eitaa logo
رمانسرا
553 دنبال‌کننده
77 عکس
148 ویدیو
11 فایل
داستان، داستانک، رمان. تمامی آثار ، اثر خودم هست کپی حرام @Rabolalamin
مشاهده در ایتا
دانلود
تشکم و جمع کردم بر خلاف اصرار زیاد بی بی گل برای خوردن صبحانه نموندم و به خونه ی آقا سعید رفتم یه عده بیدار شده و بعضی هنوز خواب بودند مادرجون توی هال زیر اپن نشسته بود پاش رو دراز کرد و گفت: آخ، آخ چقدر پام درد میکنه، نمیدونم چرا هر روز به جای بهتر شدن بدترمی شه مش مصطفی که اونطرف هال شق و رق نشسته بود دستی به سبیلش کشید و گفت: جوون چهارده ساله که نیستید پیریه و هزار درد مادر جون قری به گردنش داد و گفت: حالا آدم پیر شد نباید امید بهبودی از درگاه خدا داشته باشه؟ مش مصطفی تکیه از دیوار گرفت ابروهای گره به هم خورد اش رو پایین و بالا کرد و گفت: یعنی می خواید بگید ما بی دین و ایمونیم؟ مادر جود دست مشت شده اش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: وا! حرف تو دهن آدم میزاری، کی من همچین حرفی زدم! مش مصطفی دوباره تکیه داد و گفت: اصلا من نمیدونم چه صیغه ایه که شما زنا تا می شه از پا درد می نالید! مادر جون اخمی کرد و گفت: مثلا شما سر و مر و گنده اید؟ مش مصطفی دست راستش و روی زانوی ستون کرده اش گذاشت و گفت: من نگفتم سالمم اتفاقا زانو درد دارم اما اهل شکایت کردن نیستم مادر جون با یه ببخشید پاش رو دراز کرد و گفت: عوضش گفتنش روی دلم سنگینی نمی کنه، می گم و راحت می شم مش مصطفی چند ثانیه ای سبیلش و توی دهنش برد تا بتونه فکری بکنه و یه جواب برای مادرجون آماده کنه اما بنده خدا چیزی به ذهنش نمی رسید. سرم و بالا آوردم و با آقا سعید چشم تو چشم شدم صورتش قرمز شده بود تا دید نگاش می کنم اشاره کرد به حیاط وقتی رفتیم گفت: یه جور این مادر بزرگت رو ساکتش کن منم ببینم می شه بابام و از خر شیطون بیارمش پایین خنده ام گرفت اونم زد زیر خنده و گفت: یکی بیاد دعوای اینا رو ببینه مایه ی خنده و آبرو ریزیه تا حالا خندیدنش رو ندیده بودم فکر می کردم مثل مش مصطفی خیلی جدی باشه تا اومدیم برگردیم داخل ، ابوالحسن مثل تیر آزاد شده اومد پیشمون حالا نخند و کی بخند دوباره ما هم به خنده افتادیم دستش و سر شونم گذاشت و بریده بریده میون خنده گفت: ننه جونت به بابا جونم میگه ، هان دیدی کم آوردی، غیر لبات بشین موهاتم بکن آقا سعید زورکی خنده اش رو جمع کرد و گفت: بریم تا گیس های هم دیگه رو نکندند به هال برگشتم نگاهم به مش مصطفی افتاد از شدت عصبانیت گوشاش قرمز شده بود گفت: من همیشه صبح به صبح ورزش می کنم غذای خوب می خورم به خودم میرسم تا سربار بچه هام نشم مادرجون گفت: ما که شبا گشنه سر روبالش میزاریم تا مثل سیب گندیده توی دست و بال بچه هامون باشیم آقا سعید اشاره کرد که یه کاری کنم اما من هیچ چیز به ذهنم نمی رسید یهو چشمم به گلنار افتاد چشمکی بهش زدم و بلند گفتم: گلنار چرا رنگت پریده؟ نکنه باز فشارت افتاده ؟ آقا سعید دوزاریش افتاد گفت: نکنه باز سِرم لازمی؟ گلنار هنوز نفهمیده بود جریان چیه هاج و واج نگامون می کرد، زیور بنده خدا باورش شد رفت نزدیکش و گفت: ضعف داری؟ مامان هم بی خبر بود اونم نزدیکش شد نگاهی بهش انداخت و گفت: اون قدرا هم رنگ پریده نیست گفتم: عه مامان! عین گچ سفید شده مادر جون بهم گفت: بدو برو یه آب قند واسش بیار، الهام یه بالش بزار یه کم دراز بکشه خدا رو شکر نقشه گرفت و دعوا خوابید ابوالحسن یواشکی با دستش علامت پیروزی داد، فکر کنم از کارش پشیمون شده غرورش اجازه‌ی معذرت خواهی نمیده واسه همین داره جوری رفتار می کنه که نه خانی اومده نه خانی رفته بهتره منم همینطور برخورد کنم درستش نیست اول کاری با کدورت پیش بریم. آقا سعید اومد پیشم یواشکی گفت: ممنون، اگه قطعش نکرده بودیم تا شب ادامه داشت. رفتم توی آشپزخونه تا آب بخورم زیور خانم هم اومد تا چایی ببره وقتی دید تنهام اومد نزدیک و گفت: جا داشت از این دعواشون فیلم می گرفتیم و توی فضای مجازی پخش میکردیم خنده ام گرفت گفتم: شما هم فهمیدید؟ دستم و با مهر گرفت و گفت: من مادرم مگه می شه احوالات دخترم و نشناسم لبخندم عمیق شد گفتم: حق با شماست. @rumansara
خدا رو شکر عروسی علی محمد و گلناز به خوبی طی شد، امروز بعد از ظهر هم مراسم پاتختی رو گرفتند ساعت حدودا شش عصر بود بعد از رفتن مهمونا همگی از فرط خستگی یه گوشه ولو شدیم زیور خانم رفت توی آشپزخونه صدای جا به جا کردن قرص و کپسول می اومد گلنار می خواست بلند بشه بهش گفتم: کجا می خوای بری؟ با چشمایی که آروم و قرار نداشت گفت: فکر کنم مامانم یه چیزیش شده دستش و گرفتم و گفتم: تو بشین من میرم سری به نفی تکون داد و گفت: یه موقع با تو راحت نباشه به سختی بلند شد رفت یه کم بعد اومد پیشم یواشکی جوری که بقیه بیدار نشند گفت: مامانم حالش بده بلندشدم و باهاش به آشپزخونه رفتم زیور خانم روی زمین نشسته بود رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد کنارش نشستم گفتم: چی شده؟ نگاه کم رمقش وبهم داد و گفت: نمیدونم چمه؟ همه‌ی بدنم یه جوریه اشکاش گونه اش رو تر کرد گفتم: بریم تو اتاق دراز بکشید شاید بهتر شدید دستشو گرفتم تا کمک کنم بلند بشه دیدم بدنش داغه گفتم: بهتره بریم دکتر رو به گلنار گفتم: سوییچ ماشین بابات کجاست؟ به خاطر حال مادرش ناراحت بود و بغض داشت گفت : فکر کنم توی جیب کتش باشه رفتم توی هال کتش و از روی چوب لباسی برداشتم و دست گلنار دادم گفتم: ببین سوییچ هست؟ دست کرد توی جیبش و سوییچ رو بیرون آورد با کمک هم بی سر و صدا مادرش و بیرون بردیم و سوار ماشین کردیم. استارت زدم و راه افتادیم آدرس بیمارستان رو گلنار داد . با هم به ارژانسش رفتیم پزشک معاینه اش کرد و گفت: به خاطرخستگی و استرس زیاده سرم و یه کم تقویتی واسش نوشت. پرستار سرم و وصل کرد انقدر خسته بود که خوابش برد یه صندلی بیشتر کنار تخت نبود که گلنار روش نشست بهش گفتم: نگران توام خمیازه ی کشداری کشید اشک پای چشماش و پاک کرد و گفت: چرا ؟ نگاهی به اطراف انداختم گفتم: خسته ای از فردا هم کارای عروسی خودمون شروع می شه کاش می شد بخوابی، میگم این تخت بغلی خالیه کی به کیه برو روش دراز بکش تخت و برنداز کرد و گفت: نه روکشا رو تازه عوض کردند حق والناس می شه نچی کردم چشمم به یه صندلی که گوشه ی سالن بود افتاد بلند شدم آوردمش کنار صندلی گلنار گذاشتم روش نشستم و گفتم: تکیه ات و بده به من و بخواب لبخندی زد و گفت: زشت نیست؟ نیشم باز شد و گفتم: زشت بریژیت مکرونِ دستش و جلوی دهنش گرفت و ریز خندید مردد نگام کرد پاشدم پرده ی دور تخت رو کشیدم نشستم و گفتم: بخواب باز انگار دودل بود دستم و دور شونه هاش انداختم و وادارش کردم بهم تکیه بده سرش رو روی شونم گذاشت و چشماش و بست خودم هم پلکام سنگین شد _ هادی سرم مامان تموم شده چشمام رو باز کردم کله ام روی سرش بود گردنم گزگز می کرد صافش کردم اونم صاف نشست زیور خانم همچنان خواب بود دستی به صورتم کشیدم و رفتم پرستار رو صدا زدم. پمبه ی الکلی رو که به دستش گذاشت باعث شد از خواب بیدار بشه پرستار بهم گفت: جاش رو محکم فشار بده با انگشت اشاره روی پنبه رو گرفتم نگاهی بهش انداختم رنگ وروش جا اومده بود گفتم: بهترید؟ نفس عمیقی کشید و گفت: آره از آسمون اومدم زمین، خیر ببینی گوشیم زنگ خورد شماره ی مامان بود جواب دادم گفت: کجایید شما؟ گفتم: زیور خانم حالشون بد شد آوردیمش ارژانس گفت: الان چطوره؟ بهتره شکر الحمدلله ی گفتم و گوشی رو قطع کردم زیور خانم نگام کرد و گفت: علی محمد خاله صدام میزنه، من مادر زنتم باید یه فرقی با غریبه ها بکنم یا نه؟ درست می گفت، خجالت زده سرم و زیر اند اختم و گفتم: معذرت می خوام،حق با شماست مکثی کردم و ادامه دادم : خاله بریم خونه؟ لبخندی زد و گفت: بریم توی ماشین در راه برگشت گفتم: خاله تو رو خدا به خودتون استرس ندید دکتر می گفت الان که اینطور شدید بیشترش مال همین اضطراب بوده آهی کشید و گفت: درسته اون اول باهات مخالف بودم ولی الان مثل ابوالحسن میمونی برام ، این و گفتم تا بدونی از حرفی که میخوام بزنم هیچ قصد و غرضی ندارم فقط اختلاط و درد و دله ، از وقتی مردم فهمیدند یه پسر شهری غریبه دامادم شده چپ و راست متلک بهم میگند، توی عروسی گلناز دلم میخواست یه گوشه بشینم گریه کنم خون به جگرم کردند اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد: تا مهمونا رفتند حرفاشون توی سرم پیچید همین باعث شد حالم بد بشه باز من خجالت زده ساکت فقط به جاده خیره شدم نمیدونستم چطور آرومش کنم گفتم: معذرت می خوام ندونم کاری ما باعث اینا شد گلنار چپ چپ نگام کرد دستش و توی دست گرفتم خاله گفت: اینا رو نگفتم که گذشته رو نبش قبر کنم و شما رو خجالت بدم ، گفتم که حرفم فقط اختلاط بود هیچ چیز پشتش نبود
گفتم: میدونم شما در حق ما خیلی لطف کردید وقتی رسیدیم سفره ی شام پهن بود خاله رو بردیم توی اتاق تا دراز بکشه مامان واسش شام برد تا همونجا بخوره گلنار کشیدم یه گوشه و یواشکی گفت: دلم برای مامانم می سوزه اون چرا انقدر به خاطر من باید عذاب بکشه، از طرفی هم گناه ما چیه؟ ما خودمون هنوز از بابت این اتفاق تو شُکیم از اینکه هر بار به خاطر کار نکرده معذرت خواهی کنم خسته ام گفتم: مادرت باید این و میشنید اینطوری یه کم سبک می شد، تو غصه نخور اشکات و پاک کن که بقیه نفهمند خدا بزرگه یه روز همه چیز درست می شه دماغش و بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد گفتم: بریم پیش بقیه؟ بریمی گفت و ما هم در کنار بقیه دور سفره نشستیم @rumansara
