💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت25🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فر
🎊 🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همون‌قدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود! این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودی‌اش، ادامه داد: _دلم می‌سوزه واسه اون کسی که از لحظه‌ی گرگ و میش تا بوق سگ کار می‌کنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم می‌سوزه واسه بچه‌های کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراه‌ها و میون ماشینا پرسه می‌زنن و التماس می‌کنن که گل و فالشون رو بخرن! سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد. _برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونه‌هاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچه‌هاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...! علی املتی با جدیت داشت شعرش را می‌خواند که دخترمحی گفت: _باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی! _کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! این را سچینه گفت که بانو احد گفت: _اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟! مهدیه جواب داد: _مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. این‌قدر دلم به حال ایشون می‌سوزه! آچار فرانسه‌ی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همه‌ی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب می‌کنه! _ذَبّاح چیه دیگه؟! _همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال! سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه می‌داد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد گرفت. _خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازه‌ی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل می‌کنم! با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت: _فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، می‌خوان کاندید بشن برای ریاست باغ! سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد: _خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچه‌های استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو! سپس استاد ندوشن بچه‌های استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچه‌های استاد داشتند با صدرا روی قبرها می‌دویدند و بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشاره‌ای به عادل عرب‌پور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت: _از ایشون یعنی آقای عرب‌پور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچه‌ها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن! عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت: _خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید! _تا برنامه‌ی بعدی خدانگهدار! این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسف‌بار اعضا روبه‌رو شد. _داشتم می‌گفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت می‌گیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهمه. مینی‌بوس سبز رنگ بانو سیاه‌تیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، می‌تونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهره‌مند بشید. سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه‌ نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت: _پس بچه‌های بانو شبنم کجان؟! می‌خوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن. دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد: _استاد، بچه‌های شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمی‌شینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسه‌ی بزرگ میده و بچه‌ها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکی‌های یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق! استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد: _بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک می‌زنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته! دخترمحی رفت خواسته‌ی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت: _اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار می‌زنه؟! همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت: _چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش می‌داده توی باغش تا نویسنده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344