و گفت: دوست هادیه فریبرز یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: نکنه همون که ماشین سنگین داره بابا جفت پاهاش و دراز کرد و روی هم انداخت گفت: آره اسمش علیه شناسه بچه ی خوبیه بهمن پر کتش و درست کرد و گفت: انشاءالله به خیر و خوشی باشه عمه نگاهی به هلیا انداخت آهی کشید و گفت: خدا کنه هیچ خونه ای آوار نشه مامان گفت: غصه نخور خدا بزگه، انشاءالله درست میشه عمه سری تکون داد و غمگین به فریبرز نگاه کرد گفت : بچه ام پیر شد بابا استکان خالی رو توی نعلبکی گذاشت و گفت: دیگه گذشت زدن این حرفا هم فایده نداره بهتره برای آینده بهتر واسشون دعا کنیم بهمن رو به عمه گفت: چایی دیگه نیست؟ عمه آره داریمی گفت و رفت توی آشپزخونه بهمن رو به ما گفت: مغازه رو چکار کنیم ؟ بابا بهم اشاره کرد و گفت: از این شازده بپرس صاف نشستم و گفتم: یه چند وقت دیگه کارای صحرا تموم می شه با پولش یه کم خرت و پرت می خرم و نونوایی و راه میندازم عمه از توی آشپزخونه گفت: دیگه صحرا نمیری؟ گردن کشیدم تا بتونم عمه رو از اون ور اپن ببینم گفتم: نه نونوایی رو بیشتر دوست دارم، البته اگه خدا بهم پول و پله بده بدم نمیاد یه زمین بگیرم و یه باغ کوچولو واسه خودم درست کنم همگی انشاءالله ی گفتند و هر کسی دو به دو مشغول اختلاط شد فریبرز خودش رو نزدیک کشید و گفت: کارت چطوریه؟ گفتم: کشاورزی رو میگی؟ چطور؟ دستی به دماغش کشید و گفت: می خوام بدونم از لحاظ روحی خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: مگه می شه بری بین علف و سر سبزی و روحیه نگیری! حالا چرا این و میپرسی؟ سرش رو نزدیک آورد و گفت: نمیخوام مامان و بابا بفهمند از لحاظ روحی داغونم مائده باعث شد از زندگی سیر بشم دلم میخواد یه جا برم روحیه بگیرم نمیدونم کجا برم؟ هر دفعه دادگاه هر دفعه دوباره دیدنش و عصاب خوردی خدایا کی اینا تموم می شه؟ گفتم: هنوز تکلیفتون مشخص نشده؟ سری به نفی تکون داد و گفت: از چند نفر پرسیدم می گند نزدیک یکسال طول می کشه فکری کردم و گفتم: هر وقت کارتون تموم شد و خواستی روحیه بگیری بگو تا یه جا رو بهت معرفی کنم عالیه، دوست داشتی میتونی هلیا رو هم با خودت ببری چون اونم نیاز به روحیه داره متفکر نگام کرد و گفت: کجا هست؟ اشاره ای به گلنار کردم و گفتم: روستاشون لبخندی زد و گفت: آره مامان می گفت خیلی سر سبزه ، شرمنده من نتونستم بیام عروسیت، مرخصی بهم ندادند، راستش خودمم زیاد اصرار نکردم تا ذخیره برای همون روحیه گرفتن داشته باشمشون دست روی شونش گذاشتم و گفتم: درکت می کنم، فکر و غصه فیل و از پا میندازه چه برسه به ما آدما مادر جون بلند گفت: نمی خواید شام بخورید؟ عمه سکینه بلند شد و گفت: چرا گفتم یه کم از خوردن میوه فاصله بیفته هانیه کمک عمه رفت توی آشپزخونه سفره رو آورد و پهن کرد من و فریبرز هم بلند شدیم تا کمک عمه زودتر بساط سفره رو بچینیم. عمه میدونه عاشق قیمه هاشم واسه همین به خاطر من قیمه پخته بود نمیدونم چکار میکنه که انقدر جا افتاده و خوشمزه می شه. سیب زمینیهاش معلوم بود کار فریبرزه انقدر که درشت خورد شده بود اما بازم از خوشمزگیش چیزی کم نشده بود. توی راه برگشت گلنار گفت: چقدر غذاشون خوشمزه بود! هانیه لبخندی زد و گفت: فکر کنم عمه برای خورشت قیمه اش از جادو استفاده میکنه، باورت می شه یه بار دستور پخت خورشتش و گرفتم و با کمک مامان مو به مو طبق دستور عمه درست کردیم اما باز اون مزه نشد گلنار گفت: مامانم می گه هر کسی یکی از غذاهایی رو که می پزه عالی می شه انگار تمام مهارتش پخت اون غذاست که برجسته می شه ، من اسمش رو گذاشتم غذای مخصوص سرآشپز، خورشت قیمه هم برای عمه سکینه همون غذاست بابا گفت: الهام آبگوشتش حرف نداره، اسمش اومد واسه فردا ظهر درست کن مامان خوشحال گفت: خدا رو شکر واسه فردا مشکل چی بپزم ندارم. @rumansara
دور تا دور هال آدم نشسته بود یه طرف آقایون و طرف دیگه خانما، علی هر دفعه با دستمال کاغذی عرق روی پیشونیش رو پاک می کرد خانواده داماد جوری نشسته بودند که انگار خودشون رو برای یه جنگ تمام عیار آماده کردند، منتظر یه مبلغ پیشنهادی از سمت ما بودند که فورا اعتراض روش بذارند و شروع به چونه زدن بکنند، بابا مقدار قباله ی پیشنهادیمون رو دست بابای علی داد اونم عینک قاب مشکیش رو روی دماغش جابه جا کرد و نوشته های روی کاغذ و برای همه با صدای بلند خوند، یه لحظه سکوت همه جا روگرفت انگار همه منتظر هر چیزی بودند به جز این، بابا گلوش و صاف کرد و گفت: من دوست ندارم بین دختر و عروسم فرق بذارم ،این میزان قباله ی عروسمه همین میزان هم برای دخترم آقا ماشاالله عینکش رو دست گرفت و گفت: راستش ما فکر کردیم مثل بقیه یه مهریه غیر منصفانه پیشنهاد بدید با دیدن این میزان من حرفی ندارم عموی علی هم گفت: الحق که نشون دادید خانواده با اصل و نسبی هستید ، خانواده عروستون هم معلومه خیلی فهمیده هستند، دختر آدم روی چشم جا داره، یه گونی پیاز نیست که بخواهیم سر قیمتش چونه بزنیم، وقتی مهریه منصفانه باشه ارزش دختر هم حفظ می شه مادر جون یه دونه تسبیح دیگه به پایین هل داد بین ذکرش وقفه ای انداخت و گفت: پس اگه کسی مشکلی نداره یه صلوات بفرستید همه بلند صلوات فرستادند، مامان بهم اشاره کرد منم پاشدم سینی شیرینی رو بین همه چرخوندم آقا ماشاالله گازی به شیرینی توی دستش زد و گفت: خب حالا که این مراسم هم به خوبی و خوشی تموم شد تاریخ عقد رو معین کنیم مامان علی دست دراز کرد تا شیرینی رو از توی بشقاب برداره در همون حال گفت: ده روز دیگه عید قربانه توی ایام قربان تا غدیر می شه برنامه چید همه موافقت کردند قرار شد از فردا کارای پیش از عقد رو انجام بدند آخرای مجلس نگاهم به هانیه افتاد چادرش لیز بود و هر دفعه از روی سرش سر می خورد از اول مجلس تا الان دستش بهشه تا نیفته،چشم تو چشم شدیم یواشکی زبون در آورد، این چرا خجالت نمی کشه! گلنار تا اومد خجالتاش بریژه خیلی طول کشید اما این اصلا نمیدونه چی هست! روی گوشیم پیام اومد نگاهی انداختم از طرف علی بود سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم اشاره به تلفنم کرد پیام رو باز کردم نوشته بود« یه کار بکن بتونم با خواهرت صحبت کنم یه مطلب مهمیه می خوام بهش بگم» سر از روی گوشی بلند کردم و به علی دادم یواشکی دستی به چونش به حالت التماس کشید رفتم پیش مادر جون و در گوشی بهش گفتم اونم یه کم بعد گفت: اگه جمع اجازه بدند این دو تا جوون برند با هم حرف بزنند بابا گفت: شب خواستگاری حرفاشون رو زدند دیگه بسشونه مادر جون لبخندی زد و گفت: اینا الان تازه یادشون اومده چی میخواستند بگند و نگفتند مادر علی هم گفت: بله منم با حاج خانم موافقم بابا سری به تایید تکون داد و گفت: باشه پاشید برید بقیه حرفاتون و بزنید علی سریع بلند شد با هانیه رفتند توی اتاقش منم پاشدم استکانا رو جمع کردم تا اومدم برم توی آشپزخونه پام به بینه خورد و تمام استکانا توی سینی وارونه شد دو سه تاش هم افتاد زمین شکست نگاه همه روی من زوم شد یه دفعه ولوله شد هر کسی چیزی گفت ، مادر جون گفت: اشکال نداره قضا بلا بوده، الهام یه اسپند دود کن شروع کردم تکه های بزرگ رو‌جمع کردن مامان هم جارو برقی آورد و بقیه اش رو روفت بعد هم یه کم اسفند توی جا اسفندی ریخت و دود کرد هنوز مه اسفند فروکش نکرده بود که علی و هانیه بیرون اومدند بابا گفت: همین! ته مونده حرفاتون همین قدر بود! آقا ماشاالله خنده ای کرد و گفت: پسرم اگه دیگه ته مونده ی حرفاتون تموم شد رفع زحمت کنیم علی و هانیه سر به زیر ایستاده بودند ،چه عجب که خجالت سراغ آبجی ما هم اومد همه مهمونا بلند شدند و قصد رفتن کردند به محض اینکه در کوچه رو بستند به هانیه گفتم : چکارت داشت؟ دستش و روی دماغش گذاشت و گفت: هیسس، هنوز پشت درند گفتم: خیلی یواش بگو تا نشنوند اخمی تصنعی کرد و گفت: نمی شه خصوصیه خواست برگرده توی هال که جلوش رو گرفتم و گفتم: نمی شه، بگو چی گفت؟ از دستم فرار کرد و سمت هال دوید گفت: به همین خیال باش که بهت بگم @rumansara
