هدایت شده از •کتاب‌باز🌿📖•
باورم نمیشد ! قرار است بروم دیدن ارباب، قرار است بروم دیدنِ سقا، وسایلم را جمع می کردم با اشک شوق .. :) و باورش سخت و هیجان انگیز بود که آقا من رو طلبیده باشد! ترس داشتم استرس داشتم ! نکند نشود ؟ نکند بهم بخورد؟ نکند ، نکند ، نکند! ذهنم پر از سوال شده بود؛ همه را کردم گوشه ای و در را به رویشان قفل کردم ! سعی کردم فراموش کنم استرس را ! قرار بود فردا راه بیوفتیم و من تا صبح خوابم نبرد ! دم نماز صبح تازه خوابم گرفته بود که باید برای نماز پا میشدم ! بعد از نماز قرار بود انتظارمان به سر برسد و راه بیوفتیم! در راه همه اش به این فکر بودم که وقتی رسیدم حرم آقا امیرالمؤمنین حالم چگونه است؟ بیشتر از همههه مشتاق دیدن نجف بودم؛ میگفتن انگار خانه پدری ات است ! خیلی راحتی و واقعا انگار خلوت پدر فرزندی داری! مشتاق بودم بروم وادی السلام (: از این گذشته یاد بین الحرمین که میوفتادم باورم نمیشد که قرار است آنجا را هم ببینم و دلم غنج میرفت با یادش! فکر کاظمین حالم را خوب می‌کرد. آخر فکرش راهم نمیکردم قرار است یک روز پدر و پسر و آقامون امام رضا رو ببینم (:👀 و برای سامرا... باز هم باورم نمیشد قرار است حرم آقا بزرگ و آقای آقامون صاحب الزمان رو ببینم (: با همین فکر و خیال ها نفهمیدم کی خوابم برد ولی : وقتی بیدار شدم که باید نماز ظهر می‌خواندیم بعد از نماز از ته قلبم سجده شکر به جای آوردم ... بعد از ۱۷ ساعت راه رسیدیم! بلهههه بالاخره رسیدیم و چه حس قشنگی ... رسیدیم نجف همانجا که میگفتن خانه پدریست. . . 🕌 ✍🏼به‌قلم‌نجوا