سواری نقاب پوش، در میان آب نهری بسیار بزرگ، اسب زیبایش را می‌تازاند و با من سخن می‌فرمود؛ .......این رویت اگر خیال باشد یا هرچه که بود. فقط مهم بودن اوست. رنگ نهر مثل شیر سپید می‌درخشید. نهر آبی زلال، در نهایت گوارایی بود. فقط فهمیدم از دل آب هدیه‌ای بهم رسید. بعد کسی مهمان خانه‌ای شد که آنجا را نمی‌شناختم. شام خوردیم و بعد چند دانه آبنبات مکیدنی بدون چوب، به دست گرفتم. ذرات شکر در میان شکلاتها می‌درخشید. نفهمیدم آن مرد دانشمند، یا که صاحب علم فلسفه بود. فقط بهم گفت: زمان همه چیز را مشخص خواهد کرد و تو این آبنبات را در دهان بگذار. وقتی من این کار کوچک را کردم، و تا دهانم لذت آن را چشید فهمیدم، نهایت فهم من از علّم دنیا به قدر یک آبنبات گردی شکل، (به طول چهار و نیم، و عرض دو و نیم سانتی متر) است. از حقارت دنیایم خجالت کشیدم. بعد انگار دنیا چرخید و چرخید و ذرات ستارگان به زیبایی درخشیدند. هر ذره راهی به دنیای جدیدی داشت. و در آنجا ارواح طیبه و یا صاحبان علّم با لباسهایی که سپیدی آنها چشم را به شدت می‌زد، غرق تفکر و عبادت بوده و گروهی ایستاده و گروهی میان ذره‌ها در نهایت دوری، بسیار می‌درخشند. و فقط نور آنها است که به قدر اتم تکثیر می‌شود. و انیشتین فقط نام اتمی آنها را برای ملتش بازگو می‌کرد. و هیچ کس نفهمید، منظورش چه بود!!. او چه کشف کرد؟!