توی کتابفروشی قفسه ها رو نگاه می کردیم فروشنده نزدیکمون شد و گفت: چی نیاز دارید؟ دستی به ریشم کشیدم و گفتم: یه کتاب درمورد زنان باردار اینکه چی بخورن چی نخورن،چی برای بچه خوبه رفت سمت یه قفسه و یه کتاب آورد گفت: این کتاب و بهتون پیشنهاد می کنم توش از احادیث که چی برای جنین خوبه نوشته و خیلی چیزای دیگه هر کسی خریده و برده راضی بوده یه نگاه اجمالی بهش انداختیم گلنار گفت: نگاه کن اینجا نوشته« پیامبر خدا صلی‏ الله علیه و آله و سلّم به زنان خود در دوره نزدیك زایمان، خرما بدهید؛ زیرا هر كس كه در دوره نزدیك زایمان غذایش خرما باشد، فرزندش بردبار زاده خواهد شد. خوراك مریم، هنگامی كه عیسی را زاد، همین بود، در حالی كه اگر خدا غذایی بهتر از خرما برای او سراغ داشت، همان را به وی میخوراند.» رو به فروشنده گفتم: قیمتش چقدر می شه؟ کتاب رو ازم گرفت و قیمت روی جلدش رو خوند و قیمت رو گفت.خوشحال از کتابفروشی بیرون اومدیم سوار موتور به طرف خونه برگشتیم گلنار برای اینکه روی موتور صداش بهم برسه دم گوشم گفت: بچه بودم زیاد سوار موتور میشدم اما الان چهار سالی هست سوار نشدم واسه همین حالا داره بهم خوش میگذره سرم و کج کردم تا صدام بهش برسه گفتم: اگه مامان بفهمه با موتور آوردمت بیرون تیکه بزرگم گوشمه صدای خنده اش به گوشم خورد گفت: خوب نگرانه می ترسه خدای نکرده اتفاقی واسم بیفته تا رسیدیم خونه از شانس گندمون مامان هم همزمان باهامون از جلسه ی ختم انعام اومد تا گلنار رو دید که از موتور پیاده شد اخماش کشیده شد توی هم به قدمهاش سرعت داد و خودش رو بهمون رسوند وارد شدیم در حیاط و بست و گفت: خوشم باشه،چشم من و دور دیدید؟ اشاره به من کرد و به گلنار گفت: این نره خر بچه است حالیش نیست تو که عاقلو بالغی چرا! مگه هزار دفعه نگفتم تو بارداری ماهای آخرته یه موقع پی حرفش نری سوار این لامصب بشی،چرا سوار شدی؟ گلنار سر به زیر آروم گفت: ببخشید بچگی کردیم منم شونه های مامان و بغل کردم و گفتم: قربون مامان گلم برم، به جای حرص خوردن خدا رو شکرکن صحیح و سالمیم خودش روبا لج کشید بیرون و گفت: هادی ! به جای غلط کردن گفتن داری مغلطه می کنی! جفت لاله ی گوشام و گرفتم و گفتم: مین غلط تا خنده اش گرفت زد روی دستم و گفت: خب حالا تو ام ،نمی خواد هندی بازی در بیاری ایرانی بگی هم قبوله نزدیک گلنار رفت دست نوازش روی کمرش کشید گفت: دخترم از حرفی که میزنم ناراحت نشو من برای خودت می گم بعد روی سر گلنار بوسه ای زد و گفت: بریم تو خسته شدی وارد اتاقمون شدیم نگاهی به وسایل بچه کردم و گفتم: می گم از وقتی مامانت اینا سیسمونی و چیدند حال و هوای اینجا عوض شده انگار اینکه داره یه بچه توی زندگیم میاد باور پذیر تر شده خنده ای کرد و گفت: مگه باور نداشتی؟ کنار گهواره ایستادم و گفتم: چرا، ولی مثل یه آدم که داره خواب میبینه اینطوری بودم کتاب و از توی کیفش بیرون آورد و گفت: بخونیم؟ سری به تایید تکون دادم هر دو کنار گهواره نشستیم شانسی یه صفحه رو باز کرد ازش گرفتم و شروع به خوندن کردم « حضرت محمد (ص) فرمودند : به زنان باردارتان بِه بدهید؛ چرا که اخلاق فرزندانتان را نیکو می گرداند.» لباش آویزون شد گفت: گفتی به هوس کردم پاشدم گفت: کجا میری؟ گفتم: به بخرم دویدم سمت موتور مامان دوید تو حیاط گفت: کجا داری میری؟ گفتم: برم میوه بخرم گفت: پس قربون دستت گوجه و خیار هم بگیر تا سالاد شیرازی درست کنم سمت در رفتم و گفتم: آب غوره داریم؟ من با سرکه و آبلیمو دوست ندارم فکری کرد و گفت: یه کم ته شیشه هست که پر لِرد دسته رو کشیدم زبونه آزاد شد گفتم: یه شیشه می خرم، برو تو می خوام در رو باز کنم @rumansara
عقد کنون هانیه رو فقط به صورت مجلس زنونه گرفتیم خلاصه خونمون شلوغ شده بود من و بابا تو کوچه داخل ماشین با کت و شلوار نشسته بودیم تا در دسترس باشیم که اگه مامان کارمون داشت بتونیم کمکش کنیم ، بابا صندلی رو خوابونده بود و خر و پف می کرد من بدبخت هم متحمل شنیدنش بودم گوشیم زنگ خورد بابا از صداش ‌پرید بالا و گفت: هان؟ کیه؟ از حرکتش خنده ام گرفت گفتم: مامانه داره زنگ میزنه جواب دادم گفت: پس چرا حاج آقا رو نمیاری؟ چشمم به دهن باز بابا افتاد منم خمیازه ام گرفت گفتم: مگه خانواده داماد اومدند؟ گفت: آره توی راهند تا چند دقیقه دیگه میرسند ماشین و روشن کردم و راه افتادم نزدیک دفتر خونه ، یه زنگ به عاقد زدم آدرس داد کجا ایستاده سوارش کردم توی مسیر برگشت بابا باهاش سرصحبت رو باز کرد ازش پرسید: تا حالا شده یه اتفاق عجیب توی کارت بیفته؟ عاقد دستی به ریش و سبیلش کشید و گفت: چند سال پیش یه زوجی اومدن پیشم عقد کردند حدود چهار سال بعدش دیدم خانمه شوهرش فوت شده حالا داشت به یه بنده خدای دیگه ازدواج می کرد،دوباره دوسال بعدش باز دیدم همون خانم شوهر دومش هم فوت کرده و برای سومین بار داشت ازداواج می کرد به منشیم گفتم،این زنه رو باید بکشیم تا یک یکی همه ی مردای روی کره ی زمین و نکشته بابا بلند شروع به خندیدن کرد داخل کوچه شدیم ماشین علی اینا دم خونه پارک بود زنگ خونه رو زدم یا الله ی بلند گفتم و داخل شدیم، سفره ی عقد توی اتاق هانیه چیده شده بود عاقد روی صندلی نشست و گفت: برای اینکه خانما کمتر صحبت کنند و ساکت بشند یه صلوات بلند بفرستید همه صلوات فرستادن عاقد بسم الله ی گفت اول از بابا و آقا ماشاالله اجازه گرفت و بعد شروع به خوندن خطبه عقد کرد عروس و داماد که بله رو گفتند بهشون تبریک گفتیم ما مردا به غیر از علی اومدیم بیرون ، بابا و آقا ماشاالله تو ماشینشون نشستند منم عاقد و رسوندم وقتی برگشتم ماشین و پارک کردم و گوشیم و دست گرفتم شروع کردم کلیپ دیدن یه کم گذشت که صدای در حیاط اومد علی بود سوار ماشین شد گفتم: برو صندلی عقب بشین متعجب گفت:چرا؟ گفتم: واسه اینکه برادر زنم تو هم روم به دیوار دامادمونی دیگه سِمت هامون عوض شده باید روی قانون داماد و برادر زن کار کنیم خنده ای کرد و گفت: دق و دلی ابوالحسن و میخوای سر من خالی کنی؟ گفتم: من با ابوالحسن مشکلی ندارم لبخندش عمیق تر شد گفت: علی محمد خبر ها رو به سمع و نظرم میرسونه پشت سرم و خاروندم و گفتم : عجب دهت لقیه! علی ابرویی بالا انداخت و گفت: از قانون باجناق استفاده می کنه گفتم: خیلی بی شعوری، جلبک اونم گفت: قابل شما رو نداشت تقه ای به شیشه خورد ، بابا و آقا ماشاالله بودند اونا هم سوار ماشین ما شدند آقا ماشاالله گوشیش رو بیرون آورد و گفت: امروز تو اینستا پست نذاشتم بیاد یه کلیپ پر کنیم بذارم. تا بیام موافقت یا مخالفتمون رو اعلام کنیم سریع یه لایو رفت لبخند روی صورتش نشوند و گفت: سلام به ممبرای محترم امروز عقد پسرمه دوربین و رو به علی گرفت و ادامه داد: اینم شاه داماد خفن بعد رو به من و بابا گفت: ایشون پدر و اوشونم برادر عروسم هستند باورم نمیشد آقا ماشاالله انقد فالور داشته باشه،مردم چه بیکارند سریع نزدیک هزار تا آنلاین مشغول تماشای ما شدند! دست و پام و گم کرده بودم آقا ماشاالله شروع کرد کامنتا رو خوندن یکی نوشته بود ،عقد توی ماشین برگزار شده؟ اونم گفت: نه مجلس زنونه است تا عقد خونده شد ما رو شوت کردن بیرون یگی دیگه نوشت: حد اقل یه موج مکزیکی برید نخشکید آقا ماشاالله خندید و گفت: ایده ی خوبیه گوشی رو جلوی ماشین تنظیم کرد و ما رو مجبور کرد موج مکزیکی بریم! حالا ما هیچی چرا بابا به حرفش گوش میداد! یواشکی به علی گفتم: مگه این همه نمی گند برای بابا ها اینستا نصب نکنید پس چرا گوش نکردی؟ علی نوچی کرد و گفت: دست روی دلم نذار یکی کامنت گذاشت: آقا ماشاالله یه امروز رو سبیلهات رو کوتاه می کردی دستی به سبیلهاش کشید و گفت: نه داداش ، من با اینا تنظیمم بلاخره بعد یه ربع فک زدن قطعش کرد گوشی علی زنگ خورد صفحه رو نشونم داد،نوشته بود نور الله جواب داد : جونم داداش، آره دیگه، ولی ما خروس محسوب می شیم نه مرغ ، سلامت باشید، ممنون، انشاءالله ، دستت درد نکنه زنگ زدی گوشی رو قطع کرد گفتم: می خواست تبریک بگه؟ گفت: آره لایو بابا رو دیده فهمیده زن گرفتم گوشی آقا ماشاالله زنگ خورد جواب داد: به به دنده جان به علی گفتم: حسن دنده هم که به بابات زنگ زد تا پنج دقیقه دیگه غلام موذنی بهت زنگ میزنه هنوز جمله ام تموم نشده بود که تلفنش زنگ خورد خندید و جواب داد خلاصه که هر کسی از افراد آشنا لایو رو دیدند زنگ زدند و تبریک گفتند @rumansara
