هدایت شده از حسین
& 🌃شب بود برق نبود گوشیم شارژش تموم شده بود از تلویزیون و کامپیوتر و کولر هم بخاطر نبود برق نمیشد استفاده کرد... موقع مغرب بود که وایستادم به نماز اونم تو تاریکی مطلق تو حیاط خلوت خونه زیر آسمون که یه باد ملایمی هم می‌وزید تجربه جالبی بود سمت هیچ شلوغی نمیشد رفت و تقریبا هیچ کاری نمیشد کرد ناخود آگاه و بالاجبار بخاطر فراغت بالی که داشتم بعد نماز رفتم تو فکر اون جا بود که به لطف نبود برق بعد ازمدتها فرصت شد یه کم با خودم کنم! بشینم در مورد رابطه سردم با خدا فکر کنم جدی چی شد‌!؟ چرا خیلی وقته رفاقتی دوتایی نشستیم به صحبت!؟ مگه نگفته بودی الیس الله بکاف عبده!؟ (آیا خداوند برای بنده خویش کافی نیست!؟ ) پس چرا من که این همه وقت بدون تو زندگی کردم و درد زندگی بدون تو رو نفهمیدم!؟؟؟ احساس سبکی عجیبی میکردم نمیدونم چرا!؟ انگار رو دررو داشتم باهاش حرف میزدم خیلی وقت بود انقدر خلوت و آزاد نبودم که بشینم بدون دغدغه هیچ چیزی در موردرابطم با خدا عمیقا فکر کنم! تو این احوالات بودم که یه دفعه دیدم چراغای خونه روشن شد وبرق اومد دیدم حدود یه ساعت گذشته آخ آخ آخ باید به فلانی زنگ بزنم سریع رفتم گوشیا زدم تو شارژ و روشنش کردم وای فای وصل شد صدای تلویزیون تو خونه پیچید نصف سریال دودکش٢ هم رفته بود نوتیفیکیشن های واتساپ و اینستا بالای گوشی اومد و مشغول چک کردن اونا شدم بعد از همه اینا آخر شب که چراغا دوباره خاموش شد وقتی خواستم بخوابم یه لحظه ذهنم رفت سمت اون موقعی که برق نبود و سوالایی که داشتم... عه... فهمیدم چی شد! جواب سوالاما گرفتم... عجب...! که اینطور... !