#باغنار2🎊
#پارت46🎬
صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علفهای کنار در ورودی نشان میداد. بوی نمِ دیوارهای کاهگلی، فضا را پر کرده بود. تنها پنجرهی اتاق، با یک پردهی کلفت پوشانده شده بود و کمترین نوری به داخل نمیتابید. یک چراغ نیمسوز از بالای سقف چوبیِ اتاق آویزان بود که هِی پِت پِت میکرد و هرلحظه امکان ترکیدن داشت. با اینحال تنها روشنایی اتاق، به وسیلهی همین چراغ نیمسوز بود.
_مثل اینکه شماها آدم بشو نیستید!
مردی چاق و قدکوتاه که کت بلندی پوشیده و دور یک میز مستطیل شکل قدم میزد، لبخند مرموزانهای زد و به سخنانش ادامه داد.
_برای آخرین بار بهتون فرصت میدم. اگه پیشنهادم رو قبول کردید که آزاد میشید؛ ولی اگه قبول نکردید، شدت شکنجهها به اوج خودش میرسه!
خطاب حرفهای او، یک مرد میانسال و یک پسر جوان بود که هرکدام روی یک صندلی و روبهروی هم نشسته بودند. چشمانشان با دستمال و بدنشان با طناب به صندلی بسته شده بود.
_باید همهی اعضاتون توی یه گروه فعالیت و زندگی کنن. ناربانو و نارآقو و از این چرت و پرتا هم نداریم. همگی یه جا، درهم و برهم. شیرفهم شد؟!
مرد میانسال سرفهای کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، به سختی لب به سخن گشود.
_یعنی مختلط؟!
مرد چاق، به چهرهی مرد میانسال خیره شد و با خونسردی جوابش را داد.
_اسمش رو هرچی که میخوایید، بذارید؛ مهم نیست.
سپس به قدم زدن خود ادامه داد و با تکان دادن دستهایش در هوا، حرفش را تکمیل کرد.
_مهم اینه که خواستهی من انجام بشه!
مرد میانسال دوباره چند سرفهی منقطع کرد و با صدایی آرام گفت:
_ولی من به ساختار و تشکیلات باغم دست نمیزنم. زیر بار هیچ حرف زوری هم نمیرم!
سپس دوباره به سرفه افتاد. مرد چاق دندانهایش را به هم سایید و رنگش به زرشکی مایل شد که با اشارهی او، یک پسر لاغر و نسبتاً کثیف، نزدیک مرد میانسال شد. سپس بلوز و زیرپیراهنش را در آورد و دست راستش را بالا برد و زیربغلش را نزدیک دماغ مرد میانسال کرد.
پسر جوان که از سرفههای مرد میانسال، فهمیده بود که دارد شکنجه میشود، با لحنی تند و البته غمانگیز، جملاتی را فریاد زد.
_چرا باید به حرف شما گوش کنیم؟! چرا باید شما واسه باغمون تصمیم بگیرید؟! مگه خودتون باغ ندارید؟! اصلاً مگه ما به باغ شما کار داریم؟!
پسر جوان جوری داد و بیداد میکرد که یک مرد شکنجهگر دیگر که در آنجا حضور داشت، نزدیکش شد و پس از در آوردن جورابِ خود، آن را در حلق پسر جوان فرو کرد تا دیگر صدایی از او در نیاید. پساز آن، مرد چاق پوزخندی به پسر جوان زد و دهانش را نزدیک گوش وی برد تا جوابش را بدهد.
_چون باغ ما از همهی باغا سرتره! چون ما اینقدر قدرت داریم که میتونیم بقیهی باغا رو هم مجبور کنیم مثل ما رفتار کنن! اگه هم باغی به حرفمون گوش نده، نابودش میکنیم. اول مدیرش رو، بعدشم خود اعضاش رو!
سپس قهقههی بلندی زد و کمی از آب پرتقالش را نوشید که ناگهان شکنجهگر اولی گفت:
_سرورم، این مرد زیرِ شکنجهی من طاقت نیاورد!
اخمهای مرد چاق درهم رفت و با چهرهای پرسشگر گفت:
_یعنی چی؟!
مرد شکنجهگر لباسش را پوشید و پس از دست به سینه شدن، سر به زیر گفت:
_یعنی فاتحه مع الصلوات!
با شنیدن این حرف، مرد چاق بلافاصله خود را به مرد میانسال رساند و گوشش را روی سینهی وی گذاشت.
_اوووه!
سپس سرش را بلند کرد و پس نوشیدن قلوپی از آب پرتقالش، با لحنی آرام گفت:
_گلچین روزگار عجب با سلیقست! انگار همین دیروز بود که باهم شام میخوردیم. دو برگ اعظم سرِ یک سفره. یکی باغ پرتقال و دیگری باغ انار!
سپس رو به مرد شکنجهگر کرد و پرسید:
_توی آخرین لحظات چیزی نگفت؟!
_چرا. یه چند باری گفت سلام و نور، سلام و برگ، سلام و کود، سلام و درخت و از این حرفا. بعدشم یهو گفت دلستر بهشتی نصیبتان و دیگه نفسش بالا نیومد!
_طفلک! حتماً توی راه بهشت بوده که اینا رو گفته. خدا بیامرزتش!
مرد چاق این را گفت و انگشتانش را گوشهی چشمش گذاشت. پسر جوان که با شنیدن مرگ مرد میانسال، حسابی شوکه شده بود، با نُطق طعنه آمیز و ناراحتی مصنوعیِ مرد چاق، ناگهان از کوره در رفت و اینقدر فریاد بیصدا زد و روی صندلیاش وول خورد که ناگهان از پشت و به همراه صندلی به زمین افتاد و صدای شکستن سرش، با وضوح کمی شنیده شد!
آفتاب درست در وسط آسمان بود. مرد چاق که همان برگ اعظم باغ پرتقال بود، با ولع زیاد مشغول خوردن ناهار در اتاقش بود. یک مرغ بریان سوخاری با مخلفاتش! در این میان دو مرد شکنجهگر همراه با پسر جوان، وارد اتاق شدند که مرد چاق پس از لیس زدن انگشتهای روغنیاش پرسید:
_بهتری پسرک بازیگوش؟!
پسر جوان که به خاطر افتادن روی زمین سرش شکسته بود، با سر بانداژ شده خدمت برگ اعظم باغ پرتقال رسیده بود.
_چشمام رو باز کنید. میخوام برای آخرین بار ببینمش...!
#پایان_پارت46✅
📆
#14030120
🆔
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344