#تمرین25
_«باز همین که از راه رسید،اون تبلت لعنتی رو برداشت.حتی یه نگاه به من نکرد.»
#تمرین25
قلم هر چه توان داشت برروی کاغذ خالی کرد،اما می دانست این رمق آخر اوست،دیگر از دست تراش هم کاری ساخته نبود.
#تمرین25
مداد سفید،بی استفاده افتاده بود گوشه ی جعبه،دخترک حتی نگاهش هم نمی کرد.
دلش گرفت،باخودگفت:«کاش سیاه بودم»
#تمرین25
مداد مثل همیشه روی کاغذ می رقصید وپیش می رفت.اما اینبار،بعد از تمام شدن کار غمی عجیب وجودش را تسخیر کرد...
_«سردارشهیدشد!»
#تمرین25
قطرات اشک،ردی از چرک روی خطوط کاغذ برجا گذاشت.
مداد دلشکسته نامه را تمام کرد.
_«مادر برگرد...»
#شینار
#991005
🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344