-«چندین‌ سال به بهانه‌ی حفاظت از ما و عملی کردن نقشه‌های شومش از من و افرادم سوءاستفاده کرد. دیگه از کارهای غیراخلاقیش بیزار شده بودم تا اینکه یک روز مخالفت خودم را اعلام کردم و بهش گفتم که دیگه خدای من نیست!» شمشیرش که روی نقطه‌ای از نقشه ضرب گرفته بود را رها کرد و قسمت گردن پیراهنش را باز کرد. رد چنگ بزرگی که تا ته در گوشتش فرو رفته بود به جای مانده بود، دیده می‌شد. کمی زاویه‌اش را عوض کرد تا همه بتوانند آن را ببینند. سپس ادامه داد:«این بلا رو سرم آوردن...من از اون منطقه فرار کردم و دیگه هیچ‌وقت برنگشتم! اما چندسال گذشت تا فهمیدم نفرین شدیم و هیچ وقت این وضعیتی که داریم، عوض نمیشه.» بعد دستانش را درهم قفل کرد و به جلو خم شد. -«اگه قراره بجنگیم باید بدونید شاید بلاهایی بدتر از این‌ها سرمون بیاد. هنوزم این کار و انجام میدین؟!» واقفی به نقشه چشم دوخته بود. پس از کمی تامل به بچه‌هایش نگاه کرد. همگی مردد بودند و هریک از کارهای مداومی که با انگشت و پاهایشان انجام می‌دادند، نشان از استرس می‌داد. فرمانده دوباره ادامه داد:«اگه می‌بینید ما آماده‌ایم به خاطر اینه که چیزی برای از دست دادن نداریم. ولی شماها...» قبل از اینکه بخواهد حرفش را کامل کند، میرمهدی به نمایندگی از همگی گفت:«ما هم چیزی برای از دست دادن نداریم!» سپس چهره‌ی پیروزمندانه‌ای به خود گرفت. با این حرفش استاد هم لبخند رضایت‌بخشی زد و موافقت خود را اعلام کرد. در همین لحظه یکی از فرماندهان به ترکی چیزی گفت به طوری که نارضایتی درصورت بیضی شکلش موج می‌خورد. واقفی پرسید:«چیزی شده؟!» فرمانده درحالی که دست به ریشش می‌کشید جواب داد:«مشکل ما اسلحه‌ست! ما به اندازه‌ی کافی اسلحه نداریم.» همه درحال فکر کردن بودند که افراح با تردید گفت:«اسلحه‌های توی کشتی...» با نگاه بقیه حرفش را خورد. واقفی متعجب گفت:«حرفتو بزن دخترم!» -«می‌خواستم بگم اسلحه‌های توی کشتی شاید بدرد بخوره!» فرمانده سوالی اعضا را از نظر گذراند. -«ما با کشتی به اینجا اومدیم! و توی کشتی از هرنوع اسلحه‌ای که بخواید هست.» این را مهدینار گفت آن هم با افتخار... فرمانده اخم‌هایش درهم رفت و پرسید:«چیز دیگه‌ای هم هست که بخواید بگید؟!» نورسا درحالی که لبختد شیطانی به لب داشت گفت:«نه فرمانده!» فرمانده بعد از اینکه خیالش راحت شد دستور داد بچه‌ها با چند تن از افرادش به محل کشتی بروند و بارهای مسلح را بیاورند. خودش هم مشغول توضیح دادن نقشه و مکان‌های دیگر آن به استاد شد. پس از چندساعت بارهای اسلحه آمدند و همه‌ی افراد به همراه بچه‌ها به بررسی آن‌ها پرداختند تا درصورت علایق هرکسی اسلحه‌ی مربوط به آن توضیع گردد. شمشیرها و تبرها و تیرکمان‌ها و کراسبوها را بین بچه‌ها پخش کردند و خود مردم قبیله هم نیزه‌ها و تبرها و شمشیرهای خودشان را داشتند. پس از اینکار به دستور فرمانده بچه‌ها و بسیاری از جوانان قبیله‌اش برای تمرین جنگیدن به محل تمرین رفتند. پس از یک روز پرکار که حسابی عرق ریخته بودند فرمانده نگاهی به بچه‌ها که حالا دیگر آن بچه‌های نازنازی نبودند، انداخت و لبخندی از روی رضایت زد. بعد با صدای بلندی چیزی به ترکی گفت. غزل به شانه‌ی رحیق زد و پرسید:«چی میگه این؟» -«میگه همه می‌تونید استراحت کنید.» با گفتن این جمله همگی همانجایی که بودند افتادند و بالاخره نفسی راحت کشیدند. ؟🤓🌱