بالاخره نوبت عروسی ما شد داخل ساختمان زنونه و توی حیاط مردونه برگزار شد از در ورودی تا در هال رو با تور سایبان و دیوار حیاط یه کوچه باریک درست کردند تا رفت و آمد خانما راحت باشه و نخواند از بین مردا رد بشند ابوالحسن از شعرای قدیمی گرفته تا شعرای جدید رو ریخته روی فلش و به اسپیکر وصل کرده صدای بلندشون کر کننده بود امشب چه شبی ایست شب مراد است امشب/ این خانه پر از شمع و چراغ است امشب دنبال گوشیم گشتم یادم افتاد توی ماشین عروش جاش گذاشتم رفتم توی کوچه و از داخل ماشین برش داشتم پر کتم به دیوار مالید حسابی خاکی شد برگشتم توی حیاط علی محمد کشیدم وسط جمعیت و من و روی دوشش نشوند وقتی گذاشتم زمین از جمعیت فاصله گرفتم به طرف حوضی که کنار باغچه بود رفتم بوی عطر گل محمدی دماغم رو نوازش داد پای شیر سرپا نشستم هوای خنکی که از گیاها نشات می گرفت به صورتم خورد، نگاهم خیره باغچه شد وسطش با یونجه پوشیده و دور تا دورش رو گلهای متنوع مزین کرده و نزدیکترین گل به من کوکب زرشکی رنگ بود شیر آب رو باز کردم صدای برخورد آب جاری از شیر به سطح آب حوض دل آدم و می برد ماهی ها اون طرفتر دور یه تکه نون جمع شدند سرامیکای سفید کفش با رنگ سبز لجن های بسته شده به دیواره های حوض هماهنگ شده بود ، مقداری آب به پر کت مشکیم که خاکی شده زدم تا پاک بشه، نمی دونم چرا حس می کنم این صحنه برام تکراریه انگار قبلا تجربه اش کردم، حتما اشتباه میکنم! اصغر پسر داییم نزدیکم شد و گفت: شاه داماد چرا اینجایی؟ دستم و گرفت و کشوندم وسط جمعیتی که تو حیاط بودند همه گفتند: داماد باید برقصه دستام و از هم باز و شروع به قر دادن کردم، نگاهم سمت ساختمان رو به رو شد نمای آجر و آینه و انعکاس ریسه های لامپ در آیینه ها چشم نواز بود، پنجره ها بسته و پرده ها کشیده درب ورودیش با پرده ضخیمی پوشونده شده که نامحرمی نگاهش هرز نره، صدای دست و سوت خانم ها از داخل ساختمون می اومد با فکر اینکه گلنار چقدر خوشگل شده قند تو دلم آب شد، ولی این صحنه هم انگار تکراریه! فکرم مشغول شد یعنی چی، کجا یه همچین چیزی دیدم؟ رفتم کنار دیوار و بهش تکیه دادم بهمن شوهر عمه ام گفت: چرا این گوشه وایسادی؟ دستم و گرفت کشوندم بین جمعیت همه گفتند: داماد باید برقصه دستام و از هم باز و شروع به قر دادن کردم، صدای آهنگ و زیاد کرد، آهان یادم افتاد خواب دیدم! آره فرداش دقیقا روزی بود که علی گفت با بوژ کش باباش میخواد بار ببره، خوابم رویای صادقه بوده ، ووی موهای بدنم سیخ شد، پس همه ی این اتفاقا از قبل قرار بوده بیفته ، اَاا فرداش که از خواب بیدار شدم چقدر دلم می خواست زنم و دیده بودم، نگاهم سمت زنونه کشیده شد فکر اینکه گلنار از قبل توی سرنوشتم بوده لبخند روی لبم آورد. عه راستی! آخرای خوابم یه بچه من و بابا صدا کرد! وای پشمام. وقتی همه ی مراسمات تموم شد یه نفس راحت کشیدیم حالا باید به شهر خودمون برمیگشتیم گلنار از اینکه می خواست خونوادش رو ترک کنه ناراحت بود زیور خانمم دست کمی از اون نداشت مادر جون گفت: بهتر ما همه برگردیم و این دو تا دو سه رو ز دیگه بیاند بابا گفت: چه فرقی می کنه؟ مادر جون گفت: این چند روز همه خسته شدیم مسیر برگشتمون هم طولانیه خستگی داره، این دختر هم وضعیتش با ما فرق داره، بهتره استراحت داشته باشه تا خدای نکرده یه مشکل واسش پیش نیاد همه با حرف مادر جون موافقت کردند وقتی همه رفتند مش مصطفی رو به آقا سعید گفت: این دو تا تازه عروسی کردند درستش نیست اینجا باشند، عصر بفرستشون خونه ی توی شهر حرفش که تموم شد خداحافظی کرد و به خونه ی خودش رفت. انقدر خسته بودم که دلم می خواست همونجا دراز بکشم زیور خانم اشاره ای به اتاق کناری کرد و گفت: گلنار با هادی برید اونجا استراحت کنید از خدا خواسته سریع وارد اتاق شدیم از کنار دیوار ، پشتی رو وسط انداختیم و دراز کشیدیم تا سرم رو بالش قرار گرفت خوابم برد. @rumansara
آماده رفتن شدیم همه خونه ی مش مصطفی جمع شدیم ابوالحسن یواشکی اشکاش رو پاک کرد خاله و گلنار هم که مدام فیرت فیرت می کردند چمدونا رو پشت ماشین گذاشتیم مش مصطفی شق و رق ایستاده بود رفتم جلو و دستم و دراز کردم گفتم: خداحافظ دستم و گرفت مکثی کرد و گفت: مواظبش باش اینکه مش مصطفی به خاطر رفتن نوه اش بغض داشت واسم عجیب بود! خیلی سعی می کرد مشخص نباشه ولی نشد. آقا سعید پشت فرمون نشست و ما هم از همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم تا ایستگاه قطار ما رو رسوند صبر کرد تا موقع حرکت برسه وقتی از بلند گو اعلام کرد قطار می خواد حرکت کنه از هم خداحافظی کردیم بنده خدا دم آخر نتونست جلوی اشکاش رو بگیره گلنار هم از دیدن باباش باز گریه رو از سر گرفت آقا سعید رفت و ما سوار شدیم باید واگن نه می رفتیم خودم جلو جلو میرفتم تا افرادی که جلومون هستند به گلنار نخورند بلاخره به کوپه امون رسیدیم دو تا پیر زن هم اونجا بودند یکیشون استخونی بود و اون یکی تو پر تا وارد شدیم از سر تا پامون رو وارسی کردند یکی از پیرزنا گفت: چرا دو تا زن نذاشتند؟ اون یکی گفت: هر کی به هر کیه، شهر هرته! به گلنار گفتم بشینه تا من چمدونامون رو یه جور جا بدم تا توی دست و پامون نباشه یه کم معطل شدیم تا قطار راه افتاد برای اینکه گلنار بتونه دراز بکشه تا پاهاش کمتر ورم کنه تخت بالا رو باز کردم پیرزن استخونیه گفت: تختای پایین مال ما شما هم جوونید برید بالا به گلنار گفتم: دراز بکش چون اون پیرزن اون حرف رو زد برای دراز کشیدن دو به شک بود با سر اشاره کردم که راحت باشه اونم دراز کشید . اون یکی پیرزنه گفت: حالا چون روزه و میخوایم بشینیم اشکال نداره اما شب نمی تونی اینجا بخوابی از حرف زورش، لجم گرفت گفتم: ببخشید حاج خانم، خانم من بارداره نمی تونه بره بالا این طرف کوپه مال ما اون طرفم مال شما. اون که لاغر بود اخمی کرد و گفت : وا! همچین می گه بارداره که انگار فقط همینا می خواند بچه بیارند، مردم چقدر ناز دارند، والا ما هم حامله می شدیم، با شکم پر می رفتیم سر چشمه رخت می شستیم بعد به کولمون می کشیدیم و بر می گشتیم هیچیمون هم نمی شد این که نشد بهونه رفتم روی تخت بالا نشستم و گفتم: زمونه فرق کرده حالا شما یکیتون یه امشب و بد بگذرونید و بالا بخوابید اون درشت تره گفت: مثلا کدوممون میتونه بالا بخوابه؟ لبخندی زدم و گفتم: شیر و خط کنید اگه می دونستم این کلمه باعث دلخونی می شه خفه می شدم شروع کردند غر غر کردند لاغره گفت: مگه ما هم سنتیم که اینجور حرف می زنی؟ اون یکی گفت: ما با تو شوخی داریم؟ واقعا که،خجالتم خوب چیزیه گلنار بنده خدا نشست منم از تخت بالا اومدم پایین کنارش، استرس واسش خوب نیست دستش و توی دست گرفتم اما انگار گاله ی این دوتا پیر زن بسته شدنی نبود آخر سر کار خودشون رو کردند حال گلنار به هم خورد دویدم به مسئول قطار گفتم اونم پزشک و خبر کرد اومد بالای سرش معاینه اش کرد گفت: فشار عصبی بهش وارد شده با حرص به اون دوتا پیر زن اشاره کردم و گفتم: عاملین اعصاب اینجاند پیر زنه لاغره باز شروع کرد غرغر کردن که پزشک بهش هشدار داد گفتم : میدونی دعواشون سر چیه؟ میگند با این وضعش بره بالا بخوابه تا ما پایین بخوابیم دکتر گفت: نه با این وضعیت اصلا براش خوب نیست تا دکتر رفت باز زیر زیر غر زدند دیگه داشتم منفجر می شدم رفتم به مسئول گفتم اونم بنده خدا مجبور شد بیاد بهشون تذکر بده گفت: اگه به این کارتون ادامه بدید مجبور میشیم ایستگاه بعد پیادتون کنیم خدا رو شکر تهدیدش گرفت و خفه شدند ، شب رسید از گرما داشتیم هلاک می شدیم اما این دوتا هی می گفتند: وووی سرده یادم به مادرجون افتاد که اونم زود با یه باد میچاد واسه همین تهویه هوا رو بستم اما نه من و نه گلنار تا صبح از گرما خوابمون نبرد فقط لحظه شماری میکردیم برسیم. سرانجام به مقصد رسیدیم قطار ایستاد و در هاش رو باز کردند دیدم چمدونشون سنگینه به گلنار گفتم تو پیش اساسمون بشین تا من کمکشون وسایلشون رو ببرم و بیام از خودمون رو ببرم، وقتی پیاده شدند و وسایلشون رو دستشون دادم اون که کمی تو پر تر بود گفت: پسرم، ببخش غرغر کردیم، ما سنی ازمون گذشته اعصاب نداریم زود از کوره درمیریم حلال کن از خانمتم حلالیت بطلب گفتم: شما هم مثل مادر بزرگم می مونید، حلال خوشی باشه اساس به دست از ایستگاه زدیم بیرون تاکسیا هی جلومون رو می گرفتند سر کرایه با هم به توافق نمی رسیدیم تا یکی که خوش انصاف تر بود پیدا شد و به سمت خونه راه افتادیم نزدیک که شدیم به مامان زنگ زدم که تا پنج دقیقه ی دیگه میرسیم از تاکسی پیاده شدیم کرایه رو حساب کردم و زنگ در رو فشار دادم اهل خونه به استقبالمون اومدند مامان دم راهی چیده بود اسفند روی زغال ریخت و دور سرمون چرخوند این اولین بار بود که گلنار پا توی خونمون میذاشت خونه ای که دیگه اونم عضوی از اهالیش می شد. @rumansara
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم گلنار هنوز خواب بود لباس کار رو پوشیدم تا برم صحرا روی یه برگه براش نوشتم « دارم میرم صحرا آبیارم ، حتما صبحونه بخور حتی اگه گشنه ات نبود، نیام ببینم گشنه موندی! همه جوره دوست دارم» برگه رو کنار تخت گذاشتم و بی سر و صدا زدم بیرون. بعد از چند روز میخواستم برم سر کار یه کم برام سخت بود به صحرا رسیدم بیل رو روی دوشم گذاشتم و به طرف آفتابگردون ها رفتم موتور چاه رو روشن کردم ، صدای موتور ابراهیم اومد گردن کشیدم بهتر ببینم ، از موتورش پیاده شدم نگاهی به موتورم انداخت بیلش رو برداشت و از بین گندما عبور کرد مسیرش رو سمتم کج کرد از دور چشمش بهم افتاد دست بلند کرد و گفت: هووی شادوماد لبخند زدم برای اینکه صدام بهش برسه بلند گفتم: سلام چطوری؟ نزدیک شد دست داد و گفت: گولم زدی، فکر کردم شاگرد دارم اما هیچ وقت نیستی! خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: شرمنده به خدا، انشاءالله سعی میکنم همیشه بیام دست روی شونه ام گذاشت و گفت: سر به سرت گذاشتم همین که میبینم دو تا جوون به هم میرسند خوشحال میشم ، انشاءالله که خوشبخت بشید رفت به کارش برسه و منم مشغول کارم شدم یواش یواش آفتاب بالا اومد دستی به پیشونیم کشیدم هوا خیلی گرم شده راستی راستی که تابستون اومد جلوی ورود آب به کرته رو بستم و راه آب برای کرته بعدی باز کردم گوشیم شروع به زنگ زدن کرد نمی تونستم جواب بدم باید سریع کارم و انجام میدادم راه آب که باز شد گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم شماره از خونه بود زنگ زدم با اولین بوق تماس وصل شد : الو با شنیدن صدای گلنار لبخند روی لبم نشست گفتم: سلام خانمی زنگ زدی؟ صداش آروم بود انگار می خواست کسی نشنوه گفت: سلام کی میای خونه؟ نگاهی به آسمون انداختم شراره های نور خورشید محکم توی چشمم خورد دستم و حائل صورتم کردم و نگاهم و دادم به کرته های مونده گفتم: یک یک و نیم میام صداش آرومتر شد گفت: نمی شه زودتر بیای؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: تو نیستی واسم سخته از مامانتم خجالت میکشم، هانیه هم که مدرسه است، حوصله ام سر رفته دستی به موهام کشیدم و گفتم: برو پای تلویزیون بشین تا کمتر حوصله ات سر بره، سعی می کنم کارم و زود تر تموم کنم میدونستم حرفی که زدم مسخره است آخه حرکت آب و پر شدن کرته دست من نیست فقط میخواستم آرومش کرده باشم . خسته به خونه برگشتم تا وارد هال شدم بوی عطر برنج ایرانی به مشامم خورد گلنار از توی آشپزخونه اومد پیشم گفتم: سلام چکار می کردی؟ کارد توی دستش رو نشون داد و گفت: داشتم کمک مامانت سالاد درست می کردم. مامان چون فاصله اش یه کم زیاد بود صداش رو بلند کرد: هادی جان اومدی؟ نگاه از گلنار گرفتم و به مامان دادم گفتم: سلام ، بله، ناهار چی داریم؟ مامان اومد لب اپن و گفت: به پیشنهاد خانمت ته چین درست کردم به طرف اتاقمون حرکت کردم و گفتم: به به چی از این بهتر وارد اتاق شدم گلنار دنبالم اومد در و بست و گفت: تو این چند روز همه اش کنارم بودی عادت کردم امروز که نبودی خیلی بهم سخت گذشت یه غنچه روی پیشونیش کاشتم و گفتم: اگه دست من بود بیست و چهار ساعت کنارت می بودم اما چاره چیه باید بدوم صنار بدست بیارم سرش و زیر انداخت و گفت: تا از سر کار بیای خیلی حوصله ام سر رفت گفتم: تا چند روز دیگه امتحانات هانیه تموم می شه تو خونه می مونه اون موقع کمتر حوصله ات سر میره همه دور سفره نشسته و ناهار می خوردیم که گوشی بابا زنگ خورد از نوع احوال پرسیش معلوم بود مادر جونه وقتی تماس رو قطع کرد گفت: مامانم بچه ها رو برای شام پا گشا کرده هانیه گفت: عمه اینا هم هستند؟ بابا آره ای گفت و مامان نچی کرد میدونستم توی سرش چی میگذره گفتم: مامان نگران بهزاد نباش مامان گفت: این خط این نشون تا رفتیم بحث و پیش می کشه و شروع به تعن گفتن می کنه بابا گفت: الهام تو داری زیادی بزرگش می کنی هانیه نوشابه واسه خودش ریخت و گفت: بابا اوضاع خیلی خرابه این بار عمه ها هم توی تیم بهزادن بابا گفت: حالا نمی خواد پیش پیش عزا بگیرید خدا بزرگه، ناهار به این خوشمزه ای چرا لذتش و نبریم؟ @rumansara
همه پیاده شدند منم ماشین و گوشه ی دیوار پارک کردم تا رسیدم در باز شد اول مامان و بابا و هانیه بعد هم ما پشت سرشون وارد شدیم تا رفتیم داخل مادرجون اسپند دود کرد و دور سر من و گلنار تاب داد گفت: الهم صل علی محمد و آل محمد ، اسپند دونه دونه اسپند سي و سه دونه قوم و خويش و بيگونه بتركه چشم حسود و حسد عمه ها یک به یک جلو اومدن و دست روبوسون کردند وارد هال که شدیم بهمن و آقا جلال جلوی پامون بلند شدند و تبریک گفتن ، بهزاد همون‌طور که نشسته بود سرش تو گوشیش بود جوری رفتار می کرد که انگار اصلا ما اونجا نیستیم ما هم مثل خودش محلش ندادیم گلنار که تازه وارد بود و قلق خانواده ما دستش نبود بهش سلام داد اما اون همچنان سرش توی گوشیش بود آقا جلال گفت: آقا بهزاد جواب سلام واجبه! گفتم: آقا جلال شما خودتون رو خسته نکنید اونی که باید بفهمه نمی فهمه همگی نشستیم آقا جلال گفت: راستش وقتی مادر جون گفت عروسی هادیه ما یکه خوردیم، آخه نه حرفی از خواستگاری رفتن زده بودید نه قباله برون نه هیچی! بابا تکیه به مخدع داد و گفت : والا ما هم تا یک ماه پیش نمی دونسیتم قراره عروس بیاد تو خونمون چرا بابا هماهنگ نیست داره سوتی می ده ،مامان سریع پرید بین حرف بابا و گفت: رحیم داره شوخی می کنه بعد یواشکی براش چشم و ابرو اومد ادامه داد: وقتی با دوستش برای بار بردن رفتند توی روستاشون به خاطر جاده سازی مونده گار می شند دیگه هادی هم همونجا گلنار جون و دیده بود پا به جفت وایساد که می خوامش ما هم تلفنی خواستگاری کردیم و همونجا یه صیغه محرمیت هم بینشون خوندند مادر جون بین حرف مامان اومد: به من گفتند قرار شد من بهتون بگم اما پیریه و هزار درد نمیدونم چرا فراموشم شد بابا هم گفت: ما فکر کردیم مادرجون بهتون گفته بهمن گفت: حالا چرا یه دفعه تصمیم گرفتید عروسی بگیرید بدون هیچ پس زمینه ای! مادر جون خنده ای کرد و گفت: برای اینکه فهمیدندحامله اس یهو عمه سکینه بلند گفت: چی! چشمای همه درشت شده بود و برای لحظه ای سکوت شد مادر جون پای دردناکش رو دراز کرد و گفت: خب دیگه زنش بوده ، اصلا چرا گیر دادید به اینا طاهره برو چایی بریز گلومون خشکه بهزاد از تو گوشیش سر بلند کرد و گفت: فامیلی که بقیه رو آدم حساب نمی کنه فامیل نیست ،کار خوب رو من کردم که به عروسیشون نرفتم، بلاخره باید بدونند که احترام نذاری احترام هم نمی بینی عمه سینی چایی رو پر کرد رفتم کمکش سینی رو برداشتم از دم جلوی همه گرفتم تا رسیدم به بهزاد چونه ای بالا انداخت و گفت: چای می خواستم چون تو آوردی اشتهام کور شد بابا یه لم شد و گفت: شاغاله که قهر کنه یه گردم به نفع باغبون بهزاد سیخ نشست و صدای تیزش و سر داد: تهمینه همه اش تقصیر توِ من نمیخواستم بیام تو زور گفتی بریم عمه تهمینه پاش رو دراز کرد و بچه اش رو روش خوابوند شروع کرد پاش رو سمت چپ و راست حرکت دادن گفت: نذاشتی که عروسی بریم نمی شد که اینجا هم نیایم مادر جون گفت: بس کنید دیگه،یه صلوات بفرستید همه بلند صلوات فرستادیم یه کم که گذشت خانما برای آماده کردن وسایل سفره به آشپزخونه رفتند گلنار هم بلند شد که مادر جون گفت: تو کنار شوهرت بشین، هستند برای چیدن سفره نمی خواد نگرانش باشی میدونستم گلنار از اینکه در بین ما مردا تنها شده معذبه یواشکی گفتم برو پیش مادرجون بشین منم میام همونجا میشینم کاری که گفتم و انجام داد یه کم بعد هم منم رفتم کنارش، مادر جون دست گلنار و گرفت و گفت: دخترم اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون غریبی نکن اونم در جواب چشمی گفت بهزاد داشت زیر چشمی نگامون می کرد میشناختمش هر وقت می خواست یه تعن آماده کنه چشماش و اینجوری کج و کوله می کرد حدسم درست بود چون گلوش و صاف کرد و گفت: انگار بعضیا رفتند تو قسمت زنونه، روسری بدم خدمتتون؟ دلم می خواست با مشت اون فکش رو بیارم پایین گفتم: نه لازم نیست یه موقع نا محرم موهای خودت و میبینه دیدم آقا جلال به زور جلوی نیشش رو گرفت تا کش نیاد. بلاخره سفره پهن شد و شام رو خوردیم داشتیم سفره رو جمع می کردیم که پهزاد پاشد ایستاد و به عمه تهمینه گفت: بریم خونه عمه دلش میخواست بیشتر بمونه اما از ترس غرغرای شوهرش ترجیح داد باهاش بره وقتی رفتند مادر جون غمگین شد گفت: بیچاره بچه ام تو شوهر شانس نیاورد یه عمری هم محله ای بودیم اما نشناختیمشون دو دستی بچه ام و بدبخت کردم عمع سکینه گفت: از بست مامانش چاخان بود مگه یادت نیست تا ما رو میدید هی زبون میریخت و قربون صدقه امون میرفت، نگو از همون اول برای تهمینه نقشه داشت برای اینکه گولمون بزنه اون رفتار رو داشت تا عقدش کردند و فهمیدند خرشون از پل گذشت تازه چهره واقعی شون رو نشون دادند عمه طاهره سری یه تایید تکون داد و گفت: هر روز اینجا افتاده بود می گفت: پسرم اله، پسرم بله ، اینم از ال و بل بودن بچه اشون! @rumansara
آقا جلال گفت: بهزاد پسر بدی نیست یه کم بد قلق هست اما جوری نیست که نشه باهاش زندگی کرد ، فکر کنم خود تهمینه خانم بهش عادت کرده همین که معتاد و دزد نیست شکر وگر نه هیچ آدمی کاملش وجود نداره مادر جون پای دراز شده اش رو جمع کرد و گفت: بله، شما درست می گید بعضی وقتا یادمون میره جنبه ی مثبت یه نفر رو ببینیم فقط زوم می کنیم روی بدی هاش، یه بار یه بیسکویت برام آورد بهش گفتم خیلی خوشمزه است از اون روز هر دفعه میره برام میگیره و میاره اگه بخوام روی خوبی هاش فکر کنم بیشتر از ایناست بهمن پر کتش رودرست کرد و گفت: خداییش هر وقت ازش پول دستی خواستم روم و زمین ننداخته با حرف آقا جلال ورق برگشت و از بد گفتن در مورد بهزاد رسید به اینکه فلان وقت فلان کار خوب رو انجام داد، واقعا کار آقا جلال درستهاگه اینطورنگفته بود حالا حالاها مادرجون غصه ی عمه تهمینه رو می خورد موتور رو نگه داشتم گلنار پیاده شد خواموش کردم و زدم روی جک نگاهی به اطراف انداخت گفتم: اینم صحرای ما، ظاهر و باطن لبخند روی صورتش نشست گفت : بریم کنار آفتابگردونا؟ آخه خیلی خوشگله دستش و توی دست گرفتم و با هم به همون سمت حرکت کردیم وقتی رسیدیم کنار دو تا از آفتابگردونا که پُر تر بود ایستاد ژست گرفت و گفت: ازم عکس بگیر گوشیم و از توی جیبم بیرون آوردم و ازش عکس گرفتم اومد کنارم تا ببینه چطور شده گفتم: خوشگل شد گفت: فکر کنم از اون زاویه بگیریم بهتر باشه جام رو عوض کردم تا زاویه نور خورشید درست باشه اندفعه یه حالت دیگه ایستاد عکس گرفتم خودم رفتم پیشش تا ببینه لبخند روی صورتش نشست و گفت: این بهتر شد خیره چشماش گفتم: این خیلی عالی شد میدم چاپش کنه گوشی رو ازم گرفت و گفت: اندفعه من ازت عکس میگیرم یه کم دیگه عکس گرفتیم و رفتم موتور چاه رو روشن کردم حصیر رو زیر درخت پهن کردم روش نشستیم گفت: تشنمه از قمقمه براش آب ریختم گفت: چرا گونی نخی دورش نپیچیدی؟ یه لم شدم و گفتم: نه من نه مامان بلد نیستم چطور بپیچیم و بدوزیم لیوان و کنار قمقمه گذاشت و گفت: گونیش رو بخر من برات میدوزم، عه خرگوشه رو! کج شدم تا بتونم مسیر نگاهش رو ببینم، یه خرگوش بزرگ خاکی رنگ جستی زد و دور شد گفتم: لونه اش همین طرفاست نگام کرد و گفت: چقدر گرمه! کامل دراز کشیدم گفتم: چادرت رو بردار تا کمتر گرمت بشه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: یه موقع یکی بیاد خیره چشماش گفتم: اگه کسی بیاد برا صحرا کناری میاد که از اونجا میاد خیلی فاصله اش زیاده ، تو هم که مانتوت بلنده چادرش رو از سر برداشت و کنارم دراز کشید گفت: این درخت چنار چند سالشه؟ چونه ای بالا انداختم گفتم: نمیدونم لبخندی زد و گفت: پارسال و سال قبلش با خواهرم میوه اش رو میچیدیم خشک میکردیم میفروختیم به خرازیا نگاش کردم و گفتم: همین گردی پرز دار ها رو؟ آره ای گفت و گفتم: به چه دردشون میخوره؟ لبخندی زد و گفت: برای گل خشک می خواند، رنگش می کنند و کلی گرون تر می فروشند گفتم: در آمدش خوب بود؟ لبخندی زد و گفت: برای ما که براش زحمت میکشیدیم فروشش بیشتر ذوق داشت بلند خندید و گفت: یه بار بابام اینا پنبه کاشتند من و گلناز رفتیم کاسبرگ پنبه ها رو جمع کردیم و اونا رو هم بردیم خرازی فروختیم، شبش که به بابام و باباجونم گفتیم باور نمی کردند میگفتند کی آخه برای اینا پول میده! گفتیم برای گل خشک می خرند باباجون مصطفی گفت: عجب! چطور مردم از هیچی پول در میارند! دستش و زیر سرش گذاشت و ادامه داد: حالا تو بگو طرفش غلطیدم کمی فکر کردم و گفتم: راهنمایی که بودم میرفتم نون ساندویچی می گرفتم لقمه درست می کردم می بردم تو مدرسه به بچه هامیفروختم خنده ای کرد و گفت: می خریدند؟ بلند خندیدم و گفتم: نه بر میگردوندم خونه عصرش می بردم با بچه ها که گل کوچک بازی می کردیم می خوردیم. کلی از خاطرات بچگیمون گفتیم اصلا نفهمیدم این دو ساعت چطور گذشت. @rumansara
