می‌خواستم... می‌توانستم... شدنی بود. برایم کاری نداشت. می‌توانستم. آب در چنگم بود. آب کنارم بود؛ اما... کاری نداشت... می‌خواستم. یک قطره آب گریه‌اش را بند می‌آ‌ورد. غذایش خون دلم بود. خون فواره زنان لباسم را تر می‌کرد. خونِ سفید. می‌خواستم، می‌شد، می‌توانستم؛ اما... می‌شد، سیراب کردنش دست من بود، خرجش باز کردن دو دکمه بود. خرجش فشردن دکمه آبی بطری کنار دستم بود. - گریه نکن... هزار و سیصد و خورده سال پیش... آب نبود، گریه نکن... آب هست؛ اما تو رو می‌کشه!