در تنور رو برداشتم و داخلش رو نگاه کردم گفتم: اوستا می شه روشنش کنید ببینم کیفیت شعله هاش چطوره؟ اولش امتناع کرد ولی وقتی پافشاریم رو دید مجبور شد به کپسول گاز وصل و با یه فندک روشنش کنه نگاهی به نوع سوختنش انداختم همه چیزش عالی بود خواموشش کردم و گفتم: خیلی خوب کار می کنه اگه یه کم بزرگتر هم بخوام درست می کنید شلنگ کپسول رو جدا کرد و گفت: آره فقط یه کم زمان می بره گفتم: اشکال نداره، تقریبا چند روز طول می کشه؟ کپسول و به گوشه ی مغازه برد و گفت: یک هفته الی ده روز گفتم: راستی می خوام درش ریلی باشه صاف ایستاد گفت: روی چشم فقط یه بیعانه باید بدید مقدار رو گفت مبلغ رو پرداخت کردم و شماره تلفنم و بهش دادم تا هر وقت آماده شد خبرم کنه. از اونجا یه چند جای دیگه هم رفتم باید وسایل مورد نیازم و تهیه میکردم انشاءالله می خوام تا چند وقت دیگه نونوایی رو راه بندازم، تقریبا همه چیز رو آماده کردم اما مشکل اصلیم لواش بود نمیدونستم باید از کجا تهیه کنم. کلید انداختم و وارد خونه شدم مامان توی حیاط داشت روی بند رختی لباس پهن می کرد وسایل توی دستم و گوشه ی حیاط گذاشتم گفتم: خیلی گشنمه برای ناهار چی داریم؟ مامان گیره رو به لباس زد و گفت: نمیدونم از همین کانالای آشپزی هانیه یه غذا دید گلنار از دیدنش دهنش آب افتاد قرار شد با همدیگه درست کنند از وقتی تو رفتی اونا هم توی آشپزخونند سبد خالی رو دست گرفت و به طرف هال رفت منم پشت سرش وارد شدم بوی غذا که بهش نمی اومد بد باشه نزدیک آشپزخونه رفتم و گفتم: سلام بر کدبانو های گرامی شنیدم مامان می گفت غذای امروز رو شما دارید درست می کنید؟ هانیه در ماهی تابه رو گذاشت و گفت: بله درست شنیدید آرنجم و روی اپن گذاشتم و گفتم: حالا اسمش چی هست؟ یه نگاه به همدیگه کردند و گلنار گفت: اسمش سخت بود یادمون نیست صدای زنگ در بلند شد مامان گفت: هانیه فکر کنم علی باشه گلنار با گام های سریع سمت اتاق رفت تا حجاب بگیره گفتم: مگه قرار بود بیاد؟ هانیه با دو قدم خودش رو به آیفون رسوند و در رو باز کرد مامان گفت: آره صبح که زنگ زد برای ناهار دعوتش کردم رفتم تو اتاق گلنار می خواست چادر رنگیش رو سرش کنه اماشکمش توی دست و پاش بود کمکش کردم خودم هم لباسم و عوض کردم وقتی به هال برگشتم همچنان مامان تنها بود گفتم: هنوز نیومدند تو؟ مامان اشاره ای به در هال کرد و گفت: دارند میاند وقتی نشستیم هانیه رفت توی آشپزخونه چایی بیاره مامان هم که مشغول سالاد درست کردن بود و گلنار هم کمکش به علی گفتم: درسته رفیقیم ولی قانون طبیعت می گه برادر زن چشم دیدن داماد رو نداره خلاصه که حساب کار دستت بیاد اونم نگاه شیطنت باری بهم انداخت و گفت: داماد اگه دنده پهن نباشه کلاهش پس معرکه است هانیه چایی به دست نزدیک شد و گفت : درمورد چی حرف می زنید؟ خنده ام و به زور کنترل کردم و گفتم: صحبتای معمولی با اومدن بابا بساط سفره پهن شد آب دهنم و قورت دادم و گفتم: انقدر که منتظر این غذا موندیم چشمامون سفید شد بابا گفت: حالا ناهار چی داریم؟ بوش که خیلی خوبه هانیه ظرف غذا رو گذاشت وسط سفره گفت: اسمش سخته چند بار خوندم باز یادم میره همگی واسه خودمون کشیدیم بابا اولین نفر بود که غذا رو گذاشت دهنش به سختی جوید و گفت: الهام ماست داریم؟ ترجیح میدم نون و ماست بخورم علی بنده خدا غذا توی هنش مونده بود نه می تونست تف کنه و نه قورت بده از دیدنش زدم زیر خنده و گفتم: غریبه نیستیم برو تو دستشور تفش کن بلند شد رفت مامان هم یه دستمال برداشت و غذاش رو تف کرد گفت: حیف این گوشتا که از بین رفت حد اقل می شد باهاش قیمه ریزه نخودچی اصفهانی درست کنیم بابا گفت: از جلوی چشمام دورش کنید میبینمش میزنه زیر دلم گلنار با لبای آویزون گفت: چقدر واسش زحمت کشیدیم حیف علی برگشت سر سفره و گفت: خدا رو شکر انگار هنوز زنده ام مامان رفت توی آشپزخونه سریع چند تا تخم مرغ نیم رو کرد و اومد خداییش خیلی خوشمزه شد شاید هم چون خیلی گشنه بودیم اینطور مزه کرد. @rumansara
خدا رو شکر از بعد از درو کردن محصولاتمون کارم توی صحرا تموم شد حالا باید تمام توجه ام و بذارم واسه ی نونوایی. وانت گرفتم تا تنور و دستگاه خمیر کن و بقیه وسایل رو به مغازه ببرم وقتی رسیدیم بسم اللهی گفتم و کلید انداختم راننده نیسان در عقب رو باز کرد رفت بالا تا تنور رو هُل بده همون موقع ماشین علی کنارمون متوقف شد خودش و باباش پیاده شدند شروع کردیم وسایل رو داخل مغازه چیدن، آخرین وسیله دستگاه خمیر کن بود چون خیلی سنگین بود سه نفری سرش و گرفتیم تا بتونیم ببریم داخل مغازه تو لحظه ای که همه گی مثل پنگوین راه میرفتیم و قلوه هامون داشت کنده می شد آقا ماشاالله باز لایو گرفت: سلام به اعضای مشتی، امروز با پسرم اومدیم کمک برادر زنش آخه می خواد نونوایی بزنه الانم دارند وسایلش رو میچینند از اون بدتر موقعی بود که دوربین رو سمت ما گرفت و این قیافه های زیر فشارمون رو به همه نشون داد وقتی دستگاه رو زمین گذاشتیم گفت: خوب آقا هادی کی مغازه ات رو افتتاح می کنی؟ انقدر نفس نفس میزدم که حرف زدن مشکل بود با دست دوتا انگشتام و نشون دادم و گفتم: دو ، هن هن روز دیگه یه تابی توی مغازه خورد و گفت: وعده ی ما دو روز دیگه نونوایی آقا هادی تزدیکای ظهر کارمون تموم شد فرداش با مامان اینا اومدیم تا همه چیز و درست و حسابی بچینیم مامان و هانیه و گلنار رو آوردم چون خانما ریز بین هستند و برای چیدن وسایل نظر بهتری می دن. مامان آینه و قرآن و توی تاقچه پشت میز گذاشت و گفت: انشاءالله به مبارکی باشه و چرخش واست بچرخه ، به پیشنهاد گلنار جای تنور رو عوض کردیم تا هم به میز نزدیک باشه هم در صورت باز بودن در باد شعله ها رو خواموش نکنه مامان اینا بیشتر تمیز کاری می کردند چون به قول خودشون تا الان نونی نپختند که بدوند چی خوبه چی نه، بیشترین نظر رو گلنار داد چون به خوبی با نونوایی آشنایی داشت . صدای در باعث شد نگاه همه امون به همون سمت بره عمه سکینه بود با یه سینی شربت و کیک، بهش خوش آمد گفتیم لبخندی زد و نگاهی خریدارانه به دور تا دور انداخت گفت: به به امیدوارم کارت بگیره، خدا کمکت کنه تشکری کردم دور هم کیک و شربت و خوردیم و به خونه برگشتیم گوشیم زنگ خورد پاشدم برم خمیر کنم گلنار هم بیدار شد با لبخند همراهیم کرد موقعی که می خواستم از خونه خارج بشم از زیر قرآن ردم کرد گفت: انشاءالله همیشه پر مشتری باشی غنچه ای روی سرش کاشتم و تشکر کردم ، روی موتور نشستم مثل همیشه همون مسیر قبلی رو طی کردم اما اینبار نه برای صحرا رفتن برای نونوایی خودم. اولین روز کاریم بود بسم اللهی گفتم و قفل و باز کردم، الهی به امید تو. یه کم آب و مایه خمیر و یه قاشق شکر توی یه کاسه ریختم مایه خمیر عمل بیاد، در گونی آرد رو باز کردم توی یک تشت الکش کردم نمک و آب رو توی خمیر کن ریختم و هم زدم دکمه دستگاه رو فشار دادم آرد و کمکم اضافه کردم خوب که مخلوط شد از پریز درش آوردم پارچه روش کشیدم تا ور بیاد، یه حصیر گوشه ای پهن کردم یک الی دوساعتی طول می کشید بهتر دیدم تو این فاصله بخوابم تنور رو روشن کردم تا بدنه اش گرم بشه دستگاه و به برق زدم تا خمیر کمی دیگه ورز داده بشه اولین ردیف چونه رو ریختم دو تا نون که پخته شد در مغازه رو باز کردم چیزی طول نکشید که مشتری ها زیاد شدند، تعجب کردم مگه میشه اولین روز کاری اینطور بشه از یکیشون پرسیدم: مال همین محله اید؟ گفت: نه از جای دیگه میام به خاطر لایو آقا ماشاالله اینجا اومدم آهان پس بگو، پس این جنگولک بازیا آقا ماشاالله همچین بد هم نیست خدا خیرش بده، خدا رو شکر روز اول بد نبود مجبور شدم ظهر رو توی مغزه بمونم تا بتونم به کارا برسم شب که برگشتم دیگه واسم رمق نمونده بود هم دست تنها بودم هم اینکه از صبح روی پا ایستاده بودم باید فکر یه شاگرد باشم. تا رسیدم خوابیدم مامان گفت: هادی شام بخور بعد بخواب گفتم: شام نمیخوام فقط می خوام بخوابم از فرط خستگی نفهمیدم کی صبح شد صدای زنگ گوشی رو میشنیدم اما حال بلند شدن نداشتم با زور تکونای گلنار به سختی چشم باز کردم گفت: مگه نمی خوای بری کار؟ اوهومی گفتم و به سختی بلند شدم تا نماز بخونم و برم @rumansara
یک ماه از باز کردن مغازه میگذره خدا رو شکر تونستم اعتماد مردم و جلب کنم همین که بدونم از کیفیت نونی که میگیرند راضی اند خوشحالم می کنه، صبح که می خواستم سر کار بیام گلنار گفت: اگه تا وقتی من فارق بشم نتونستی شاگرد پیدا کنی خودم میام کمکت نمیدونم جدی میگفت یا شوخی ولی همین یه حرفش باعث شد کلی انرژی بگیرم. آخرای کارم بودم یه پنج شش تایی چونه مونده بود تا بپزم که گوشیم زنگ خورد وقت جواب دادن نداشتم باید مشتری رو راه می انداختم مجبور شدم نادیده بگیرم انقدر زنگ خورد تا قطع شد ، چونه بعدی رو آماده کردم باز گوشیم زنگ خورد نمیدونم کی بود که ول کن نبود تمام حواسم پیش تلفن بود هر کسی هست یه کار واجب داره اما منم تو آمپاسم وقتی دید جواب بده نیستم دیگه زنگ نزد بلاخره کارم تموم شد آخرین مشتری رو هم راه انداختم تنور و خواموش کردم و در مغازه رو بستم تا سر و سامونی به دکون بدم گوشی رو برداشتم شماره مامان بوده ! یعنی چکار داشته؟ نکنه خرید برای خونه می خواد؟ ولی مامان میدونه الان دستم بنده هیچ وقت زنگ نمیزد؟ بهتره باهاش تماس بگیریم ببینم چکار داشته؟ زنگ زدم اما حالا نوبت اون بود جواب نده، شروع کردم با پام روی زمین ضرب گرفتن، چرا جواب نمیده، نکنه واسه کسی اتفاقی افتاده! ناخن شصتم و جویدم خیر فایده نداره، خوبه شماره هانیه رو بگیرم، اونم جواب نداد! دوباره شماره رو گرفتم بعد از پنج شش تا بوق بالاخره صداش داخل گوشی پیچید گفتم: سلام مامان زنگ زده بود من دستم بند بود نتونستم جواب بدم خونه زنگ زدم کسی جواب نداد شماره مامان رو هم میگیرم جواب نمیده شما کجایید؟ پشت صداش همهمه و شلوغی بود گفت: چشمت روشن گلنار دردش گرفته آوردیمش بیمارستان مامان زنگت زد خبرت کنه که جواب ندادی خودت و سریع برسون با شنیدن خبر قلبم ضربانش صد و بیستا شد دست و پام و گم کردم گفتم کدوم بیمارستان گفت: همون که نزدیکه خونمونه تلفن و قطع کردم سریع لباسم و عوض کردم وسمت بیمارستان رفتم دم بیمارستان ایستادم نمیدونستم کجا برم شماره هانیه رو گرفتم گفتم: سلام من پایینم کجا بیام؟ گفت: بیا طبقه ی سوم بخش زنان و زایمان خواستم وارد بشم نگهبانی مانع شد گفت: کجا می خوای بری؟ انقدر هول شده بودم که فراموش کردم باید چی بگم گفتم: مامانم بچه ام و آورده زنم و بزاد نگهبانی خنده اش گرفت رو به همکارش گفت: این بدبخت و بذار بره از شدت اضطراب حالش دست خودش نیست دویدم سمت آسانسور در داشت بسته میشد فریاد زدم: نگهشدار یه آقایی دستش و گذاشت لای در تا بسته نشه خودم و رسوندم تشکر کردم و دکمه ی طبقه سه رو زدم، یه دهباری آسانسور طبقه چهار و زیر زمین و پنج رفت تا بلاخره طبقه ی سه نگه داشت مامان و هانیه رو دیدم که پشت در روی صندلی های انتظار نشسته بودند رفتم طرفشون سلام دادم و گفتم: چی شد؟ مامان پاشد ایستاد و گفت: نمیدونم الان یک ساعته اون توو ولی هنوز نزاییده در رلیلی اتوماتیک باز شد مامان سریع رفت دم در و با پرستاری که اونجا بود صحبت کرد برگشت گفتم: چی می گفت؟ مامان روی صندلی نشست و گفت: میگه هنوز درد داره ولی فارق نشده روی صندلی کنار مامان و هانیه نشستم هانیه گفت: به مادر خانمت زنگ بزن شاید خواست بیاد گوشیم و بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم تا صدای الوش توی گوشی پیچید گفتم: سلام خاله خوبید؟ جوابم و داد و گفت: خودت خوبی گلنار خوبه؟ دستی به دور دهنم کشیدم و گفتم: راستش الان بیمارستانیم گلنار و آوردیم دردش گرفته یه کم باهاش صحبت کردم قرار شد آقا سعید که از سر زمین اومد راه بیافتند،تلفن رو که قطع کردم دیدم مامان داره با بابا صحبت می کنه. حدود یک ساعت بعد بابا واسه همه امون ناهار گرفت و اومد دل تو دلم نبود که بدونم الان گلنار در چه حاله غذا درست از گلوم پایین نرفت این که درست جواب آدم و نمیدادند آزار دهنده بود این بیخبری هم کمک حال استرسم می شد ساعت نزدیک هفت شب بود که پرستار اومد دم درب و بلند گفت: همراه گلنار من و مامان دویدیم طرفش بابا و هانیه هم پشت سرمون ایستادند نگاهش و بهم دوخت و گفت: تبریک میگم خانمت فارق شد هر دو صحیح و سالمند بچه اتم پسره ازش تشکر کردیم با شنیدن این خبر انگار از آسمون به زمین اومدیم هانیه نگام کرد و گفت: هادی، داری گریه میکنی! بابا دست روی شونم گذاشت و گفت: منم وقتی تو بدنیا اومدی همین حال و داشتم هانیه گفت: از اینکه بچه دار میشید ناراحتید! بابا نفس عمیقی کشید و گفت: این گریه مال ناراحتی نیست به خاطر اینه که خیالت از فکر و اضطراب اینکه خدای نکرده مشکلی برای زن و بچه ات پیش بیاد راحت می شه و یه جور حس خوشحالیه
داشتم کارای ترخیص رو انجام میدادم که تلفنم زنگ خورد شماره آقا سعید بود دکمه سبز رو لمس کردم و الویی گفتم گفت: سلام ما رسیدیم الان کجا باید بیایم؟ جایی که پرستار اشاره کرد رو امضا زدم گفتم: شما برید خونمون من دارم کارای ترخیص رو انجام می دم تقریبا تا یکی دو ساعت دیگه ما هم میایم تماس رو که قطع کردم به هانیه زنگ زدم تا جواب داد گفتم: هانی خاله اینا دارند میاند گفتند بیاند اونجا خونه ریخت و پاش نباشه هینی کرد و گفت: خاک بر سرم هال نروفته است، قطع کن برم بروفم تا نرسیدند تلفن رو توی جیبم گذاشتم پرستار گفت: برید حسابداری وقتی تسویه کردید فیش رو بیارید سمت صندوق رفتم خیلی شلوغ بود تقریباً بیست دقیقه ای معطل شدم تا بلاخره نوبتم شد ، فیش رو تحویل دادم و پرونده رو بستم زنگ به مامان زدم گفتم: من بیرون منتظرم بیاید مامان گفت: اساس خیلی داریم چکار کنم؟ یه آقایی کنارم ایستاد و گفت: صندوق کجاست؟ گوشی رو از گوشم فاصله دادم و گفتم: طبقه پایین سمت راست پله ها یه آب سرد کن هم کنارشه بعد به مامان گفتم: اون وسایلی که آماده است رو بیار تا ببرم توی ماشین چاره نیست باید دوبار بیام و برم سبد استکان و فلاکس رو با ساک بچه و پرونده رو توی ماشین گذاشتم و برگشتم مامان بقیه ی اساس دستش بود و گلنار بچه بقل منتظرم ایستاده بودند نگاهم خیره گلنار شد از دیروز ندیده بودمش لبخند رویصورتم جا خوش کرده بود نزدیکشون شدم گلنار سلام داد جوابش و دادم به بچه ی توی دستش اشاره کرد گوشه ی پتو رو از روی صورتش کنار زدم خیلی آروم توی خواب ناز بود پشت دستش رو بوسیدم و پتو رو درست کردم گفتم: بریم به خونه که رسیدیم هانیه و خاله دم راهی چیده بودند با اومدنمون اسپند دود کردند خاله قرآن رو بالا گرفت تا گلنار صادق از زیرش رد بشند بعد از اینکه وارد خونه شدیم خاله صادق و توی آغوش گرفت و با لبخند نگاش کرد گفت: مثل بچه گی های گلنار سبزه است هانیه چشماش رو درشت کرد و گفت: واقعا! پس چرا الان سفیده خاله گفت : تقریبا تا اومد دوسالش بشه یواش یواش سفید شد اینم سفید می شه گلنار توی اتاق روی تخت دراز کشید همه توی اتاق ما جمع شدند مادر جون اومد کنار گلنار نشست و گفت : بده ببینمش این شازده رو، بسم الله الرحمن الرحیم ،الهم صل علی محمد و آل محمد ، به به پا قدمت پر خیر و برکت سرباز امام زمان بشی انشاءالله، میگم الهام ببین دماغش و عین دماغ هانیه است خاله خنده ای کرد و گفت: مو نمیزنه آقا سعید هم بچه رو بغل کرد و گفت: چشماش هم یه کم به باباش رفته بوسه ای روی گونه اش زد و به بابا گفت: شما توی گوشش اذان بگید بابا بلند شد وضو گرفت صادق و روی دستاش گرفت و شروع به اذان گفتن کرد هانیه هم فیلم گرفت یه کم که گذشت اقا سعید قصد رفتن کرد گفتم: این همه راه اومدید خسته اید چرا به این زودی می خواید برید تلفن همراهش رو توی جیبش گذاشت و گفت : خیلی کار سرم ریخته اول شهریوره دیگه پاییز اومد کارامون داره شروع میشه، فصل پاییز وقت سر خاروندن نداریم . البته خاله یه چند روزی میمونه منم یه ده پونزده روز دیگه با پدر و گلناز میام تا هم بچه رو ببینند هم زیور رو ببرم انقدر خسته بودم که یه بالش توی هال انداختم و دراز کشیدم تازه چشمم داشت گرم می شد که گریه صادق بلند شد مامان و خاله رفتند طرفش تا کمک گلنار ساکتش کنند نمیدونم چرا ساکت نمی شد با دستام در گوشم و گرفتم تا صداش رو نشنوم و بخوابم مادر جون خنده ای کرد و گفت : آقا هادی تازه اولشه با خواب راحت خداحافظی کن @rumansara
اول تنور و خواموش و بعدش بندای پیش بندی رو باز و بند حلقه ایش رو از گردنم در آوردم روی چوب لباسی دیواری آویزون کردم بعد از خارج کردن آستین چه ها از دستم یه جارو به کف زدم،چراغ و خواموش و از مغازه زدم بیرون ماشین بهمن و دیدم که داشت از رو به رو می اومد واسش دست بلند کردم گنارم ایستاد گفت: به سلام آقای پدر خندیدم و جوابش رو دادم گفت: دارم از خونتون میام عمه ات رو رسوندم تشکر کردم و گفتم: پس چرا نموندید؟ دست توی دماغش کرد و انگشتش رو روی شلوارش کشید گفت: اینجور مجلسا زنونه است، ما نباشیم خانما راحت باشند بهتره گفتم: بازم دستتون درد نکنه ازش خداحافظی کردم و سمت خونه روندم . وقتی رسیدم مامان جلوی عمه چایی گذاشته بود و خاله هم یه گوشه داشت پوشک صادق و عوض می کرد ،به همه بلند سلام دادم و اقلام خرید رو روی اپن گذاشتم عمه گفت: بچه اتون قدمش خیلی خیر و برکت داره دیشب خواب دیدم نونوایی رو آوردی توی خونت و از کجا تا کجا صف مشتریات بود نون از تو تنور در می آوردی یک چقدر این هوا هانیه با خنده گفت: این اندازه ای که عمه نشون میده عین نون روی بشکه ای های پاکستانه عمه چینی به پیشونیش داد و گفت: نون روی بشکه ای! هانیه هم سریع دست به گوشی شد و توی اینترنت سرچ کرد و یکی از کلیپا رو به عمه نشون داد عمه هم با چشمای درشت شده خیره به صفحه گوشی گفت: چه آردی! خیلی باید قوت داشته باشه که بشه اینطور دور دست بچرخونیش چطوری می پزند! توی خوابم نونای هادی کمی کوچکتر بود اما این نونا، قوربون خدا برم هر شهری ورسمی! خاله گفت: یه کلیپم من ازشون دیدم قاشق سازیشون بود خلاصه که بحثشون از خوابی که برام دیده بودند رسید به مردم شریف پاکستان، تا خاله شلوار صادق و پاش کرد بچه رو ازش گرفتم پایین اپن نشستم نگاش کردم چشماش و باز کرده بود رنگش مشکی مایل به میشی میزد ، انگشتم و با دستای کوچولوش گرفت ، بابایی قربونت بره، یه خمیازه کشید که همه ی بدنش تکون خورد، دلم نیومد این صحنه رو ببینم و بوسش نکنم، عمه گفت: آقا هادی این کوچولوت و میدی ما هم ببینیمش بلند شدم و دست عمه دادمش با اجازه ای گفتم و رفتم توی اتاق تا لباس راحتی بپوشم برای شام مامان فسنجون درست کرد آخرین بار به یاد ندارم کی بود فقط میدونم خیلی گذشته هر دفعه رفتم سر قابلمه و ناخنک زدم تا در آخر صدای مامان در اومد گفت: هادی بسه دیگه بذار به سر سفره هم برسه هانیه اومد نزدیک و گفت: امشب نوشیدنی هیچی نداریم برو یا دلستر یا نوشابه بخر گفتم: من خستم بابا کجاست؟ مامان همی به محتویات قابلمه زد و گفت: رفته یه سر به حاج نعمت الله بزنه خاله گفت: همون که می گفتید سکته کرده؟ مامان آره ای گفت و گفتم: مگه از بیمارستان مرخص شد؟ هانیه گفت: بله امروزم یدالله به بابا گفت امشب همه ی همسایه ها می رند خونشون عیادتش بابا هم گفت خبرش کنند تا اونم بره گفتم: حالا یه زنگ به بابا میزنم خواست بیاد نوشابه هم بخره همون موقع تلفن هانیه زنگ خورد حدس زدم علی باشه،تا تلفنش و نگاه کرد دوید توی اتاقش ، این علی هم دیگه شورش رو در آورده ساعت ده صبح بود یه پسر شونزده هفده ساله قد بلند مو فرفری بدون صف نزدیک شد هر بار هم به هر نفر می رسید می گفت: شرمنده ها نون نمی خوام کار دیگه ای دارم وقتی کامل پیش اومد گفت: ببخشید اوستا، شاگرد نمی خواید؟ گفتم: بله می خوام، چکار بلدی؟ من و منی کرد و گفت: تا حالا نونوایی نکردم ولی به خدا زود یاد میگیرم نه ای گفتم و مشغول کارم شدم اما نرفت اومد نزدیکتر و آروم گفت: به خدا کم کاری نمی کنم اگه به شاگردی بگیریم نمیذارم ازم ناراضی باشی گفتم: یه مغازه سر همینجا هست اونم شاگرد می خواد اومد وسط حرفم و گفت: رفتم گفت، صبح یکی گرفته، آقا تو رو جون مادرت یه کاریش بکن لواش و به تنور زدم و گفتم: چرا انقدر اصرار می کنی؟ این پا اون پا کرد و گفت: بابام دوماه پیش به رحمت خدا رفت الان خرج خونه و زندگی افتاده روی دوش من ،دوهفته اس دارم دنبال کار می گردم واقعا احتیاج به یه شغل دارم دلم نیومد ردش کنم گفتم: باشه موقتی از فردا یه هفته بیا اگه ازت راضی بودم که هیچ اما اگه ناراضی بودم باید بری خوشحال لبخندی زد و گفت: فردا از ساعت چند بیام؟ گفتم: شش شش و نیم صبح وقتی رفت یکی از مشتری ها گفت: این و میشناسم باباش راننده تاکسی بود بنده خدا تصادف کرد مرد ماشینش انقدر آش و لاش شد که دیگه به درد نمی خوره بنده خدا دو تا دختر داشت و این پسر هم ته تغاریش بود زنشم آسم داره ، خودش رفت کلی بدبختی برای خانوادش موند یکی دیگه از مشتریا گفت: هان حالا که گفتی فهمیدم کیه! همونه که دختر بزرگش و شوهر داد پسره معتاد از آب در اومد طلاق گرفت؟ اون یکی گفت: آره خودشه، بازم شکر که بچه دار نشدند و الا قوز بالا قوز می شد @rumansara
از صدای پچ پچ مامان و خاله از خواب بیدار شدم نشستم هر دو شون داشتند سبزی خوردن پاک می کردند گفتم: سلام، خیلی خوابیدم؟ خاله گفت: نه عزیزم تقریبا یک ساعته دستی به صورتم کشیدم وگفتم: چی و هی میگید زرده؟ مامان یه تربچه برداشت و برگاش رو جدا کرد گفت: صادقو می گیم ، امروز چشماش خیلی زرده بالش و به دیوار گذاشتم و بهش تکیه زدم گفتم: خطرناکه؟ خاله ریحونای پاک کرده رو توی سبد گذاشت و گفت: نه ، زردیه همه ی بچه ها میگیرند حالا بعضیا بیشتر بعضیها کمتر اگه بالا بره و محل نذاریم خطرناک می شه مامان ریشه های پیازچه رو گرفت و گفت: حالا واسه احتیاط یه دکتر کودکان ببریدش گلنار با موهای بهم ریخته و پیرهنی که دو تا دکمه بالاییش جابه جا بسته شده بود از اتاق اومد بیرون از دیدن قیافه اش خنده ام گرفت خاله گفت: وا! این چه ریخیه واسه خودت درست کردی؟ با حالت زار کنارمون نشست گفت: چند شبه تا میخوام بخوابم شروع میکنه گریه کردن یا شیر می خواد یا پیف کرده، خیلی خوابم میاد کمبود خواب دارم، چایی هست؟ دلم براش سوخت رفتم واسه همه چایی ریختم برای خانمم لیوانی سفارشی جدا گذاشتم تشکری کرد و سریع همه رو خورد یه خمیازه بلند کشید گفتم: تا خوابه توهم بخواب همونجا کنارم دراز کشید صدای گریه بچه بلند شد گفتم: خودم میرم پیشش رفتم توی اتاق ، صادق توی گهواره در حالی که گریه میکرد دست و پاش رو هم تکون میداد بغلش کردم و گفتم: پسر گلم چشه؟ اومدم توی هال خاله بلند شد ازم گرفتش و گفت: شیشه اش رو بیار تا یه کم شیر خشکش بدیم اون بدبختم بتونه یه کم بخوابه آخرش طاقت نیاورد بلند شد وگفت: بدش به من خودم شیرش می دم مامان نگاهش و به گلنار دوخت و گفت: خسته ای یه اینبار و شیر خشکش میدیم برو استراحت کن گلنار نگاهی به صادق انداخت و گفت: نه اینطوری تمام فکر و ذهنم پیششه نمیتونم استراحت کنم خاله همونطور که برای ساکت کردن بچه خودش و تکون می داد گفت: پس پاشو وضو بگیر بعد شیرش بده گلنار دستش رو روی شونه ام گذاشت و با یه یاعلی بلند شد توی آشپزخونه وضو گرفت و برگشت بچه رو از خاله گرفت و شروع به شیر دادنش کرد نگاهی به صورتش انداخت و گفت: احساس میکنم نسبت به صبح صورتش بیشتر زرد شده مامان رفت کنارش و آستینای صادق و بالا زد گفت: آره حق با توه ببین دستاشم زردیش زیاد شده انقدر اینطور کردند که واقعا ترس توی دلم لونه کرد شب به نیمه رسید و خواب از چشمام فراری بود نکنه زردیش بالا باشه و یه طوریش بشه بهتره یه سر بهش بزنم ، نکنه تب کنه، دستم و روی پیشونیش گذاشتم عادی بود نگاهم و به نفساش دوختم اونم مثل قبل فرقی نداشت دوباره دراز کشیدم تا صبح کارم همین بود مجبوری سمت نونوایی رفتم بعد ازکار حتما میبرمش دکتر وارد مطب شدیم از دیدن جمعیت یکه خوردم با خودم گفتم ، خوبه بر گردیم اما آخرش چه، گلنار روی یه صندلی نشست منم رفتم تا نوبت بگیرم وقتی خواستم پول ویزیت و بدم گفتم: ببخشید چند نفر جلمونند؟ نگاهی به دفترش انداخت و گفت: ده پونزده نفر دیگه مجبوری نشستیم تقریبا دوساعت معطل شدیم تا آخر امر صدامون کرد. به محض اینکه وارد مطب شدیم آقای دکتر گفت: بذارش روی تخت تا معاینه اش کنم من نمیدونم این چه جور معاینه کردنی بود! جونم تا تو حلقم اومد که بچه ام از دستش ول نشه وقتی کارش تموم شد نفسی که توی سینه ام حبس شده بود رها شد کیلوش کرد و یه سری سوال پرسید بعد یه دستگاه مثل تب گیر به بدنش گذاشت و گفت، زردیش یه کم بالاست یه نامه می نویسم تابتونید مهتابی کرایه کنید تا رسیدیم خونه همه از احوال بچه سوال کردند گفتم: دکتر گفت زردیش بالاست اما خدا رو شکر جوری نیست که بخواند بستریش کنیم، بعد هم یه نامه داد تا بتونم مهتابی کرایه کنیم مامان گفت: پس چرا نشستی برو همین الان از یه جا جورش کن،یه موقع خدای نکرده بیشتر بشه با این حرف مامان دلم نا آروم شد جستی زدم و رفتم بیرون تا بتونم از یه جا جورش کنم باید بفهمم کجا می شه پیدا کرد، از چند نفر آدرس گرفتم یه چند جایی سر زدم تا تا اینکه از یه مغازه ی سمساری تونستم تهیه اش کنم ، من فکرم توی لوازم پزشکی بود اما تو امانت فروشی پیداش کردم! یکی نیست بهم بگه چرا با موتور اومدم حالا چطوری ببرمش؟ دستگاه رو گذاشتم روی زین و خودم پشتش نشستم با یه دستم فرمون با اونیکی مهتابی رو گرفتم با سرعت کم سمت خونه حرکت کردم به سختی کنترل داشتم با هر مکافاتی بود رسیدم @rumansara
در جعبه رو باز کردم و محتویات داخلش رو بیرون آوردم هانیه با دیدنش گفت: کار کردش چطوریه؟ مراحلی که صاحب مغازه گفته بود رو انجام دادم بسم اللهی گفتم و دو شاخ رو به برق زدم رو به گلنار گفتم: باید کاملا لختش کنیم فقط پوشکش رو داشته باشه خاله با احتیاط لباسش و خارج کرد چشم بند کشی رو روی چشماش گذاشتم روی تشک زیر دستگاه خوابوندمش دکمه رو زدم نور آبی سر تاسر بدنش رو پوشوند تنور و روشن کردم رفتم سراغ خمیر _ سلام اوستا نگاهم و به مجید دادم و گفتم: علیک السلام برو لباست و عوض کن و بیا کمک سریع حاضر شد و اومد پیشم گفت: چکار کنم اوستا؟ گفتم: تا من خمیر رو آماده می کنم تو وسایل روی میزو بچین یه بغل از خمیر رو روی میز انداختم و شروع به چونه گرفتن کردم به مجید گفتم: دستات و بشور و بیا کنارم یه مقدار خمیر برداشتم روی ترازو گذاشتم گفتم: ببین وزن خمیر چقدره ،خب دستت رو بزن توی آرد ، حالا خمیر رو بگیر، هر کار من کردم تو هم انجام بده، آفرین، ببین چسبید به دستت هر وقت حس کردی ممنکنه بچسبه دستت و بزن توی آرد، آفرین خمیر چسبیده به دستش و کند و گفت: اوستا خراب کردم؟ گفتم: تا خراب نکنی که نمیتونی آباد کنی سرش و زیر انداخت و گفت: اسراف شد گفتم: نه همین و میپزیم میبری خونت تا از خوردنش کیف کنی اولین نونی که خودت می پزی انقدر می چسبه! لبخندی زد گفتم: حالا خودت خمیر بردار و باز چونه بگیر نترس انقدر تکرار کن تا یاد بگیری چهار پنج تایی خراب کرد تا اینکه بالاخره موفق شد گردش کنه گفت: اوستا پهنش هم بکنم؟ گفتم: نه حالا زوده هر وقت خوب چونه گرفتن و یاد گرفتی اون وقت پهن کردن رو هم بهت یاد می دم،برای امروز بسته برو در و باز کن تا مشتری بفمه داریم پخت می کنیم توری رو هم بذار دم در چونه های مجبد و پختم چون زیادی ورز خورده بود یه کم سفت شد کنار گذاشتم واسه خودش تا کارمی کرد گاهی یه تکه ازش می کندو می خورد از لبخند روی لبش مشخص بود از خوردنش داره لذت میبره مشتریا یواشیواش اومدند هنوز تعدادشون اونقدر زیاد نشده بود که مجید زد زیر آواز: باور نمیکنی حال دل مرا ♩♬♫ یادی نمیکنی از عاشقت چرا ♩♬♫ من دوست دارمت چون شب که ماه را ♩♬♫ من می سرایمت چون دل که آه را ♩♬♫ چون دل که آه را فکرش رو نمی کردم این پسر لاغر قد بلند مو فرفری یه همچین صدایی داشته باشه! گوشم و سپردم به صداش : چون اشک من گاهی قدم بر دیده ام نه ♩♬♫ دل برده ای باری بیا دلداریم ده ♩♬♫ دیدار تو از این جهان وز آن جهان به ♩♬♫ ای نو بهارم چشم انتظارم ♩♬♫ همیشه ی خدا یه کم که می گذشت مشتریا با هم اختلاط می کردند ولی امروز از هیچ کس صدایی در نیومد معلوم بود همه از صدای مجید خوششون اومده وقتی آوازش تموم شد گفتم: بزن کف قشنگه را همه براش دست زدند گفتم: آفرین خیلی صدای خوبی داری دستی به پشت گردنش کشید و گفت: تو مدرسه من همیشه تک خوان میشم، قران پای صف صبحگاهی رو هم اکثرا من میخونم یکی از مشتریا که سنی هم ازش گذشته بود تسبیح سیو سه دونه اش رو بین دستاش چرخوند و گفت: احسنت، الان یه سوره بخون ببینم چطوری می خونی؟ لبخندی زد تنور مال و خیس کرد و دور تنور کشید گفت: یه کم از سوره حجرات می خونم به سبک مصطفی اسماعیل: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ..... با دیدنش با خودم گفتم: خدایا بچه ی منم مثل این انقدر قشنگ قرآن بخونه وقتی گفت: صدق الله العلی العظیم گفتم: برای قرآنت جایی هم رفتی؟ نون و از داخل تنور کند و روی میز توری انداخت گفت: بله از طرف مدرسه توی چند تا مسابقه شرکت کردم ، چندتا هم جایزه بردم همه یه جورایی لب به تحسینش گشودند زیر لب براش لا حول ولا خوندم یه جورایی امروزمون و معنوی کرد اینکه صبح با صوت قرآن روزش و شروع کنه حس خوبیه یادم به یه جمله از حضرت محمد (ص) افتاد که می فرمایند: هيچ كس نيست كه به فرزندش قرآن بياموزد، مگر آن‌كه روز قيامت، بر سر پدر و مادرش تاج پادشاهي گذاشته مي‌شود و دو لباس بر آنها پوشانده مي‌شود كه مردم، همانند آن را نديده‌اند قطعا پدر مجید جایگاه خوبی توی اون دنیا داره خدا رحمتش کنه @rumansara
