رادیو عقیق-استاد معتز آقایی.mp3
16.11M
#جزء_خوانی
[تندخوانی جزء بیست و هفتم قرآنکریم🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤]
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#ماهِ_مهمانی_خدا 💛
https://eitaa.com/Ruyesh2
عشاق الحسین محب الحسین.ماه من .بنی فاطمه.mp3
2.8M
نماهنگ ماه من ...
🎙حاج سید مجید بنی فاطمه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/Ruyesh2
📸تصویری از سردار شهید محمدرضا زاهدی چند هفته پیش از شهادت
🔹 پیکر مطهر این سردار عالیقدر دقیقا در همان جایی که ایستاده به خاک سپرده شد.🥀
_______________________
...باید ببینی گامهایت کجا میروند و در کجا توقف دارند.
مراقب قدمهایمان باشیم به سبک #شهدا...!!!
#در_آرزوی_شهادت
https://eitaa.com/Ruyesh2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر شهید عباس روزبهانی
که در کنسولگری دمشق شهید شدند😔
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهاده_فی_سبیلک
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید
#ذکرصلوات_به_نیت_شهدا
#یــازیــنــب
https://eitaa.com/Ruyesh2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#وضعیت
▪️ اگر حقیقت را بخواهی، روز عاشورا هنوز به شب نرسیده... (شهید سید مرتضی آوینی) 😔
https://eitaa.com/Ruyesh2
22.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخِ حمله اسرائیل
به کنسولگری ایران !!
آقا رسما، کنسولگری شما رو زدن و به گفته برخی از حقوقدانهای بینالمللی بخشی از خاکتون رو زدن!
پسچی شد میگفتید: آی موشک داریم!
آی پهباد داریم! چرا جواب اسرائیل رو نمیدید؟
"این ۴ دقیقه رو دوبار باید گوش کرد"
مشاهده نسخه با کیفیت
#جهادتبیین
https://eitaa.com/Ruyesh2
27.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
پروفسور سر کلاس درس، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته همراه خود برداشت و شروع به پر کردن آن، با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه,ها در بین مناطق باز بین توپ,های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسهها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: بله.
پروفسور گفت: حالا من میخوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه، نمایی از زندگی شماست، توپهایگلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان، چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند، ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزهها، سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانهتان و ماشینتان.
ماسهها هم سایر چیزها هستند: مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد: اگر اول ماسهها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزهها و توپهای گلف باقی نمی،مونه، درست عین زندگیتان.ــ
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره، باقی نمیمونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنید.
https://eitaa.com/Ruyesh2
#داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود. صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم، یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترینها
#اندکی_تفکر
https://eitaa.com/Ruyesh2
ماجرای روز قدس به زبان کودکانه.mp3
12.79M
🔸️داستان روز قدس به زبان کودکانه
👈مناسب ۴ تا ۶ سال
🔸️این سن بسیار حساس هست و از هر چیزی باید به قدر نیاز و درکش بش یاد داد تا آموزش براش مناسب باشه
https://eitaa.com/Ruyesh2