هدایت شده از خَــــــزان
شاهراه دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم‌:«مادر! این کفشا مال خودته،هر کاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید ، هم لب هایش ،هم چشم‌هایش،از فردا دوباره همان محمد بود،همان کتانی های کهنه ،به همین راحتی ،کتانی های نو را نخواسته بود ،کیف کردم از نخواستنش ،کیف کردم از بزرگ‌شدنش ، کیف کردم... از این همه شباهت به پدرش . پدری که جانش را مخلصانه در راه خدا داد، پسرش نمی‌تواند از یک جفت کتانی بگذرد ؟! که اگر نمی‌گذشت برایم عجیب بود. برادرم راست می‌گفت؛ پدر که احمد باشد ،پسری چون محمد داشتن چندان هم عجیب نیست. آن روزها که احمد به سوریه رفت‌و دیگر برنگشت می‌ترسیدم از اینکه احمد نباشد و منِ تنها، راه درست تربیت فرزندانم را گم‌ کنم، اما امروز فهمیدم که راه درست را همان روز احمد با رفتنش به سوریه به ما نشان داد؛ همان راهی که شاهراه تمام راه ها بود.