کلید و از توی قفل مغازه بیرون آوردم و داخل جیبم گذاشتم دلم می خواست سمت خونه پرواز کنم روی موتور نشستم و حرکت کردم توی مسیر از یه مغازه شوینده بهداشتی یه بسته پوشک گرفتم وقتی به خونه رسیدم صدای گریه صادق کل خونه رو پر کرده بود ، خاله زیور بچه رو از شکم روی دستش گذاشته بود و تکونش می داد گفتم: سلام چشه؟ مامان بچه رو ازش گرفت و گفت: شما خسته شدید بدیدش من یه کم، خاله کمر خسته اش رو صاف کرد و گفت: دلش درد می کنه مامان گفت: برو از داروخونه گرمیچر بگیر شاید افاقه کرد پوشک و گوشه ی هال گذاشتم و دوباره از خونه زدم بیرون چون شبه باید شبانه روزی برم چند تا خیابون اونطرف تر یکی سراغ دارم به همون سمت رفتم چراغ داشت قرمز می شد سرعت گرفتم تا پشت چراغ گیر نکنم تا اومدم وارد خیابون روبه رویی بشم یه موتور دیگه جلوم سبز شد نتونستم کنترل کنم زدم بهش این صداها مال چیه؟ حس خیسی روی دستم باعث شد چشمام و باز کنم نگاهم و سمت دستم بردم یه آقا با روپوش سفید داشت بهم آنژیوکت وصل میکرد بعد از اتمام کارش بهم چشم دوخت و گفت: خب، مثل اینکه بهوش اومدی بعد رفت ایستگاه پرستاری، نگاهی به دورو برم کردم فکر کنم توی ارژانس بودم اینجا چکار می کنم! یه کم فکر کردم تا اینکه یادم اومد قلبم ضربان گرفت، اونی که زدم بهش چطور شده؟ چکار کنم؟ راستی مامان اینا منتظرند من گرمیچر ببرم، نکنه برای اون شخص اتفاقی افتاده باشه، خدایا چکار کنم؟ یه پرستار دیگه اومد سر وقتم یه کموضعیتم و چک کرد و بعد گفت: سلام ،اسمتون چیه؟ گفتم: هادی،ببیخشد اون شخصی که بهش زدم حالش چطوره؟ سریع گفت: چیزیش نشده چون تا همین چند دقیقه پیش همینجا ها تب می خورد خب یه شماره تماس بدید تا به خانواداتون اطلاع بدیم شماره بابا رو بهشون دادم اون رفت و پشت سرش یه مرد چهل پنجاه ساله اومد کنارم با دیدنم گفت: خدا رو شکر بهوش اومدید گفتم: شرمنده ، نتونستم موتور رو کنترل کنم،خیلی خسارت دیدید؟ نچی کرد و گفت: نه خدا رو شکر ، شما الان بهترید؟ ممنونی گفتم، دستم بدجور ذوق ذوق می کرد این باند توری که روی سرم گذاشته بودند اذیتم میکرد بابا حراسون رسید با دیدنم اشکاش و پاک کرد و گفت: خدا رو شکر سالمی برای اینکه از این حال درشبیارم خنده ای کردم و گفتم: سرم کلی بخیه خورده دستم توی گچه باز میگی سالم! دماغش و پاک کرد و گفت: اگه خدای نکرده به قطع نخاع یا عضو فکر کنی اون وقت میفهمی این بخیه و گچ گرفتنه جزییه، اخه چرا تو رانندگی دقت نمی کنی؟ ببخشیدی گفتم و مرد کناریم گفت: حاج اقا باید ببخشید تقصر من بود، به من خوردند گفتم: نه مقصر خودم بودم می خواستم چراغ و رد کنم سرعت و بردم بالا اونم گفت: خب منم مقصر بودم چون کش ترکبند موتور نداشتم کلمن و گذاشته بودم روی باک واسه همین دید کافی نداشتم بابا گفت: حالا مقصر هر کی،خدا رو شکر بخیر گذشت بعد رو به مرد گفت: خودت که شک الحمدلله سالمی موتورت چی؟ گفت: چیز خواصی نشد فقط دسته ترمزم خم شد، اما موتور ایشون تعمیر می خواد بابا سری به تاسف تکون داد و گفت: حالا گیریم پنج دقیقه پشت چراغ الاف می شدی، الان بهتره؟ چند روز خونه نشینی نمیتونی سر کار بری خوب شد حرفی برای گفتن نداشتم گفتم: مامان اینا فهمیدند؟ چونه ای بالا انداخت و گفت: نتونستم چیزی بگم،مامانت و که میشناسی فوری فکرای ناجور میکنه شروع میکنه گریه کردن و تو سر و مغزش زدن بعد اون زنتم بنده خدا تازه زایمان کرده استرسی می شه خودت زنگش بزن یه جور بگو تا نگران نشند گفتم: تا الان که باید نگران شده باشند شماره خونه رو گرفتم انگار هانیه پای تلفن بود که سریع جواب داد گفت: سلام،هیچ معلوم هست تو کجایی؟ رفتی گرمیچر بخری یا بسازی! گفتم: داروخونه شبانه روزی رفتم تا بگیرم اما توی مسیر تصادف کردم هینی کشید و گفت: الان حالت چطوره؟ گفتم: شکر ، بخیر گذشت از بابا خواستم از داروخونه بیمارستان گرمیچر رو بخره که حد اقل دست خالی نرفته باشم توی راه به مجید زنگ زدم جریان تصادفم و گفتم و ازش خواستم فردا روی یه برگه بنویسه به دلیل کسالت چند روزی نونوایی تعطیله و به شیشه بچسبونه گلنار و مامان با دیدنم گریه می کردند هر چی می گفتم خوبم فایده نداشت مامان گفت : هم سرت و هم دستت شکسته بعد میگی خوبم گفتم: دستم نشکسته به خاطر ضرب دیدگی شدید گچ گرفتند گلنار گفت: چه فرقی می کنه؟ در هر دو صورت رفته تو گچ هانیه که لباش آویزون بود و اشکش تا پشت چشمش اومده بود گفت: فرقش اینه که شکستگی یک ماه و کوفتگی زودتر خوب می شه بابا نفس عمیقی کشید و گفت: کاش سر عقل اومده باشی و دیگه تند نرونی @rumansara
بیکاری چقدر بده اینکه همه اش توی خونه باشی هیچ کاری برای انجام دادن نداری حوصله ام بدجور سر رفته، یه لم شدم و گوشیم و دست گرفتم شروع به دیدن کلیپ کردم مادر جون کناری نشسته بود و قلاب بافی می کرد گفتم: چی میبافی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: اون دفعه اومدم خونتون دیدم نصف بیشتر دستگیره هاتون نیمه سوخته شده گفتم یه چندتایی واستون ببافم خمیازه ای کشید اشکش در اومد ، نم پای چشمش و با پر روسریش پاک کرد صداش رو یه کم بلند کرد و گفت: هانیه! برا هادی چایی بیار خوابش گرفته عجب! خودش چایی می خواد به اسم من میزنه . هانیه از اتاقش اومد بیرون و سمت آشپزخونه رفت صدای اختلاط مامان و‌خاله از توی اتاق ما می اومد مامان صداش رو بلند کرد و گفت: هانیه، واسه همه بریز بعد به خاله گفت: بریم توی هال چایی بخوریم خاله هم به گلنار گفت: خوابش برده دیگه ، انگشتت و آروم کنارش بذار تا ولت کنه صدای زنگ در اومد پشتش صدای بابا که کلید انداخت از لای در بلند گفت: یا الله خاله چادرش و از روی دسته ی مبل برداشت و سرش کرد گفت: بفرمایید مامان گفت: هانیه برای بابا هم استکان بذار بابا سمت دستشور رفت هانیه با سینی برگشت بابا سرش و از لای در بیرون آورد و گفت: این جا مایع صابون که مایع توش نیست مامان پاشد از توی کابینت چهار لیتری رو برداشت و به سمت بابا رفت گفت: بیا بگیرخودت بریز بابا در حالی که چهار لیتری رو از مامان می گرفت گفت: گفتی قندمون تموم شده گرفتم تو ماشینه یادم رفت بیارم ‌پاشدم گفتم: من میرم بیارم مادر جون گفت: آخه با این دستت خنده ای کردم و گفتم: با اون دستم میگیرم سریع زدم بیرون تا بیشتر با مخالفتاشون مواجه نشم یه کارتن سه کیلویی بود از عقب ماشین برداشتم و برگشتم مامان سریع اومد پیش و از دستم گرفت درش و باز و قندون و پر کرد. گلنار وارد هال شد به بابا سلام داد بابا دستاش رو با حوله خشک کرد و اومد کنارش دست توی جیبش کرد و یه مشت پسته کف دستش ریخت گفت: بخور تا جون بگیری هانیه گفت: اوهوم، بابا ماهم هستیما بابا دو سه تا هم پسته کف دست هانیه گذاشت وگفت: بفرما اینم سهم شما هانیه با لیای آویزون به بابا نگاه کرد خاله نتونست خنده اش رو کنترل کنه گفت: حکایت قول هو الله احد مامان از خنده ی خاله خنده اش گرفت و گفت: نشنیدم جریانش چیه؟ خاله چهار زانو زد و گفت: دو تا همسایه بودند که گاهی از همدیگه سیب زمینی یا پیاز قرض می گرفتند یه روز همسایه عقبی میاد به همسایه جلویی می گه پیاز دارید؟ می خوام آبگوشت بپزم از خودمون تموم شده همسایه جلویی هم یه پیاز درشت بهش میده ، فردا روز همسایه عقبی پیاز می خره و یه دونه ای که قرض گرفته بوده رو بر میگردونه ، همسایه جلویی داشته نماز می خونده واسه همین بچه اش در رو باز می کنه و پیاز و میگیره اونم که می خواسته ببینه همسایه عقبی چه نوع پیازی پس آورده از تو نماز نگاه می کنه میبینه کوچولو و ریزه میزه است توی نماز حرصش میگیره کف دستش رو به حالت بزرگ میگیره و میگه: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ بعد انگشتای دستش و جمع می کنه و می گه: اللَّهُ الصَّمَدُ بعد دستش و توی هوا تاب میده یه جور که به بچه اش بفهمونه برو پسش بده می گه: لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ. همه به حرکتایی که خاله در آورد خندیدیم هانیه گفت: زیور خانم دمت گرم خوب گفتی بابا استکان چاییش رو برداشت و رو به هانیه گفت: تو اگه زیاد بخوری چاق می شی ولی گلنار داره بچه شیر میده قضیه اش فرق می کنه مادر جون سر تاییدی تکون داد و گفت: قدیمیا می گفتند جارو هم از زن شیر ده می ترسه هانیه چشاش و درشت کرد و گفت: وا! چرا؟ مادر جون گفت: این یه اسطلاحه، یعنی اینکه انقدر اشتهاشون زیاد می شه که اگه چیزی بهشون نرسه جارو رو هم می خورند هانیه قری به گردنش داد و گفت: بازم برای کار بابا نشد دلیل گفتم: نشد دلیل؟ بابا پاشد بره باز برای خودش چایی بریزه گفت: خبه خبه، حالا نمی خواد واسه من پیام بازرگانی برید خاله زیور با خنده گفت: انشاءالله همیشه خونتون شوخی و خنده باشه @rumansara