موتور رو هل دادم تا از روی جک برداشته بشه سریع پشت سرم سوار شد راه افتادم وقتی به خونه رسیدیم چادرش رو یه گوشه انداخت کیفش رو هم وسط هال پرت کرد بلند داد زد: سلام آزادی مامان و گلنار از توی آشپزخونه نگاش می کردند دوید سمت اپن و گفت: سلام بر مادر و زن برادر گلم مامان دستش و به کمر زد و گفت: علیک السلام ، باز تعطیلات شد و سر و کله زدن من با تو شروع شد گلنار هم جواب سلامش رو داد و گفت: خوش به حالت حداقل درس و کاملش کردی من که وسط مدرسه دیگه نتونستم برم هانیه پرید لب اپن نشست و گفت: اشکال نداره انشاءالله سال دیگه ادامه بده رفتم توی آشپزخونه کنارش ایستادم و گفتم: چایی داریم ؟ مامان گفت: آره عزیزم توی سماور هست خواستم برم سمت سماور که گلنار پیش دستی کرد و خودش واسم چایی ریخت و آورد هانیه گفت: قربون دستت یکی هم برای من میریزی مامان اخمی کرد و گفت: خجالت بکشمثل بچه دوساله رفتی اون بالا نشستی به زن حامله دستور میدی؟ پاشو خودت بریز گلنار مونده بود چکار کنه بریزه یا نه قدمی سمت سماور برداشت که مامان گفت: عزیزم تو بشین چشمش کور خودش میریزه هانیه اخمی کرد وگفت: مامان راستش رو بگو من سر راهیم؟ شیطنتم گل کرد گفتم: آره، خیلی تلاش کردیم خودت نفهمی، اما چه می شه کرد، حالا که خودت فهمیدی کار برای ما راحت تر شد مامان با کفگیر توی دستش آروم به پشت کمرم زد و گفت: کمتر چرت بگو، این خانمتم بر دار ببر استراحت کنه دست گلنار و گرفتم و با هم به اتاقمون رفتیم روی تخت دراز کشیدم کنارم نشست و گفت: می شه به مامان و بابام زنگ بزنم؟ دو تا دستام و زیر سرم گذاشتم و گفتم: خب زنگ بزن چرا می پرسی؟ گفت: آخه تلفن توی هاله روم نمی شه گفتم:خب بیسیمش و بردار اون که مشکلی نداره سرش و زیر انداخت و گفت: نمیدونم چرا روم نمیشه بلند شدم رفتم بیسیم تلفن رو آوردم و دادم دستش گفتم: تو هم عضوی از این خونه ای، روم نمی شه و این چیزا رو بریز دور راحت باش خوشحال به خونشون زنگ زد تا داشت با مادرش صحبت می کرد من خوابم برد. با صدای تلفن از خواب پریدم نگاهی به اطراف انداختم گلنار توی اتاق نبود دست بردم و تلفن رو جواب دادم الویی گفتم و منتظر شدم تا ببینم کی پشت خطه صدای یه خانم شنیده شد گفت: ببخشید خونه ی الهام خانمه؟ بله ای گفتم و گفت: اگه هستند گوشی رو بهشون بدید پاشدم رفتم توی هال گوشی رو دستش دادم لب زد: کیه؟ منم مثل خودش جواب دادم: یه خانمه گوشی رو گرفت و جواب داد گلنار و هانیه سیب زمینی خلال می کردند مامان از نوع حرف زدنش معلوم بود طرف یه کار مهم داره نگاهش هانیه رو نشونه رفت گفتم:حاضرم قسم بخوره خواستگار هانیه قیافه گرفت و گفت: خوشگلیه و دردسر تلفن مامان تموم شد هر سه منتظر بهش نگاه کردیک گفت: خواهر شوهر نفیسه همسایه است برای پسرش دنبال زن می گشته نفیسه هانیه رو معرفی کرده حالا زنگ زده بود اجازه بگیرند یه شب بیاند خواستگاری گفتم: خب شما چی گفتید؟ مامان تلفن توی دستش و روی اپن گذاشت و گفت: گفتم پدرش نیست هر وقت اومد بهش میگم جوابش رو خبرتون می کنم @rumansara
تکیه به اپن دادم و گفتم: دلم براش سوخت گلنار روی صندلی میز ناهار خوری توی آشپزخونه نشست و گفت: واسه چی؟ دست به سینه زدم و گفتم: همین که می خواد خواهر من و بگیره دیگه هانیه براق شد و گفت: مگه چمه؟ گفتم: آشپزی بلدی؟ نه، دوخت و دوز؟ نه، خونه داری؟ نه، چی بلدی؟ زبون درازی، پرخوری، دخالت تو کار بقیه... میون حرفم پرید و گفت: مزخرف نگو ،من تا الان ماکارونی نپختم؟ شلوارت و لول می کنی پا کمدت کی جمعش می کنه؟ اون موقع که مثل خر تو گل گیر کرده بودی کجا پای گلنار و گچ بگیرم، اگه من دخالت نکرده بودم و پیشنهاد آتل و نداده بودم هنوز کارت گیر بود،کاش این زبونم و گاز گرفته بودم و میزاشتم خودت با اون مغز فندقیت بری پاش و گچ بگیری ، حقت بود اون موقع که تخم مرغ پختی دستگیری پیدا نکردی از پایین چوب لباسی روسری مامان و برداشتی سوخت، لوت میدادم اما من خر راز داری کردم و اون و زیر کمدم قایم کردم تا مامان نفهمه، بد بخت چند بارم سراغش و گرفت الکی گفتم نمی دونم کجاست. مامان با چشمای درشت شده و ابروهای گره خورده بهمون نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم، اون روسری گلبهیه که تازه خریده بودم گم شد و دارید درموردش حرف میزنید؟ بدبخت شدم رفت، دختره ی خرفت همه چی رو لو داد گفتم: نه مامان داره دروغ می گه یواشکی بهش گفتم: خرفت اونم گفت: من خرفتم؟ الان حالیت می کنم پاشد رفت تو اتاقش و جنازه ی روسری رو آورد دست مامان داد و گفت: بفرما مامان تحویل بگیر مامان چشماش و بست و فریاد زد هادی! چشماش رو باز کرد دستاش مشت شده بود و نفس نفس میزد گفت: پسره ی احمق، واسه دو تا تخم مرغ روسری سیصد هزار تومنی رو میسوزونند! آخه تو چقدر نادونی! مگه هزار بار نگفتم تو اون کشوی آخری خراب شده دستگیری ها هست، مگه فهمیدنش چقدر سخته، ای خدا! روسری رو از دست هانیه گرفتم و براندازش کردم گفتم: این و سیصد گرفتی،گولت زده تا دیدم خم شد سمت دمپاییش فرار و بر قرار ترجیح دادم سمت اتاق دویدم بیچاره گلنار که تا الان دعوای ما رو ندیده بود و هاج و واج نگامون می کرد ، تا اومدن بابا و خوردن ناهار جرات نکردم از اتاق بیام بیرون. همه دور سفره نشستیم مامان برنج واسه بابا ریخت و بشقاب رو جلوش گذاشت گفت: رحیم؟ بابا خورشت روی برنجش ریخت و گفت: هووم؟ مامان کفگیر رو توی سینی گذاشت و گفت: صبحی یه خانومه زنگ زد اجازه می خواست برا پسرش بیاند خواستگاری، چی میگی؟ بهشون بگم بیاند؟ بابا بدون هیچ عکس‌العملی گفت: نه هانیه قاشقش رو توی بشقابش انداخت و گفت: چرا؟ بابا مثل همیشه جوری که انگار داره بوس میفرسته شروع به جویدن کرد گفت: واسه اینکه تو هنوز بچه ای دوست ندارم فحش برا قبرم بخرم از حرف بابا خنده ام گرفت هانیه اخماش تو هم شد و گفت: بابا! پس چرا برا پسرت اشکال نداشت برای من اشکال داره، گلنار که هم از لحاظ سن هم از لحاظ قد ازم کوچکتره هان؟ بابا به مامان نگاه کرد و گفت: چطور هنوز بلد نیست یه چیزی به اسم خجالت وجوود داره! نچ نچ نچ هانیه روش رو برگردوند و گفت: چرا جواب سوال من و نمید ؟ اصلا من غذا نمیخورم بابا قاشقش رو داخل برنج فرو کرد و گفت: واسه اینکه تو از لحاظ قد بزرگتری اما از لحاظ عقل کوچکتری یه نگاه به خودت بنداز عین بچه ها نشستی با من کل کل می کنی تو اصلا اونا رو می شناسی؟ پسره رو تا حالا دیدی؟ مطمئنی ازش خوشت میاد که اینطور واسشون برا من سینه سپر کردی؟ مامان گفت: ولش کن این عقل درست درمون نداره منم زیاد راضی نیستم هانیه همونطور که چهار زانو زده بود زانوش رو زد رو زمین و گفت: مامان! گلنار یواشکی دم گوشم گفت: گناه داره دلش میشکنه، کمتر سر به سرش بذارید. نگاهم و با مهر بهش دوختم گفتم: چشم بعد رو به بقیه گفتم: یه احمقی هست این و با همه ی شرایطش دوست داره بابا خنده ای کرد و گفت: عقل که نباشه جان در عذابه! مامان جدی شد و بهم گفت: کی هست؟ گفتم: چون تا الان نگفته نمی تونم بگم کیه ممکنه من اشتباه فکر کرده باشم بابا در هین جویدن گفت: گفته اتفاقا پریروز که تو صحرا بودی بهم زنگ زد گفت،فقط وقتی از کار برگشت میاند خواستگاری واسه همین گفتم این و رد کنه هانیه لبخندش از این طرف تا اون طرف صورتش کش اومد گفت: کیه؟ بابا رو به مامان گفت: رفیق گرمابه و گلستان پسرت مامان و هانیه همزمان گفتند: علی؟ هانیه فوری دستاش و به هم کوبید و گفت: ماشین سنگین داره منم می تونم مثل نقی معمولی اینا برم این ورو اون ور مامان با دست علامت خاک بر سرت داد، بابا سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: میگم الهام، اگه عقد کردند تو شرط ضمن عقدش بنویسیم دختر شوهر داده شده پس گرفته نمی شود گلنار پقی زد زیر خنده و به دنبالش همه خندیدند هانیه باز زانوش رو زمین زد و گفت: بابا! @rumansara
