به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظره‌ی روبه‌رویشان خیره! جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان می‌کشید. چهره‌هایشان مردد بود اما چاره‌ای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحله‌ی بعدی سفر با آن روبه‌رو می‌شدند، همدیگر را درک می‌کردند که چه احساسی دارند. احف پس کله‌اش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!» رجینا چاقوی جیبی‌اش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!» -«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!» این را افراح گفت و اشاره‌ی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند. مهندس نفسش را بیرون داد و باشه‌ای گفت. بعد با یک بسم‌الله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش... شه‌بانو به اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی می‌گفت و می‌گذشت. سید با تیرکمانش برگ‌های بزرگ را کنار می‌زد و خود را در جومانجی تصور می‌کرد. بین طهورا و شفق گفت‌وگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم می‌گذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت. نیم ساعتی راه می‌رفتند و خبری نبود...نمی‌دانستند کجا می‌رفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشه‌شان این بود که می‌روند و دارودسته‌ی گروگان‌گیر‌ها آنها را می‌گیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه می‌برند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حمله‌ی نهایی را شروع می‌کنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی می‌شوند و دل به دریا می‌زنند. اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گه‌گاهی حشرات مختلف که لابه‌لای برگ‌ها و شاخه‌ها پرسه می‌زدند و شکار برخی جانوران، همسایه‌ی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا... مهندس با قیافه‌ای پکر و گرفته به مسیر روبه‌رویش ادامه می‌داد که با صدای خنده‌ی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانه‌ی توقف بالا برد. بچه‌ها هم پشت سرش میخ‌کوب ایستادند. چندتا کله از پشت برگ‌های درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف‌ می‌زدند و می‌خندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچه‌ها نقشه چی بود؟!» -«میریم و خودمونو به دستشون می‌سپاریم حتما ما رو می‌‌برن پیش رئیسشون...» این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت. احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست. -«سِن کیم‌سین؟! (آهای شما کی هستین؟!)» همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیم‌سین؟! (شما کی هستین؟!)» افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!» از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)» بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)» با این حرفش شه‌بانو اسلحه‌اش را کم‌کم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! می‌خوان دستگیرمون کنن...» افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دست‌هایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دست‌های او... شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخم‌هایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید. چیزی هم معین را آزار می‌داد اما معلوم بود که نمی‌تواند اینجا درباره‌اش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانه‌ی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود. ؟¿🤓🌱