با صدای زنگ، من برای باز کردن در پیش گام شدم بقیه هم به صف شدند برای خوش آمد گویی در رو که باز کردم اول مش مصطفی پیش اومد سلام دادم و تعارفش کردم برای داخل شدن پشت سرش به ترتیب آقا سعید و گلناز و ابوالحسن وارد شدند همه بهشون خوش آمد گفتیم . دور تا دور هال نشستند هانیه با چایی ازشون پذیرایی کرد آقا سعید بهم گفت: پس چکار کردی با خودت؟دوباره که دستت رفته تو گچ! نگاهی به دستم انداختم و گفتم: بی احتیاطی ،می خواستم به چراغ قرمز نخورم سرعت گرفتم با یه موتور دیگه تصادف کردم مش مصطفی کتش رو از تن خارج کرد و کنارش گذاشت گفت: یه فرد مجرد با یه فرد متأهل فرق داره تو زن و بچه داری بهتره دقت بیشتری توی رانندگی داشته باشی گلناز رو به مادرش گفت: بچه کجاست؟ خاله اشاره به اتاق ما گفت: تازه خوابیده گلناز پاشد و گفت: اجازه هست؟ گلنار هم بلند شد و گفت: بله بیا با هم بریم دو خواهر به اتاق رفتند ابوالحسن مدام نگاهش به همون سمت بود گفتم: اگه دوستداری تو هم برو اونم از خدا خواسته پاشد رفت. آقا سعید گفت: شناسنامه اش رو گرفتید؟ بابا گفت: نه هنوز فرصت نشده مادر جون خنده ای کرد و گفت: اون قدیما انقدر سرشون شلوغ کار و بار بود که وقتی برای گرفتن سجلد نداشتند یهو میدیدی بچه دو سه سالشه تازه واسش شناسنامه می گرفتند مش مصطفی یه تسبیح از توی جیب شلوارش بیرون کشید و گفت: یادمه داداشم تا دو سالگی اسم نداشت هوی صداش میکردیم همه خنده اشون گرفت گلنار بچه بغل همراه بقیه به جمعمون پیوستند ابوالحسن با خنده گفت: دهن گشادیش به مامانش رفته گلنار اخماش رفت تو هم و گفت: خدا وکیلی دهن من گشاده؟ پشت زنم در اومدم و گفتم : نه اتفاقا خیلی هم کوچولو و بامزه اس گلناز بچه رو از گلنار گرفت و کنار باباش و مش مصطفی نشست صداش و بچه گونه کرد و گفت: سلام علیکم پدر بزرگا آقا سعید لبخندی زد و گفت: بدش ببینم جوجه امون و بعد چشماش و گرد کرد و گفت: تو این چند روز چقدر تغییر کرده لاغر تر شده! مامان گفت: طبیعیه چون بچه چند روز بعد از به دنیا اومدن حدود سیصد گرم کم می کنه مش مصطفی رغبتی به گرفتن صادق نکرد فقط از همون دور نگاش کرد و گفت: قدمش مبارک باشه گلنار لبخند از روی لباش رفت مادر جون که متوجه فضای به وجود آمده شد برای بیرون رفتن از این جو گفت: میگم نمی خواید سفره رو پهن کنید؟ گلنار مادر این آقا صادق و بدش به من شما ها برید برای حاضر کردن ناهار خانما همگی بلند شدند مادرجون گونه ی صادق و بوسید و گفت: بچه به این نازی، بعضیا چقدر چغرند! مش مصطفی گره ای بین ابروهاش انداخت و گفت: هنوز داریم به خاطر اینکه دختر به غریبه دادیم حرف میشنویم ، بعضیا نفسشون از جای گرم بلند می شه واسه همین اُرد ناشتا می دند مادرجون کمی تلخ شد اخماش توی هم رفت گفت: اون موقع تقصیر این طفل معصوم چیه؟ مش مصطفی دستش و محکم سر زانوش گذاشت و گفت: از هر چیزی که من و یاد اون روزای نکبت بندازه دوری می کنم مادرجون چینی گوشه ی لبش انداخت و گفت: بدبخت! بیخ ریشت چسبیده هر جا بری دنبالته به بهانه ی اینکه میخوام برم کمک خانما از جام بلند شدم و دست گچ گرفتم و زدم به بینه در بلند گفتم: آخ دستم، آخ خدا رو شکر نقشه ام گرفت و مرکز توجه همه شدم دعوا هم خوابید.عصر ما مردا توی هال برای استراحت دراز کشیدیم بقیه خواب بودند من با اینکه چشمام بسته بود ولی نتونستم بخوابم فکر اینکه چکار کنم که فرصت پیله کردن مادر جون و مش مصطفی رو به هم ندم مانع می شد چون صادق توی اتاق خواب بود برای اینکه بیدار نشه خانما توی آشپزخونه نشسته و مشغول اختلاط بودند،گوشی هانیه زنگ خورد از این دویدنش به یه جای خلوت مشخص بود فرد پشت خط کیه وقتی تلفنش تموم شد به آشپزخونه برگشت مادر جون بهش گفت: نامزدت بود؟ چکار داشت؟ @rumansara
هانیه گفت: برای شام خونه ی خاله اش دعوتند بهم گفت آماده باشم یه ساعت دیگه میاد دنبالم مادر جون با خنده گفت: دلتنگم و دیدار تو درمان من است/ بی رنگ رخت زمانه زندان من است مامان با خنده گفت: اصلا چشماش غیر از علی چیز دیگه ای نمیبینه مادر جون گفت: شب برمیگردی؟ هانیه مِن و منی کرد و گفت: خاله اش تو روستاست مادر جون گفت: هووم یعنی که می مونم، ننه حواست باشه خیلی مراقب باشی ها هانیه گفت: مادر جون مردا تو هالند! بعد هم من مراقبم. خاله با خنده گفت: چه صورتش قرمز شد! مادر جون گفت: دخترم میدونم مواظبی ولی خیلی احتیاط کن نمیشه روش حساب کرد اون قدیما همیشه میگفتند بعضیا زود بگیرند واسه همین می گفتند دختر که میره حموم، آخه حموما عمومی بود و خزینه ای می گفتند دختر کف حموم نشینه اگه خواست بشینه یه چیز پهن کنه حالا منم بهت می گم یه موقع زود بگیر بودی گلنار گفت: زود بگیری یعنی چی؟آخه چرا؟ مادرجون مثلا صداشو یواش کرد اما از آزاد حرف زدن بلند تر بود گفت: برای اینکه حامله نشه این حرف مادرجون باعث شد به فکر فرو برم، یعنی واقعیت داره! نه بابا یه چیزی پروندند ، با چیزی که یهو یادم اومد قلبم ضربان گرفت ، چشمام و باز کردم و سر جام نشستم بی توجه به اینکه مجلسشون زنونه است رفتم توی آشپزخونه و گفتم: مادرجون مطمئنید؟ هاج و واج نگام کرد و گفت: علی مردان خان و میگی؟ گنگ نگاهشون کردم و گفتم: علی مردان خان کیه؟ خاله گفت: همین و داشتم می گفتم دیگه مردی بزرگ از ایل چهار لنگ بختیاری بوده میون حرفش اومدم و گفتم: نه علی مردان خان و نمی گم همون قضیه حموم و اینکه دختر نشینه رو می گم مادر جون زد روی لپش و گفت: به حرفا زنا گوش میدادی؟ گفتم: شما بلند حرف میزدید ، حالا بگو راسته؟ گفت: وا! چرا دروغ باشه؟ رو به گلنار گفتم : بیست و هفتم آذر تو رفتی حموم؟ گلنار چشماش و درشت کرد و گفت: وا! چه سوالا میپرسی من یادم نیست دیشب چی خوردم اون وقت توقع داری آذر ماه و یادم بیاد؟ گفتم: ببین اون موقع که عبدل داروهاش تموم شده بود مادرش مریض بود نتونست ببرتش دکتر اوضاعش بیریخت شده بود من تو روستا بودم دستم تو گچ بود یادت نیومد؟ گلناز آهانی کرد و گفت: گلنار اون روز و میگه که از ترس عبدل صبح زود رفتیم حموم عصرش هم عقد دختر اکرم خانم بود گلنار گفت: آهان آره، چقدر هم سرمامون شد گفتم: تو کدوم دوشا رفتی؟ فوری گفت: شهین خانم فس فسی بود تا می اومد در دوشا رو باز کنه مدرسه ام دیر می شد واسه همین سریع رفتم دوش آخری بشکنی توی هوا زدم و گفتم: معما حل شد، از ترس عبدل قرار بود آخر شب برم حموم خوابم برد وقتی بیدار شدم داشت سپیده ی صبح می زد هول هولکی رفتم حموم صدای زنا رو شنیدم که داشتند می اومدند نتونستم درست خودم و بشورم نفهمیدم چطوری از اونجا زدم بیرون گلنار با خنده گفت: دیدم خیسه کلی هم فحش نثار طرف کردم که چرا اول شب نرفته حموم مادر جون گفت: حالا این حرفا واسه چیه؟ خاله با لبخندی که حاصل از یه اطمینان بود گفت: اینکه چطور گلنار حامله شده! مادر جون گفت: وا! پس به من دروغ گفتید؟ گفتم: نه مادر جون منتها هر چی میگفتیم کاری نکردیم کسی حرفمون و باور نمی کرد صدای مش مصطفی از توی هال اومد که گفت: من میدونستم نوه ام انقدر حیا داره که دست از پا خطا نکنه بابا گفت: خب خدا رو شکر این مسئله هم حل شد آقا سعید هم خدا رو شکری گفت مادر جون اخمی کرد و گفت: انگار همه مردا الکی خودشون و به خواب زده بودند و گوششون سمت پچ پچ خانما بوده! صدای گریه صادق بلند شد گلنار رفت از توی اتاق آوردش نشست یه گوشه شیرش داد وقتی آروم شد مش مصطفی با خنده ای که هرگز روی صورتش ندیده بودم گفت: بده ببینمش این گل پسر رو، خدایا شکرت واقعا باید خدا رو شکر کنم، الحمدلله... پایان @rumansara