روی موتور پشت چراغ قرمز بودم گرمای خورشید شلاق کش به سر و صورتم می خورد چشمام و ریز کرده بودم تا کمی از شر تابشش در امان باشم با سبز شدن چراغ حرکت کردم به محض اینکه رسیدم در حیاط و باز کردم و وارد شدم موتور رو خواموش کردم به طرف هال رفتم صدای هانیه کل خونه رو گرفته بود وقتی وارد شدم دیدم لب اپن نشسته یه دفترچه دستشه و داره نگاش میکنه پیش رفتم مامان توی آشپزخونه بود نگاهی به دور و بر کردم گفتم: سلام ، گلنار کجاست؟ مامان بادمجون سرخ شده رو برداشت و جاش یه جدید داخل ماهی تابه گذاشت گفت: دست شوییه به هانیه گفتم: این چیه دستت؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: حدس بزن خواستم ازش بگیرم نگاه کنم که دستش رو کشید و گفت: عه! اینطوری قبول نیست همینطوری حدس بزن چونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، خودت بگو نیشش رو باز کرد و دستم داد نگاهی به جلد صورتی رنگش کردم که عکس یه بچه روش خودنمایی می کرد بازش کردم با دیدن نوشته های داخلش لبخند روی لبم نشست گفتم: دفتر مراقبت مادره ؟ مال گلناره؟ مامان یه بادمجون این رو اون رو کرد و گفت: آره امروز صبح با گلنار رفتیم دکتر، تا زیر نظر پزشک باشه تازه صدای قلب بچه ات رو هم شنیدیم هانیه دستاش و محکم به هم زد و گفت: وای عمه قربونش بره ، تپ تپ تپ تند تند می زد گفتم: مگه تو هم رفتی؟ زبونش رو بیرون آورد و گفت: هوم دلت بسوزه، مامان می خواست نبرتم اما زور شدم گلنار به جمعمون پیوست سلام داد و با لبخند اشاره به دفتر توی دستم گفت: دیدی؟ همچنان لبخند روی لبم بود گفتم: آره دفتر رو دستش دادم و گفتم: برم لباسم و عوض کنم وقتی برگشتم بابا هم از سر کار اومد طرف گلنار رفت و چند تا لواشک بهش داد هانیه گفت: بابا! این همه سال دخترتم تا به حال نشده خودت خودکار یه همچین چیزی دستم بدی اون وقت از راه لواشک دست عروست میدی ما هم هیچ! بابا گفت: وضعیت گلنار فرق میکنه بعد رو به گلنار گفت: هر وقت یه چیز خواستی تعارف نکن گلنار لبخندی زد و تشکر کرد لواشکا رو طرف هانیه گرفت و گفت: بردار بابا دستش و برد عقب و گفت: اینا مال خودت برا هانیه هم گرفتم بعد یه بسته لواشک به هانیه داد اونم ابرو هاش و بالا برد و گفت: دستت درد نکنه، خوب شد گلنار اومد تو این خونه تا ما چهره های متفاوتی از مامان و بابامون و ببینیم دور سفره نشستیم طبق معمول مامان اولین بشقاب رو برای بابا کشید و جلوش گذاشت بابا هم برد طرف گلنار گفت: تو بخور انتظار غذا رو نکش هانیه گفت: اوهوم، بابا ما هم هستیما! بابا اخمی کرد و گفت: چته تو؟ هرکا می کنم خودت رو میندازی وسط! گفتم که این وضعیتش فرق می کنه . مامان خنده ای کرد و گفت: از قدیم گفتند عروس برای پدر شوهر خیلی عزیزه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم آخه روی ساعت پنج عصر کوکش کرده بودم گلنار هم از صداش بیدار شدباهام از اتاق اومد بیرون مامان پای تلویزیون نشته بود و تخمه میشکست هانیه هم سرش توی گوشیش بود با دیدنمون گفت : تا هادی نرفته صحرا یه سوال از همگی بپرسم، برای شب چی درست کنم؟ هانیه سریع گفت: پیتزا منم گفتم: قورمه سبزی گلنار گفت: کبه عربی هانیه گفت: جان! مامان ما فقط یا برنج می پزه یا آبگوشت خیلی هنر به خرج بده شامی ،پیتزا و اسنک رو هم من و هادی می پزیم ،کبه رو که دیگه هیچ کدوممون بلد نیستم درست کنیم، اصلا چی هست؟ مامان به هانیه گفت: خاک بر سر صدام کنند،دخترای مردم مامانشون رو بالا بالا می برند اون وقت دختر ما ، ما رو با خاک یکسان می کنه بابا از تو دستشویی اومد بیرون و گفت: چقدر بلند حرف میزنید صداتون تا توی خلا می اومد گفتم: خلا همین جاست سر کوچه که نیست بابا دستاش و به شلوارش کشید تا خشک بشه گفت: والا این مادرو دختر یا پای تلویزیون یا تو این ماس ماسکای توی دستشون دارند آموزش آشپزی میبینند شب هم تخم مرغ میزارند جلومون گلنار با خنده گفت: خودم بلدم درست کنم هانیه بشکنی زد و گفت: آخ جون غذای جدید گفتم: چی لازم داره بگو تا وقتی برگشتم بگیرم کنار مامان نشست و گفت: همه ی موادش رو داریم فقط دوغ محلی بخر این اولین بار بود گلنار می خواست آشپزی کنه اینبار مامان و بابا با آشپزی کردنش به خاطر وضعیتش مخالفت نکردند چون می دونستند الان این غذا رو می خواد و کسی جز خودش بلد نیست درست کنه. از حق نگذریم غذای خوشمزه ای بود به قول هانیه یه غذای جدید خوردیم @rumansara
_ هادی، هادی بیدار شدم اما انقدر خوابم میومد که قادر نبودم پلکام رو از هم باز کنم حتی حالش و نداشتم جواب بدم به زور نفسم و پشت هنجره ام فرستادم و گفتم: هوم؟ تکونم داد و گفت: هادی تو رو خدا پاشو به سختی یکی از پلکام و نصف نیمه باز کردم همه جا تاریک بود خیلی تاصبح مونده گفتم: چیه؟ دماغشو بالا کشید و گفت: دلم درد می کنه خواب آلود گفتم: برو دست شویی باز تکونم داد صدای فیرت فیرتش روی مخم بود گفت: هادی! دلم خیلی درد می کنه غلط زدم و دمر خوابیدم گفتم: برو از توی آشپزخونه یه فاموتیدین بخور یه چیز روی دستم چکید که خیس شد کشیدم به بالش تا پاک بشه گفت: معدم درد نمی کنه دلم درد میکنه، فکر کنم مال بچه باشه باز دستم خیس شد مغزم شروع کرد فعالیت کردن، بچه، وای بچه! چشمام فی الفور باز شد خواستم بشینم که سرم محکم به سر گلنار خورد تازه فهمیدم اشکاش بود که دستم و خیس می کرد با اینکه کله ی خودم به شدت درد می کرد اما سرش و ماساژ دادم و گفتم: بهتری؟ سری بالا انداخت و گفت: نه حالم خوب نیست نیم خیز شدم و چراغ رو روشن کردم گفتم: می خوای بریم بیمارستان؟ میون گریه گفت: آره خیلی میترسم لباسام رو عوض و کمک کردم حاضر بشه سوییچ بابا رو از جا کلیدی روی دیوار برداشتم گفتم: دکترت توی کدوم بیمارستانه؟ اسم بیمارستان و گفت دستش و گرفتم تا بتونه راه بره. دم بیمارستان نگه داشتم کمک کردم تا پیاده بشه داخل اورژانس رفتیم مشکل رو که گفتیم فرستادنمون زایشگاه من رو راه نمیدادند مجبوری بیرون بخش نشستم و خودش داخل شد خیلی معطل شدم نمیدونم اون تو چه خبر بود تا اینکه یه پرستار اومد دم بخش و بلند گفت: همراه گلنار رفتم نزدیک گفت: همراه گلنار؟ بله ای گفتم و ادامه داد؟ باید بستری بشه پک مخصوف بستری رو برو از داروخونه بگیر تا این و گفت هُری دلم ریخت گفتم: مشکلش چیه؟ در بخش که اتوماتیک بود بسته شد دکمه رو زد باز شد و گفت: به احتمال زیاد درد زایمان بهش گرفته باید صبر کنیم فردا خانم دکتر میاد معاینه اشون می کنه گفتم: حالا باید چکارکرد؟ گفت: بهش رسیدگی می کنیم اگه درد زایمان باشه دو سه روزی بستری میشه ،الان چندهفته اشونه؟ دستام و به هم مالش دادم گفتم: فکرکنم بیست و چهار هفته و نمی دونم چند روز باشه گفت: حالا شما برو بسته رو از داروخونه بخر و بیا، آهان راستی آب میوه یا خرما هم واسش بگیر چیزایی که خواسته بود رو گرفتم و تحویلشون دادم یه پرستار دیگه اومد گفت: بیمارتون همراه نداره؟ گفتم: منم خنده اش گرفت و گفت: برای توی بخش رو میگم، یه خانم باید باشه گفتم: مادرم و میارم سریع از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه روندم تا توی کوچمون پیچیدم اذان صبح رو دادند توی حیاط وضو گرفتم و داخل شدم مامان واسه نماز بیدار شده بود وقتی دید از بیرون میام متعجب گفت: وا! این وقت شب کجا بودی؟ آب دهنم و سنگین قورت دادم و گفتم: گلنار دلش درد گرفت بردمش بیمارستان زد روی لپش و گفت: وای خدا مرگم! حالا کجاست؟ نمیدونم چرا اشکم پایین چکید گفتم: بستریش کردند اومدم ببرمتون واسه همراه بیمار بابا خواب آلود اومد نزدیکمون و گفت: چی شده؟ جریان و واسش گفتم بابا اخماش رفت توی هم و لباش آویزون شد گفت: سریع نمازتون رو بخونید و برید @rumansara
گلنار توی بخش زنان و زایمان بستری شد مامان بهم گفت برم خونه اگه کاری داشت صدام میزنه . وقتی برگشتم تا در هال و بازکردم بابا از روی زمین بلند شد و اومد طرفم گفت: چی شد؟ گفتم: فعلا که هیچی باید دکتر بیاد ببینتش ،اونم دور و بر ساعت ده میاد به اتاقم رفتم و لباس کار تنم کردم دل و دماغ کار کردن نداشتم اما چاره چی بود امروز باید آفتابگردونا رو میچیدیم کلی کارگر تو صحراست، نمی شه نرم، داس رو توی خورجین گذاشتم و از خونه به مقصد صحرا زدم بیرون وقتی رسیدیم یک راست به سمت آفتابگردونا رفتم ابراهیم و کارگرا رو شروع کرده بودند منم رفتم یه قسمتی و شروع به کار کردم، هر ، دو سه تا آفتابگردون سر میزدم یه نگاه به گوشیم میکردم میترسیدم مامان زنگ بزنه و من متوجه نشم. آفتاب بالا و بالا تر رفت تا به مرکز آسمون رسید صدای اذان دو سه تا از گوشیا بلند شد اما خبری از بیمارستان نشد ابراهیم گفت: تا ساعت یک کار میکنیم بعد ناهار می خوریم آخه امروز چون کار زیاده خونه نمیریم، پسر ابراهیم با دوچرخه اومد حدود ده چهارده سالی سنشه روی ترک دوچرخه اش یه بقچه بسته بود بلند باباش و صدا زد و گفت: بابا مامان غذا داده همه زیر درخت روی حصیر نشستیم سفره یکبار مصرف رو پهن کردیم ابراهیم به پسرش گفت: محسن بقچه رو باز کن محسن قابلمه رو بیرون آورد درش رو که برداشت بوی استامبولی مشاممون و نوازش داد جلوی هر نفر یه بشقاب غذا گذاشت الحق که خوشمزه بود گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان دست از غذا خوردن کشیدم و رفتم عقب، تا جواب دادم گفتم: سلام چی شد؟ دکتر دیدش؟ چی گفت؟ گفت: آره دیدش گفت باید تحت نظر باشه کلی سوزن و دوا واسش نوشت چشمام و بستم دستی توی موهام کشیدم و گفتم: تا کی باید بستری باشه؟ گفت: نمی دونم دکترش گفت باید به وضعیتش نگاه کرد هر وقت بهتر شد مرخصش می کنند تماس قطع کردم اشتهام کور شد نتونستم بقیه غذام رو بخورم تا عصر کارمون طول کشید سوار موتور سیکلتم شدم و خسته به سمت خونه روندم دلم می خواست تا رسیدم برم توی تختم بخوابم وقتی رسیدم تاوارد خونه شدم نبود مامان و گلنار توی چشم میزد، به اتاقم رفتم و دراز کشیدم هیچ نمیدونستم انقدر وابسته زنم شده باشم انگار خواب از سرم پرید دستی به صورتم کشیدم و یه زنگ به مامان زدم یادم باشه برای گلنار یه گوشی بخرم. با الوی مامان سلام دادم و گفتم: اگه گلنار بیداره گوشی رو بهش بده باشه ای گفت و تلفن رو دستش داد با شنیدن صداش بیشتر دلم هواش رو کرد گفتم: خوبی؟ بهتری؟ گفت: بهترم اما مادرتون بنده خدا خیلی خسته شد. یه کم باهاش حرف زدم تا دلم آروم گرفت و تونستم بخوابم. رفتم توی هال ننه جون یه گوشه نشسته بود و قلاب بافی می کرد نمیدونم چی میبافت! سلامش دادم با دیدنم لبخندی زد و جوابم و داد گفتم: چرا اینجا نشستی، پات دوباره درد میگیره، روی صندلی بشین با خنده ای که همیشه روی صورتش بود گفت: دیگه پا دردم خوب شده خدا رو شکر ، غصه زنت و نخور درست میشه کنارش نشستم و گفتم: هم غصه ی گلنار رو می خورم هم نگران بچه ام می ترسم بلایی سرش بیاد ننه جون لبخندش عمیق تر شد همونطور که بافتنی می بافت گفت: متوصل به امام جعفر صادق شو، اسمش رو بذار صادق درست می شه چشمام و باز کردم تو اتاقم بودم دستی به صورتم کشیدم سر جام نشستم نگاهم سمت هال شد، ننه جون چی می گفت ؟ توی خوابم چکار می کرد! اون که چند سال پیش فوت کرده، یعنی باید اسم بچه ام رو بذارم صادق؟ بدی هم نیست قشنگه همون موقع همون نذری که ننه جون گفت رو نیت کردم گلنار حدود سه روزی رو بستری بود تا اینکه مرخص شد. تا وارد خونه شدیم بابا و هانیه اومدند جلو تا حالش و بپرسند برای اینکه روی پاش نایسته بردمش توی اتاق تا روی تخت دراز بکشه مامان هم داروهاش رو روی عسلی کنار تخت گذاشت تا یادش نره بخوره بابا و هانیه هم اومدند تا از بهتر شدنش مطمئن باشند نگاهی به همشون انداختم و گفتم: تصمیم گرفتم اسم بچه ام رو بزارم صادق هانیه گفت: حالا چرا صادق ؟ گلنار هم باهات موافقت کرده یا نه؟ خیره به گلنار گفتم: نظر تو چیه؟ چونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم تا الان به صادق فکر نکردم بهش عادت ندارم گفتم: راستش من خواب ننه جون و دیدم اون بهم گفت بچه ام و نذر امام جعفر صادق کنم و اسمش رو بذارم صادق مامان با چشمای گرد گفت: ننه جون من؟ آره ای گفتم و همه به فکر فرو رفتند. ننه جون،مادر بزرگ مامان بود، چون مامان زود یتیم شده ننه جون ، سرپرست مامان و دایی شده و اونا رو بزرگ کرده بود خدا رحمتش کنه، این و گلنار گفت و ادامه داد: حتما یه حکمتی هست، حالا که فکرش رو می کنم صادق هم قشنگه
