هدایت شده از Z Ghafori
آصفه داشت شاخه‌های خرما را یکی یکی داخل تنور می‌انداخت. آتش زبانه کشید. آصفه کمی دورتر ایستاد و با گوشه‌ی آستین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. روی دو زانو نشست و به شعله‌های آتش خیره شد که سرکش و چالاک در هوا می‌رقصیدند و فرو می‌افتادند اما ذرات آتش و نور را از خود باقی می‌گذاشتند. آصفه با چوب کوتاهی آتش را جابه‌جا می‌کرد. شعله‌ها روی هوا کمرنگ می‌شدند اما حرارت آتش روبروی صورت آصفه مانند صفحه‌ای از بخار می‌لغزید. باز هم باردار شده بود. تا به حال پنج شکم دختر زاییده بود و همه به دست شوهرش به گور سپرده شده بودند. حالا برای این آخری احساس ملال و ناتوانی می‌کرد. چطور قنداق فرزندش را به دست جلاد کودکانش بسپارد، چطور باز هم از دور شاهد خاکی باشد که صورت جگر گوشه‌اش را می‌پوشاند؟ مگر می‌شود این همه طاقت آورد؟ حلیمه پیش روی آصفه ایستاده بود اما آصفه سرش را بالا نیاورد و همچنان غرق در افکارش بود. آسنا دستش را در هوا تکان داد و گفت: _هی دختر! معلومه کجایی؟ قبلا گوش‌هایت تیزتر بود ، حالا چشمهایت هم نابینا شده؟ آصفه هم دستش را بالا آورد و تکان داد، بی حوصله گفت: _ چی را ببینم خواهر، هرم گرما کور و کرم کرده. _مثل این که مطبخ این خانه جادویت هم کرده است، مگر از اخبار بیرون خبر نداری؟ آصفه دستهایش را روی هم انداخت، سرش را کج کرد و براق شد توی صورت آسنا. _چیه خواهر باز تو بازار کی به کی متلک انداخته، کی گیس کنیزش را بریده و آویزان سر در بازار کرده، کی به کی رحم نکرده؟ بگو باز هم از این شهر نفرین شده چه خبر آوردی؟ آسنا دستی به موهای حنا بسته اش کشید سوالی آصفه را ورانداز کرد و پرسید: _چته خواهر؟ دوباره عامر چه کارت کرده؟ نکنه زن سوم گرفته، خیر ندیده! بغض آصفه پاره شد و لابلای هق هق به زحمت گفت: _نمی‌دانی چه حالی دارم، دیگر از همه چیز بیزارم، از کعبه رفتن و نذری دادن، از نیایش برای بت‌های زبان نفهم، که دعا را نفرین اجابت می‌کنند. از دعاهای خودم که هیچ کدام به هیچ درگاهی نگرفته‌اند. دوباره باید بچه‌ای را در شکم بزرگ کنم برای گور سرد. _چه می‌گویی خواهر! مگر ممکن است؟ _برای آصفه هر بلایی ممکن است. آصفه چوبی برداشت و شعله‌ها را زیر و رو کرد. اشکی تا گونه‌اش گریخت و بلافاصله با آستین مهارش کرد. حلیمه کنارش نشست و گفت: _خواهر خبرای خوبی در راهه، حتی جناب حمزه هم به دین جدید گرویده، دیگر دخترها رو زنده به گور نمی‌کنند، ببین... سوره‌ای از قرآن را حفظ کرده‌ام... همان موقع که محمد آن را می‌خواند... و نام پروردگار خود را ياد كن و تنها به او بپرداز (۸) [اوست] پروردگار خاور و باختر خدايى جز او نيست پس او را كارساز خويش اختيار كن (۹) آصفه با چشمانی گر گرفته از حرارت آتش به حلیمه خیره شد. _تو به خدای محمد ایمان آوردی؟ حلیمه با شوق سرش را تکان می‌داد و همزمان می‌گفت: _آری، آری، من به خدای یکتا ایمان آوردم. آصفه به شعله‌های آزاد و سرکش آتش خیره شد و گفت: _منم مدت‌هاست که به بت‌ها اعتقادی ندارم و از این آیین سنگدل بیزارم. مدت‌هاست که پنهانی کنار کعبه به صوت قرآن گوش می‌دهم... حلیمه دستهای آصفه را گرفت و تا پیش چشمهایش بالا برد. _پس تو هم ... _آری من هم...