بسم رب القلم چراغ قوه به دست، ایستاده کنار جاده. هر چند ثانیه چراغ را به موازات زاویه بازوانش بالا و پایین می‌برد. نورش چند سانتی متر روشنایی می‌بخشد و به سرعت پلک زدن، پت پت می‌کند. انتهای سبیل مرد توی دهانش خیس می‌خورد و یک‌ریز لای دندان می‌جوردشان. جاده خلوت است. هر ده دقیقه نوربالا می‌افتد توی چشم‌هایش. یک ماشین برقی، از همان‌ها که از دور برق می‌زنند، با صد و ده تا سرعت پیچ را می‌پیچد. صدایی در ذهن مرد می‌گوید خدا به دادش برسد که چپ نکند. راننده وانتی، از روی مرام لوتی بوق می‌زند و او هم نمی‌زند بغل. یک ماشین سقف باز از دور نزدیک می‌شود. کله دختربچه‌ای دبستانی از سقف بیرون زده. موهای خرمایی‌اش توی باد پریشان است. نگاه دختربچه تلاقی می‌کند با مرد. چند لحظه بعد، ماشین از قاب نگاهش دور شده و فقط تصویر زبانِ بیرونِ دختربچه، در ذهنش رژه می‌رود. ماشین بعدی هم نمی‌ایستد. صدای زنش از داخل ماشینِ خرابش می‌پیچد توی جاده: _یعنی حتی این یه کارم نمیتونی درست انجام بدی مرد! و باز با پایش کف ماشین ضرب می‌گیرد. نوزاد توی بغلش بنای گریه سر داده. مهرانه، دختر بزرگشان از صندلی کودک عقب، اشک‌هایش را پاک می‌کند: _مامان من گشنمه. زن در هوا چنان فوتی می‌کند که آویز آینه ماشین آونگ می‌شود و چندین بار می‌خورد به شیشه. از توی کیفش یک بسته بیسکوییت مادر بیرون‌ می‌کشد و بدون اینکه برگردد، پرت می‌کند پشت سرش. مرد بالاخره توانسته یک ماشین نگه دارد. یک پیکان قدیمی است با گلگیر پوکیده. ژاکت پوست تمساحی تن راننده است. پیاده می‌شود و شلوار لجنی شش جیبش، توی تاریکی سیاه دیده می‌شود. _چیشده داداش گلم؟ مرد در خود فرو می‌رود و آب بینی سرخش را بالا می‌کشد: _خیر ببینی جناب. خسته بودم زدم بغل بخوابم، نفهمی کردم چراغ ماشین روشن مونده، باطری خالی کرده. گوشیمم شارژ نداره. نصف شبی موندم چه کنم. بزرگی کن ماشینتو بیار شارژ کنم این باطری بیصاحاب رو. راننده جون دلی می‌گوید و نگاهش دور ماشین چرخ می‌زند. توی چشم‌های مرد متوقف می‌شود : _داداش گلم، حقیقت نمیتونم وایسم زیاد. ماشین مام مشتی ممدلیه. این تن بمیره، دووم نمیاره شیره جونشو بکشم. عیال و جوجه هم که داری، دلم نمیاد سیلون و ویلون بذارمت برم. بیا این تیلفن مارو بگیر زنگ بزن بیان یاوریت کنن. به ریشت قسم عجله هم دارم. مرد سبیل خیسش را از دهان ول می‌دهد بیرون: _عیب نداره جناب. تا همینجاشم مرامت بود ایستادی. و یازده دوصفر راننده را در دست می‌گیرد. انگشتان ورم کرده ‌اش، روی تکمه‌ها جا نمی‌گیرند و عددها جابجا می‌شود. مرد گوشی را می‌گیرد سمت همسرش: _ امداد خودرو رو بگیر. شمارش تو برچسب روی شیشه هست. زن می‌غرد: _تو این تاریکی چطوری شماره ببینم آخه! و نور نداشته گوشی را می‌اندازد روی شیشه و به سختی شماره می‌گیرد. نشانی می‌دهد و گوشی را رد می‌کند. راننده پیکان قربانت شوم گویان، از عیال مربوطه خداحافظی می‌کند و چند لحظه بعد گرد حضورش هم در هوا نیست. مرد می‌نشیند توی ماشین و می‌لولد توی خودش. مهرانه دخل بیسکوییت را آورده و حالا دارد ها می‌کند توی دستانش. مرد دختر را بغل می‌زند و می‌نشاند روی پایش. زیپ ژاکتش را باز می‌کند و دختر جا می‌گیرد و کمی لرزش تنش آرام می‌گیرد. زن گریه نوزاد را نمی‌تواند ساکت کند: _من تو این هوا چجوری بهش شیر بدم آخه؟! این امداد خودرو لعنتی چرا نمیاد چهل دقیقه شد! و دل رها می‌کند و می‌زند زیر گریه‌ی های های. مرد دختر را بیشتر می‌فشارد و همزمان گردن کج می‌کند سمت جاده. یک آمبولانس آژیرکشان رد می‌شود و پشت بندش پژو پارسی از نظر محو می‌شود. مرد دوباره برمی‌گردد سمت زن نازک دلش: _یکم دیگه صبر کن میرسه. و دست می‌برد توی داشبورد، بلکه چیزی برای خوردن پیدا کند. توی ذهنش به آمبولانس‌ها فکر میکند که از آن موقع تعدادشان به سه رسیده و چهار محال نیست. صدای بوق یک ماشین پرهیبت از پشت سر می‌آید. مرد دختر را می‌اندازد روی صندلی عقب و بلافاصله می‌پرد توی جاده: نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344