وقتی بقیه از اتاق بیرون رفتند کنار گلنار نشستم و گفتم: بدون تو این خونه هیچ صفایی نداره، تو این چند روز خیلی بهم سخت گذشت لبخندی زد و گفت: هر شب نگرانت بودم ، آخه من و مامان نبودیم با خودم می گفتم خسته از سر کار برمیگرده کسی نیست یه چایی دستش بده ، بعد هم قرار بود واسه قمقمه ات گونی نخی بدوزم تا آب خنک بخوری نشد، یادم بنداز فردا برات بدوزم یه غنچه روی سرش کاشتم و گفتم: فدایی داری @rumansara
دو روزه داریم خونه رو تمیز می کنیم آخه خانواده مش مصطفی اینا گفتند می خواند بیاند گلنار خیلی خوشحاله که بعد از یک ماه و خورده ای قراره خانواده اش رو ببینه از طرفی هم امشب خانواده ی علی برای خواستگاری میاند خلاصه که همه چیز قاطی پاتی شده تا از صحرا برگشتم بابا بهم گفت: برو با ماشیم مادر جون و بیار بنده خدا منتظره طرف اتاقم رفتم و گفتم: باشه لباسم و عوض می کنم و میرم خداخدا کردم به چراغ قرمز نخورم از شانس گندم تو اولین چهار راه به پستم خورد حالا به هر چهار راه رسیدم پشت چراغ قرمز شدم بلاخره رسیدم سریع ماشین و پارک کردم و زنگ رو زدم صدای مادر جون پشت آیفون پیچید : کیه؟ گفتم: منم بیاید تا بریم گفت: بیا بالا تا من لباس بپوشم چی ، هنوز لباس نپوشیده! دکمه رو زد و در باز شد وقتی وارد خونه شدم تازه می خواست بره دستشویی ، وقتی هم که قضای حاجت داشت به این زودی ها بیرون بیا نبود پس من کی برم حموم؟ خیلی بو عرق می دم. خوبه تا داره آماده میشه همینجا برم گفتم: مادر جون حمومتون داغه من حموم کنم؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: آره ننه ، اگه لباس نداری یه دست لباس از بابات اینجا هست توی اون کشو ، پایین کمد گذاشتم ممنونی گفتم و به طرف کشو رفتم اینطور بهتر هم شد هم من به کارم می رسم هم هی لازم نیست بگم زود باش زود باش خودم و گوربه شور کردم و اومدم بیرون اما اون هنوز دستشویی بود از توی طاقچه سشوار رو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم ،در دستشویی باز شد و اومد بیرون به طرف اتاقش رفت و گفت: الان آماده می شم کارم که تموم شد روی صندلی تا شوی کنار آشپزخونه نشستم و منتظر شدم تا بیاد یه یک ربعی طول کشید تا حاضر شد جلوی آینه چادرش و سر کرد و گفت: بریم پسرم وقتی به خونه رسیدیم هانیه از دیدن قیافه ام زیر خنده زد و گفت: چرا لباسای بابا رو پوشیدی؟ بابا اومد نزدیک به مادرجون خوش آمد گفت رو به من گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ مادر جون روی زمین نشست و گفت: هادی می خواست بره حموم واسه همین دیر شد چشمام گرد شد! عجب، حالا دیگه تقصیر من شد! بزرگتر بود چی باید می گفتم! رفتم تو اتاق تا لباس بابا رو با لباس خودم عوض کنم. ساعت هشت شب خواستگار ها رسیدند علی برای اولین بار کت و شلوار پوشیده بود حاضرم قسم بخورم از کسی قرض کرده آخه مثل خودم اهل کت و شلوار نیست اما از حق نگذریم خیلی بهش اومده همگی توی هال نشستیم یه کم مقدمه چینی بعد هم اصل مطلب البته همه ی خواستگاری ها مثل همه فقط از مال من و گلنار فرق می کرد. با یاد آوریش نگاهم بهش افتاد حس کردم خسته شده کاش می شد می بردمش توی اتاق تا بتونه استراحت کنه خدا رو شکر زود صحبتای هانیه و علی تموم شد اومدند پیش بقیه یه کم بعد خواستگار ها هم رفع زحمت کردند تا رفتند به گلنار گفتم: برو تو اتاق دراز بکش مامان گفت: وا! هنوز شام نخوردیم با شکم خالی بره گفتم: خب خسته شده مادر جون گفت: همین جا دراز بکش شام که خوردید برید تو اتاقتون مامان از صبح زود مشغول پخت و پز بود به آقا سعید زنگ زدم گفتم: کجایید؟ رسیدید یا نه؟ گفت: اومدیم تو محلتون اسم کوچتون چیه؟ آدرس و دادم و رفتم دم در تا من و ببینند و راحت تر بیاند با رسیدنشون بلند به همه گفتم: رسیدند آقا سعید پیاده شد و سریع در و برای پدرش باز کرد خاله و ابوالحسن هم پیاده شدند بهشون خوش آمد گفتیم مامان با شربت ازشون پذیرایی کرد و بعد بساط سفره رو چید مش مصطفی نگاهی به غذا ها انداخت و گفت: خورشتتون یه کم روغنش زیاده برای من کم روغن بریزید بشقاب خورشتش رو برداشتم و سعی کردم روغن توش نریزم وقتی برگشتم باز یه نگاهی توی بشقاب انداخت و گفت: بازم زیاده متوجه شدم خاله و آقا سعید از این حرف پدرشون خجالت کشیدند مادر جون سری به حالت تاسف تکون داد و گفت: از قدیم گفتند؛ در خانه هر چه ، مهمان هر که، دیگه این ادا و اطوار ا واسه چیه؟ غذات و بخور حالا نوبت ما بود خجالت بکشیم ابوالحسن کنارم نشسته بود سرش و بهم نزدیک کرد و گفت: باز این دو تا بهم رسیدند از دیدن اینکه چطور سعی می کرد نخنده منم خنده ام گرفت مش مصطفی گفت: آدم نباید نا پرهیزی کنه یک بار و ده بارش مثل همه مادرجون یه قاشق خورشت روی برنجش ریخت و گفت: آدم هم نباید برا شکمش به صاحب خونه بی حرمتی کنه مامان بلند به من گفت: هادی برو پارچ آب بیار یادم رفت مثلا می خواست حرف تو حرف بیاره @rumansara
مش مصطفی با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود گفت: تذکر دادن شد بی حرمتی؟ عجب! خاله بلند گفت: ابوالحسن این سالادا رو بده به من دستم نمی رسه ابوالحسن داشت منفجر می شد یواشکی گفت: سالادا به خودش نزدیکتره تا من گلنار که اون طرفم نشسته بود گفت: نمی دونم چرا مامانت و مامانم فکر می کنند با صدای بلند یه چیزی بگند این پیرزن و پیرمرد بیخیال می شند! مادر جون با پر روسریش کشید دور لبش و گفت: تذکر درست اما شما داری الکی ایراد میگیری پس چرا من روغن توش نمی بینم؟ مش مصطفی هم سریع گفت: چون کوری، درجه ی چشمات رفته بالا ابوالحسن پقی کرد برای اینکه سه نشه شروع کرد سرفه کردم تقریبا این وضعیت همه افراد بود البته با این حرفی که مش مصطفی زد رسما جنگ شروع شد آقا سعید الکی شروع به سرفه کرد و گفت: پرید تو گلوم ، خاله شروع کرد پشتش زدن، با مامان چشم تو چشم شدم اشاره کرد یه کاری بکن ، یواشکی به گلنار گفتم: عزیزم ختم این قائله دست خودت و می بوسه مادر جون گفت: آره من کورم... گلنار میون حرفش اومد و بلند گفت: آی آی آی یواشکی به مامان چشمک زدم که از نگاه خاله زیور دور نموند منم گفتم: چی شد؟ خودش و به بی حالی زد و گفت: دلم درد گرفت مامان سریع بلند شد و گفت: خاک بر سرم، پاشو ببرمت تو اتاق دراز بکش خاله زیور بلند شد و گفت: بزار منم کمکتون کنم مادر جون با نگرانی خواست بلند بشه که بابا گفت: نمی خواد شما غذات و بخور هستند برای کمکش اونم شروع کرد زیر لب با خودش حرف زدن: یعنی دختره چش شد؟ خدایا به خودت سپرم ابوالحسن دم گوشم گفت: عذاب وجدان گرفتم ، مادر بزرگت بنده خدا خیلی ناراحت شد گفتم: وضعیت منم بهتر از تو نیست اما چه می شه کرد خودشون عین بچه با هم کل کل می کنند همگی غذامون و خوردیم و سفره رو جمع کردیم، مامان مجبور شد دوباره غذای خودشون رو گرم کنه و هر سه تاشون برند توی آشپزخونه غذا بخورند بعد از غذا و پذیرایی، گلنار و مادرش و مادر جون رفتند توی اتاق خوابیدند ما مرد ها هم توی هال آقا سعید خودش رو کشید نزدیکم و گفت: می گم باید یه نقشه بکشیم که تا اینا خواستند دعوا کنند جلوشون و بگیریم گفتم: چکار کنیم؟ ابوالحسن نگاهی به پدربزرگش کرد وقتی مطمئن شد خوابه گفت: یه چیز خفن واستون دارم بابا از دست شویی اومد بیرون نگاهی بهمون انداخت و گفت: جلسه گرفتید؟ انگشتم و به علامت هیس روی دماغم گذاشتم و گفتم: آره بیا اونم کنارمون دراز کشید ابوالحسن گوشیش رو بیرون آورد و گفت: ببینید چه کردم! یه فیلم آورد و پلی کرد با دیدن سفره مون تا ته قضیه رو رفتم یه کم صداش رو زیاد کرد یواشکی از دعوای مادرجون و مش مصطفی فیلم گرفته بود رفتار مامان و خاله زیور از همه خنده دار تر بود دلمون و گرفته بودیم و بی صدا میخندیدیم از شدت خنده اشک از چشمام میریخت.بابا گفت: باید یه فکر درست و حسابی بکنیم آقا سعید یه خمیازه بلند کشید و گفت: درسته باهاتون موافقم گفتم: به نفع اول استراحت کنیم تا بعد بتونیم خوبتر فکر کنیم و ایده های بهتری بدیم همه موافقت کردند هنوز سرمون روی بالش نرسیده خوابمون برد. — وقتی شوهرم مرد من موندم چهار تا بچه ی قد و نیم قد خودم باید مرد خونه می شدم یه کارخونه پتو بافی بود انقدر این و اون و دیدم تا تونستم دستم و بند کنم دختر بزرگم سکینه با اینکه سنی نداشت اما مجبور شد مسئولیت خونه رو به عهده بگیره تا من بتونم برم کار صبح تا شب باید روی پا می بودیم و نخای اضافه روی پتو ها رو بگیریم یه کم که بچه ها بزرگتر شدند اوضاعمون بهتر شد رحیم رفت توی یه میکانیکی شاگردی تا از مدرسه می اومد میدوید سر کار شب هم خسته و کوفته به مشقاش می رسید، هی هر جور بود گذشت، خدا رو شکر الان بچه هام همه دستشون به دهنشون میرسه محتاج این و اون نیستند خدایا شکر — شما خوب تونستید از پس مسئولیتتون بر بیاد اگه تو روستا بودید وضعتون بهتر بود اما توی شهر با این همه هزینه ، یه زن تنها بتونه خودش رو بکشه بالا تحسین داره از صدای اختلاطی که مادر جون و مش مصطفی بالای سرم داشتند بیدار شدم خواستم بلند بشم که یکی دستم و گرفت نگاه کردم دیدم ابوالحسنه یواشکی گفت: بخواب، از اکشن در اومده الان فیلم هندیه خندم و به سختی کنترل کردم دوباره چشمام و بستم مادرجون گفت: شما دوتا گل پسر که خودتون و زدید به خواب،قشنگ بلند شید برید تو آشپزخونه چایی بزارید و بیاید، خوب نیست دوتا بزرگتر با دهن خشک اینجا بشینند. @rumansara
