به نام خالق حسین (ع) چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت . مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم . بوی دارچین میزند توی بینی ام : « تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم » بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم . « کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...» بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود . کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام. علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد : «به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن» دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم : «سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ » اخم میکند : «یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!» جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم . آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت . علی خودش صورتش را پاک کرد : «از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!» کجکی نگاهش کردم : « تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت» کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت . برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم . علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم : « کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!» پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم. علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ... **** علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد: «بریم خانم» کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم: «کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!» علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی . دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد. جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود : «سینی رو عشق کردی؟!» خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل: « هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا» قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند: « فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه» تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم : «ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم» بسته ای رابه سمتم گرفت : « این همونه که زن داعشی بهم داد که» بازش کرد: « نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه» یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم : «یا طفل الرضی» بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم : «من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم» نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344