هدایت شده از noori
دو ساعت گذشته و هنوز نمی‌دانم می‌خواهم این ۴۸ که نه، ۴۶ ساعت رو چگونه بگذرانم. فقط می‌خواهم این ساعات آخر را با همه مهربان‌تر باشم. به پدر و مادرم بیشتر از قبل خدمت کنم. به آشپزخانه می‌روم و زیر کتری را روشن می‌کنم. تا بقیه بیدار شوند به کارهای عقب مانده می‌رسم. وقتی می‌روم، نمی‌خواهم وظیفه‌ای نیمه کاره مانده باشد. همه موارد را آماده و ارسال می‌کنم. حالا حس بهتری دارم. کمی سبک شده‌ام. سفره صبحانه را پهن می‌کنم. چای را که حالا دم کشیده با استکان، عسل و شکر کنار سفره می‌گذارم. پنیر، کره، مربا و گردو را می‌آورم. بابا و مامان بیدار شده‌اند. با خوشرویی سلام می‌کنم. متعجب از بیداری من و سفره پهن شده به رویم لبخند می‌زنند. چقدر لبخندشان زیباست. تصمیم می‌گیرم این ساعات باقی مانده را کاری کنم که لبخند همیشه مهمان لبشان باشد؛ بعد از رفتنم تا مدت‌ها نخواهند خندید. بیچاره مادرم... برادرهایم را بیدار می‌کنم. چند مدل نیمرو مطابق با سلیقه هرکس آماده می‌کنم. صبحانه امروز چقدر خوشمزه است. هیچوقت از وعده صبحانه خوشم نمی‌آمد. حالا تازه قدرش را می‌دانم. - ناهارِ امروز با من؛ چی درست کنم؟ هرکس پیشنهادی می‌دهد اما مثل همیشه حرف حرف ته تغاری خانه است. سفارش زرشک پلو با مرغ می‌دهد. همانطور که سفره را جمع می‌کنم و مشغول آماده کردن ناهار می‌شوم، زیر لب قرآن می‌خوانم. دلم می‌خواهد آیاتی که در ذهن دارم، در جانم بنشینند. دلم نمی‌خواهد هیچکدامشان را بعد از مرگ از یاد ببرم. دلم نمی‌خواهد وقتی از من سوال می‌پرسند، زبانم بسته باشد. غذایی را که می‌پزم، نذر ظهور آقا می‌کنم. این عادت همیشگی‌ام است. ناهاری که با عشق پختم را با عشق تزیین کرده و با عشق با خانواده می‌خوریم. مامان و بابا استراحت می‌کنند و پسرها هم مشغول کار خود هستند. من هم باید فکری برای شیما بکنم. تنها از پس کارهای مجموعه قرآنی‌مان برنمی‌آید. خودش بارها گفته که دلش به وجود من گرم است. یکبار که حرف از رفتن زدم، حسابی بهم ریخت و خواهش و التماس کرد که بمانم. باید همکار برایش پیدا کنم تا بعد از من دست تنها نماند. کسی که همراهش باشد و مثل خودش عاشق قرآن و خدمت به قرآن باشد. ذهنم را زیر و رو می‌کنم تا فرد مناسب را بیابم. بهترین گزینه‌ای که به فکرم می‌رسد، فاطمه است. خدا کند وقتش به او اجازه بدهد. گوشی را بر می‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از سلام و احوالپرسی، کار را برایش توضیح می‌دهم و خداروشکر او می‌پذیرد. حالا نوبت بخش سخت ماجراست؛ راضی کردن شیما. در گروهی که برای هماهنگی کارها ایجاد کرده‌ایم برایش می‌نویسم: *سلام شیما جان. به نظرم کارامون یه خرده زیاد شده، اگه موافق باشی یه همکار کمکی بیاریم* پیام دو تیک سبز می‌خورد. بالای صفحه جمله "شیمایی در حال تایپ کردن" نقش می‌بندد. جوابش می‌رسد. *سلام عزیزم خوبی؟ نرجسی من خیلی به تو عادت کردم. ما خیلی حرف هم رو می‌فهمیم. تازه اگه همکار بیاری حقوقمون هم کمتر میشه ها...* در جواب شکلک‌های چشمکش، شکلک خنده می‌فرستم و می‌نویسم؛ *اینم حرفیه... اما می‌دونی که پول اصلا برای من مهم نیست؛ مخصوصا تو کار قرآن. نگران نباش. من یکی رو در نظر دارم که مطمئنم باهاش به مشکل نمی‌خوری، عین خودمونه. می‌شناسیش اصلا؛ همون که یه روز دعوتش کردم دفتر. قرار بود برامون تبلیغ درست کنه* کمی طول می‌کشد تا جوابش بیاید. *نرجس راستش رو بگو چیزی شده؟ می‌خوای منو ول کنی بری؟* حالا بیا و درستش کن. نه می‌توانم راستش را بگویم، نه می‌توانم دروغ بگویم؛ مخصوصا حالا که قرار است بمیرم! تایپ می‌کنم: *من کِی حرف از رفتن زدم؟ آدم از فردا خبر نداره که یکی باشه کمکمون بد نیست من نگفتم می‌خوام برم فقط میگم یکی باشه اگه یه روزی یه درصد به هر دلیلی نشد بیام دست تنها نمونی* شکلک گریه می‌فرستد و من شکلک بوس. باید امروز و فردا کار را برای فاطمه توضیح بدهم.او را با شیما آشنا کنم، و روحیات شیما را هم برایش کامل شرح بدهم.