دیگه خیلی ضایع شد هر دو مون نشستیم تا اومدیم سلام بدیم دیدیم بابا و آقا سعید هم نشستند چشمام تا جا داشت درشت شد مش مصطفی دستی به سبیلش کشید با اشاره به من و ابوالحسن گفت : از این دوتا انتظار داشتم اما از شما دوتا نه! با شرمساری سلام دادم پشت سرم بقیه هم سلام دادند و جواب گرفتیم مادر جون دستی به چادرش کشید تا از روی سرش نیفته گفت: چشم جهان و کور کردیم با این بچه بزرگ کردنمون! به آشپزخونه رفتم و سماور رو روشن کردم صدای مش مصطفی رو شنیدم که گفت: حالا شما حرص نخورید، همین که معتاد نیستند شکر، دیگه یه جور باید به خودمون دلداری بدیم. چایی گذاشتم و برگشتم توی هال سر و کله ی بقیه هم پیدا شد به مامان گفتم: تازه چایی گذاشتم یه کم دیگه دم می کشه از جمع عذر خواهی کردم و راهی صحرا شدم البته ابوالحسن هم باهام اومد. دور هم نشسته بودیم میوه می خوردیم خاله گفت: راستش چون راهمون دور بود اومدیم از همینجا واسه گلنار سیسمونی بخریم مامان باز میوه تعارف کرد و گفت: دستتون درد نکنه اگه کمکی ازمون بر میاد بگید مش مصطفی زانوش رو ستون آرنجش کرد و گفت: گلنار جهاز نداشت همه چیز یهویی شد فرصت نشد چیزی واسش تهیه کنیم برای همین یه مبلغی رو به به جای جهیزیه آوردیم دست توی جیبش کرد و یه پاکت سفید رنگ رو جلوی بابا گذاشت بابا تشکر کرد و گفت: دستتون درد نکنه ولی نیاز به این کار نبود گلنار خودش ارزشش برای ما خیلیه آقا سعید گلوش رو صاف کرد و گفت: اختیار دارید به هر حال این وظیفه ی هر پدر و مادریه، ما دوست نداریم خدای نکرده بین بچه هامون فرق بزاریم مادر جون با چنگال یه کم خربزه قاچ کرد و گفت: خب پس ما هم این پول و میبریم بانک و باهاش یه حساب واسه ی گلنار باز می کنیم با این حرف مادر جون همه موافق بودند. با گلنار چشم توی چشم شدم اشاره کرد برم تو اتاق یه بهونه پیدا کردم و رفتم پشت سرم وارد شد در رو بست گفت: می گم از صبح دلم تمر هندی میخواد خنده ام گرفت گفتم: خب چرا همون صبح نگفتی؟ سرش و زیر انداخت و گفت: احساس می کنم جلوی بقیه زشته بگم چی می خوام لبخندم پر رنگتر شد گفتم: اشکال نداره، الان میرم برات می خرم مهیای رفتن که شدم گفت: چیبس و پفکم بخر گفتم: برو حاضر شو خودتم بیا هرچی خواستی بخر از خدا خواسته سریع قبول کرد وقتی از توی هال خواستیم رد بشیم بابا گفت: هادی کجا میرید؟ گفتم: گلنار هوس هله هوله کرده داریم میریم بگیرم واسش مادر جون خنده ای کرد و گفت: هرچی میخواد رو بخر وگرنه چشمای بچه چپ می شه هانیه بلند خندید و گفت: مادر جون این دیگه از اون حرفا بود ا مادر جون اخمی کرد و گفت: بیخود که زن حامله ویار خوراکی نمی کنه، از قدیم گفتند بچه اون خوراکی و می خواد که مادرش ویارش و می کنه خاله گفت: یه ویتامینی از بدن مادر کم می شه که توی اون خوراکی هست واسه همین میل مادر به اون غذا یا خوراکی میره ما خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون اما بحث بقیه رفته بود سر ویار زن حامله، سوپری سر محله باز بود با هم رفتیم داخل مغازه چیبس و پفک یه چندتایی برداشتیم تا به بقیه هم بدیم هر چی چشم انداختم تمر هندی نداشت اونا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون گفتم: تمر نداشت فردا از یه جای دیگه واست می خرم کمی پکر شد و گفت: بریم یه جای دیگه ؟ اگه اونجا هم نداشت فردا بخر دلم نیومد بهش نه بگم واسه همین رفتیم سوپری محله بالایی از شانس بدمون اونم نداشت وقتی از مغازه خارج شدیم بهش گفتم: عزیزم فردا میگردم واست پیدا می کنم میخرم اشکاش شروع به چکیدن کرد چشمام گرد شد گفتم: داری گریه میکنی؟ هق هقش بلند شد و گفت: من الان تمر می خوام گفتم: گلنار چرا داری مثل بچه ها رفتار می کنی! مگه ندیدی نداشت با آستینش اشکاش و پاک کرد و گفت: دست خودم نیست خیلی دلم تمر می خواد نمیدونم چرا از اینکه نیست گریه ام گرفته ولی ترو خدا بریم یه جای دیگه شاید داشته باشه چرا برای یه تمر هندی اینطور می کنه! اگه یکی ما رو اینجور ببینه با خودش چی فکر میکنه، گفتم: باشه گریه نکن الان میریم میگردیم تا پیدا کنیم سوار موتور دور شهر دنبال تمر میگشتیم تا اینکه بالاخره یه مغازه داشت خریدم و دادم دستش همون موقع درش و باز و شروع به خوردن کرد همچین با ملچ ملوچ می خورد که دهن منم آب افتاد یکی دوتا انگشت ازش خوردم یه کم بعد گفتم: بریم خونه؟ لبخندی زد و گفت: آرا دیگه الان می شه بریم خونه @rumansara
از صحرا خسته به خونه برگشتم هیچ کس توی هال نبود یکراست به اتاقم رفتم دیدم گلنار چمباتمه زده پایین تخت نشسته و به تخت تکیه داده سلام دادم سرش رو بلند کرد و جوابم و داد با دیدن چشمای اشکیش نزدیکش رفتم و گفتم: گلنارخانم، باز که داری گریه می کنی! مگه نگفتم اگه دوست داری باهاشون برو چند روز دیگه میام دنبالت خودت نرفتی دماغش و بالا کشید و گفت: آخه شکمم بزرگ شده نمیتونم به این زودیا خونه ی بابام برم مستأصل بهش نگاه کردم و گفتم: از دیروز که پدر و مادرت رفتند هر چی نگات کردم داشتی گریه می کردی خب برای بچه خوب نیست با پشت دستش اشکاش و پاک کرد و گفت: خیلی می خوام گریه نکنم اما باز گریه ام میگیره بعد دستمال کاغذی ای که پاره و چماله شده بود رو با دستش صاف و دماغش و پاک کرد بلند شدم از تاقچه جعبه دستمال رو کنارش گذاشتم و گفتم: اون و بده من بندازمش دور انقدر باهاش آب بینی گرفتی که دیگه قدرت جذب نداره دستمال جدید از جعبه بیرون کشید و قدیمی رو بهم داد کنار سطل زباله رفتم و انداختمش گفتم: چکار کنم حالت خوب بشه؟ خیره بهم شد و گفت: بخون لبم به لبخند کش اومد گفتم: من بلد نیستم بخونم نگاه ازم نگرفت و گفت: اون روز که توی حیاط موتورت و می شستی یه شعر زیر لبت زمزمه می کردی اون و بخون خنده ام عمیق تر شد گفتم: از صدام خوشت اومد؟ در حالی که چشماش هنوز پر اشک بود لبخندی زد و گفت: آره قشنگ خوندی با زبون لبم و تر کردم و گفتم: آخه تا الان جلوی کسی نخوندم ، یه جوریه روم نمیشه گریه کردن یادش رفت دوتا دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: خب، نمی شه برای اولین بار که می خونی خانمت اولین شنوندت باشه اولین بار بود کلمه ی خانمت رو می گفت، اینکه خودش رو خانم من خطاب کرد یه حس خواصی داشت انگار کیلو کیلو توی دلم قند آب کردند دیگه الان مگه میشه نخونم! نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوندن کردم: تو نه خوابی نه خیالی نه تمنای محالی نه ز دیروز و نه فردا نه ز افسانه نه رویا خیره فقط نگام می کرد وقتی خوندنم تموم شد گفتم: اینم فقط برای خانم گلم نزدیک شد و غنچه ای روی گونه ام کاشت گفت: خیلی قشنگ خوندی، محو صدات شدم فقط برا خودم بخون کل خستگیم با این کارش در رفت انگار یه انرژی مضاعف گرفتم ، تقه ای به در اتاقم خورد بلند گفتم: بله مامان در و باز کرد و بین آستانه اش ایستاد و گفت: عمه سکینه دعوتمون کرده خونشون گفتم: ساعت چند میریم؟ مامان اومد داخل و گفت: نمیدونم خوبه هفت هفت و نیم بریم گلنار تکیه از تخت گرفت و گفت: دست خالی بریم یا چیزی لازمه بگیریم؟ مامان همونطورکه ایستاده بود تکیه به دیوار داد و گفت: حالا توی راه که میریم یه چیز میگیریم بابا اومد لای در ایستاد و گفت: درمورد چی حرف میزنید؟ مامان روش رو سمت بابا کرد و گفت: اینکه میریم خونه سکینه چی بخریم؟ بابا هم اومد کنار مامان ایستاد و گفت: یه سینی شیرینی می گیریم بعد روش رو سمتم کرد و گفت: رفتم ماشین و چک کنم دیدم باتریش خوابیده خواستیم بریم باید هولش بدیم تا روشن شه مامان تکیه از دیوار گرفت و گفت: هر دم از این باغ بری می رسد. هانیه بین مامان و بابا ایستاد و گفت: خوب بدون من دارید خوش میگذرونید! بابا خنده ای کرد و گفت: انقدر خوبه! بعد رو به بقیه گفت: احمق امروز زنگ زد مامان بین حرفش اومد و گفت: احمد کیه؟ بابا به خنده افتاد و گفت: علی رو می گم، داماد آینده، میگم احمق مامان اخمی کرد و گفت: وا! چرا به پسر مردم میگی احمق! گناه داره بیچاره بابا گفت: راست میگی بیچاره بهتر بهش میخوره هانیه دست به کمر شد و گفت:بابا! اذیت نکن، من که میدونم واسه اینکه میخواد من و بگیره اینطور میگی همگی خندیدیم بابا جدی شد و گفت: پدرش تماس گرفت گفت یه وقت بهشون بدیم بیاند برای قباله برون و این حرفا مامان گفت: خوبه بگیم شب چهار شنبه بیاند بابا گوشه ی شکمش رو خاروند و گفت: باشه یادم باشه فردا صبح زنگش بزنم @rumansara
هلیا یه گوشه نشسته بود و نقاشی می کشید فریبرز کمک عمه به همه چایی تعارف کرد مامان رو به عمه گفت: راستش برای هانیه خواستگار اومده عمه لبخندی زد و گفت: پیش پای شما مادرجون داشت می گفت ،حالا داماد کی هست؟ غریبه یا آشنا؟ مامان نگاهی به هانیه انداخت و گفت: دوست هادیه فریبرز یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: نکنه همون که ماشین سنگین داره بابا جفت پاهاش و دراز کرد و روی هم انداخت گفت: آره اسمش علیه شناسه بچه ی خوبیه بهمن پر کتش و درست کرد و گفت: انشاءالله به خیر و خوشی باشه عمه نگاهی به هلیا انداخت آهی کشید و گفت: خدا کنه هیچ خونه ای آوار نشه مامان گفت: غصه نخور خدا بزگه، انشاءالله درست میشه عمه سری تکون داد و غمگین به فریبرز نگاه کرد گفت : بچه ام پیر شد بابا استکان خالی رو توی نعلبکی گذاشت و گفت: دیگه گذشت زدن این حرفا هم فایده نداره بهتره برای آینده بهتر واسشون دعا کنیم بهمن رو به عمه گفت: چایی دیگه نیست؟ عمه آره داریمی گفت و رفت توی آشپزخونه بهمن رو به ما گفت: مغازه رو چکار کنیم ؟ بابا بهم اشاره کرد و گفت: از این شازده بپرس صاف نشستم و گفتم: یه چند وقت دیگه کارای صحرا تموم می شه با پولش یه کم خرت و پرت می خرم و نونوایی و راه میندازم عمه از توی آشپزخونه گفت: دیگه صحرا نمیری؟ گردن کشیدم تا بتونم عمه رو از اون ور اپن ببینم گفتم: نه نونوایی رو بیشتر دوست دارم، البته اگه خدا بهم پول و پله بده بدم نمیاد یه زمین بگیرم و یه باغ کوچولو واسه خودم درست کنم همگی انشاءالله ی گفتند و هر کسی دو به دو مشغول اختلاط شد فریبرز خودش رو نزدیک کشید و گفت: کارت چطوریه؟ گفتم: کشاورزی رو میگی؟ چطور؟ دستی به دماغش کشید و گفت: می خوام بدونم از لحاظ روحی خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: مگه می شه بری بین علف و سر سبزی و روحیه نگیری! حالا چرا این و میپرسی؟ سرش رو نزدیک آورد و گفت: نمیخوام مامان و بابا بفهمند از لحاظ روحی داغونم مائده باعث شد از زندگی سیر بشم دلم میخواد یه جا برم روحیه بگیرم نمیدونم کجا برم؟ هر دفعه دادگاه هر دفعه دوباره دیدنش و عصاب خوردی خدایا کی اینا تموم می شه؟ گفتم: هنوز تکلیفتون مشخص نشده؟ سری به نفی تکون داد و گفت: از چند نفر پرسیدم می گند نزدیک یکسال طول می کشه فکری کردم و گفتم: هر وقت کارتون تموم شد و خواستی روحیه بگیری بگو تا یه جا رو بهت معرفی کنم عالیه، دوست داشتی میتونی هلیا رو هم با خودت ببری چون اونم نیاز به روحیه داره متفکر نگام کرد و گفت: کجا هست؟ اشاره ای به گلنار کردم و گفتم: روستاشون لبخندی زد و گفت: آره مامان می گفت خیلی سر سبزه ، شرمنده من نتونستم بیام عروسیت، مرخصی بهم ندادند، راستش خودمم زیاد اصرار نکردم تا ذخیره برای همون روحیه گرفتن داشته باشمشون دست روی شونش گذاشتم و گفتم: درکت می کنم، فکر و غصه فیل و از پا میندازه چه برسه به ما آدما مادر جون بلند گفت: نمی خواید شام بخورید؟ عمه سکینه بلند شد و گفت: چرا گفتم یه کم از خوردن میوه فاصله بیفته هانیه کمک عمه رفت توی آشپزخونه سفره رو آورد و پهن کرد من و فریبرز هم بلند شدیم تا کمک عمه زودتر بساط سفره رو بچینیم. عمه میدونه عاشق قیمه هاشم واسه همین به خاطر من قیمه پخته بود نمیدونم چکار میکنه که انقدر جا افتاده و خوشمزه می شه. سیب زمینیهاش معلوم بود کار فریبرزه انقدر که درشت خورد شده بود اما بازم از خوشمزگیش چیزی کم نشده بود. توی راه برگشت گلنار گفت: چقدر غذاشون خوشمزه بود! هانیه لبخندی زد و گفت: فکر کنم عمه برای خورشت قیمه اش از جادو استفاده میکنه، باورت می شه یه بار دستور پخت خورشتش و گرفتم و با کمک مامان مو به مو طبق دستور عمه درست کردیم اما باز اون مزه نشد گلنار گفت: مامانم می گه هر کسی یکی از غذاهایی رو که می پزه عالی می شه انگار تمام مهارتش پخت اون غذاست که برجسته می شه ، من اسمش رو گذاشتم غذای مخصوص سرآشپز، خورشت قیمه هم برای عمه سکینه همون غذاست بابا گفت: الهام آبگوشتش حرف نداره، اسمش اومد واسه فردا ظهر درست کن مامان خوشحال گفت: خدا رو شکر واسه فردا مشکل چی بپزم ندارم. @rumansara
الله اکبر ✊💪
دور تا دور هال آدم نشسته بود یه طرف آقایون و طرف دیگه خانما، علی هر دفعه با دستمال کاغذی عرق روی پیشونیش رو پاک می کرد خانواده داماد جوری نشسته بودند که انگار خودشون رو برای یه جنگ تمام عیار آماده کردند، منتظر یه مبلغ پیشنهادی از سمت ما بودند که فورا اعتراض روش بذارند و شروع به چونه زدن بکنند، بابا مقدار قباله ی پیشنهادیمون رو دست بابای علی داد اونم عینک قاب مشکیش رو روی دماغش جابه جا کرد و نوشته های روی کاغذ و برای همه با صدای بلند خوند، یه لحظه سکوت همه جا روگرفت انگار همه منتظر هر چیزی بودند به جز این، بابا گلوش و صاف کرد و گفت: من دوست ندارم بین دختر و عروسم فرق بذارم ،این میزان قباله ی عروسمه همین میزان هم برای دخترم آقا ماشاالله عینکش رو دست گرفت و گفت: راستش ما فکر کردیم مثل بقیه یه مهریه غیر منصفانه پیشنهاد بدید با دیدن این میزان من حرفی ندارم عموی علی هم گفت: الحق که نشون دادید خانواده با اصل و نسبی هستید ، خانواده عروستون هم معلومه خیلی فهمیده هستند، دختر آدم روی چشم جا داره، یه گونی پیاز نیست که بخواهیم سر قیمتش چونه بزنیم، وقتی مهریه منصفانه باشه ارزش دختر هم حفظ می شه مادر جون یه دونه تسبیح دیگه به پایین هل داد بین ذکرش وقفه ای انداخت و گفت: پس اگه کسی مشکلی نداره یه صلوات بفرستید همه بلند صلوات فرستادند، مامان بهم اشاره کرد منم پاشدم سینی شیرینی رو بین همه چرخوندم آقا ماشاالله گازی به شیرینی توی دستش زد و گفت: خب حالا که این مراسم هم به خوبی و خوشی تموم شد تاریخ عقد رو معین کنیم مامان علی دست دراز کرد تا شیرینی رو از توی بشقاب برداره در همون حال گفت: ده روز دیگه عید قربانه توی ایام قربان تا غدیر می شه برنامه چید همه موافقت کردند قرار شد از فردا کارای پیش از عقد رو انجام بدند آخرای مجلس نگاهم به هانیه افتاد چادرش لیز بود و هر دفعه از روی سرش سر می خورد از اول مجلس تا الان دستش بهشه تا نیفته،چشم تو چشم شدیم یواشکی زبون در آورد، این چرا خجالت نمی کشه! گلنار تا اومد خجالتاش بریژه خیلی طول کشید اما این اصلا نمیدونه چی هست! روی گوشیم پیام اومد نگاهی انداختم از طرف علی بود سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم اشاره به تلفنم کرد پیام رو باز کردم نوشته بود« یه کار بکن بتونم با خواهرت صحبت کنم یه مطلب مهمیه می خوام بهش بگم» سر از روی گوشی بلند کردم و به علی دادم یواشکی دستی به چونش به حالت التماس کشید رفتم پیش مادر جون و در گوشی بهش گفتم اونم یه کم بعد گفت: اگه جمع اجازه بدند این دو تا جوون برند با هم حرف بزنند بابا گفت: شب خواستگاری حرفاشون رو زدند دیگه بسشونه مادر جون لبخندی زد و گفت: اینا الان تازه یادشون اومده چی میخواستند بگند و نگفتند مادر علی هم گفت: بله منم با حاج خانم موافقم بابا سری به تایید تکون داد و گفت: باشه پاشید برید بقیه حرفاتون و بزنید علی سریع بلند شد با هانیه رفتند توی اتاقش منم پاشدم استکانا رو جمع کردم تا اومدم برم توی آشپزخونه پام به بینه خورد و تمام استکانا توی سینی وارونه شد دو سه تاش هم افتاد زمین شکست نگاه همه روی من زوم شد یه دفعه ولوله شد هر کسی چیزی گفت ، مادر جون گفت: اشکال نداره قضا بلا بوده، الهام یه اسپند دود کن شروع کردم تکه های بزرگ رو‌جمع کردن مامان هم جارو برقی آورد و بقیه اش رو روفت بعد هم یه کم اسفند توی جا اسفندی ریخت و دود کرد هنوز مه اسفند فروکش نکرده بود که علی و هانیه بیرون اومدند بابا گفت: همین! ته مونده حرفاتون همین قدر بود! آقا ماشاالله خنده ای کرد و گفت: پسرم اگه دیگه ته مونده ی حرفاتون تموم شد رفع زحمت کنیم علی و هانیه سر به زیر ایستاده بودند ،چه عجب که خجالت سراغ آبجی ما هم اومد همه مهمونا بلند شدند و قصد رفتن کردند به محض اینکه در کوچه رو بستند به هانیه گفتم : چکارت داشت؟ دستش و روی دماغش گذاشت و گفت: هیسس، هنوز پشت درند گفتم: خیلی یواش بگو تا نشنوند اخمی تصنعی کرد و گفت: نمی شه خصوصیه خواست برگرده توی هال که جلوش رو گرفتم و گفتم: نمی شه، بگو چی گفت؟ از دستم فرار کرد و سمت هال دوید گفت: به همین خیال باش که بهت بگم @rumansara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صهیونیستها وقتی موشک های ایرانی رو می‌دیدن😂
توی کتابفروشی قفسه ها رو نگاه می کردیم فروشنده نزدیکمون شد و گفت: چی نیاز دارید؟ دستی به ریشم کشیدم و گفتم: یه کتاب درمورد زنان باردار اینکه چی بخورن چی نخورن،چی برای بچه خوبه رفت سمت یه قفسه و یه کتاب آورد گفت: این کتاب و بهتون پیشنهاد می کنم توش از احادیث که چی برای جنین خوبه نوشته و خیلی چیزای دیگه هر کسی خریده و برده راضی بوده یه نگاه اجمالی بهش انداختیم گلنار گفت: نگاه کن اینجا نوشته« پیامبر خدا صلی‏ الله علیه و آله و سلّم به زنان خود در دوره نزدیك زایمان، خرما بدهید؛ زیرا هر كس كه در دوره نزدیك زایمان غذایش خرما باشد، فرزندش بردبار زاده خواهد شد. خوراك مریم، هنگامی كه عیسی را زاد، همین بود، در حالی كه اگر خدا غذایی بهتر از خرما برای او سراغ داشت، همان را به وی میخوراند.» رو به فروشنده گفتم: قیمتش چقدر می شه؟ کتاب رو ازم گرفت و قیمت روی جلدش رو خوند و قیمت رو گفت.خوشحال از کتابفروشی بیرون اومدیم سوار موتور به طرف خونه برگشتیم گلنار برای اینکه روی موتور صداش بهم برسه دم گوشم گفت: بچه بودم زیاد سوار موتور میشدم اما الان چهار سالی هست سوار نشدم واسه همین حالا داره بهم خوش میگذره سرم و کج کردم تا صدام بهش برسه گفتم: اگه مامان بفهمه با موتور آوردمت بیرون تیکه بزرگم گوشمه صدای خنده اش به گوشم خورد گفت: خوب نگرانه می ترسه خدای نکرده اتفاقی واسم بیفته تا رسیدیم خونه از شانس گندمون مامان هم همزمان باهامون از جلسه ی ختم انعام اومد تا گلنار رو دید که از موتور پیاده شد اخماش کشیده شد توی هم به قدمهاش سرعت داد و خودش رو بهمون رسوند وارد شدیم در حیاط و بست و گفت: خوشم باشه،چشم من و دور دیدید؟ اشاره به من کرد و به گلنار گفت: این نره خر بچه است حالیش نیست تو که عاقلو بالغی چرا! مگه هزار دفعه نگفتم تو بارداری ماهای آخرته یه موقع پی حرفش نری سوار این لامصب بشی،چرا سوار شدی؟ گلنار سر به زیر آروم گفت: ببخشید بچگی کردیم منم شونه های مامان و بغل کردم و گفتم: قربون مامان گلم برم، به جای حرص خوردن خدا رو شکرکن صحیح و سالمیم خودش روبا لج کشید بیرون و گفت: هادی ! به جای غلط کردن گفتن داری مغلطه می کنی! جفت لاله ی گوشام و گرفتم و گفتم: مین غلط تا خنده اش گرفت زد روی دستم و گفت: خب حالا تو ام ،نمی خواد هندی بازی در بیاری ایرانی بگی هم قبوله نزدیک گلنار رفت دست نوازش روی کمرش کشید گفت: دخترم از حرفی که میزنم ناراحت نشو من برای خودت می گم بعد روی سر گلنار بوسه ای زد و گفت: بریم تو خسته شدی وارد اتاقمون شدیم نگاهی به وسایل بچه کردم و گفتم: می گم از وقتی مامانت اینا سیسمونی و چیدند حال و هوای اینجا عوض شده انگار اینکه داره یه بچه توی زندگیم میاد باور پذیر تر شده خنده ای کرد و گفت: مگه باور نداشتی؟ کنار گهواره ایستادم و گفتم: چرا، ولی مثل یه آدم که داره خواب میبینه اینطوری بودم کتاب و از توی کیفش بیرون آورد و گفت: بخونیم؟ سری به تایید تکون دادم هر دو کنار گهواره نشستیم شانسی یه صفحه رو باز کرد ازش گرفتم و شروع به خوندن کردم « حضرت محمد (ص) فرمودند : به زنان باردارتان بِه بدهید؛ چرا که اخلاق فرزندانتان را نیکو می گرداند.» لباش آویزون شد گفت: گفتی به هوس کردم پاشدم گفت: کجا میری؟ گفتم: به بخرم دویدم سمت موتور مامان دوید تو حیاط گفت: کجا داری میری؟ گفتم: برم میوه بخرم گفت: پس قربون دستت گوجه و خیار هم بگیر تا سالاد شیرازی درست کنم سمت در رفتم و گفتم: آب غوره داریم؟ من با سرکه و آبلیمو دوست ندارم فکری کرد و گفت: یه کم ته شیشه هست که پر لِرد دسته رو کشیدم زبونه آزاد شد گفتم: یه شیشه می خرم، برو تو می خوام در رو باز کنم @rumansara