هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
کیسه خرید را وسط هال رها کرد و همانطور که عمامه‌اش را برمی‌داشت، گفت: -خانومی... ترتیب اینا رو بده. کیسه را برداشتم تا یخچالی و غیریخچالی را جدا کنم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، نایلون سیاه‌رنگ توی کیسه بود. تعجب کردم: -تو این کیسه سیاهه چیه؟ خندید: -محموله است... در نایلون سیاه را باز کردم و با دیدن قوطی روغن سوالی نگاهش کردم. کتاب به دست گوشه اتاق نشست و گفت: -عبام نازکه... خجالت کشیدم تا خونه بیارم... - به خدا که سخت می‌گیری... بابا دیگه اینطورام نیس که کسی نتونه بخره لبخند دلنشینی زد: -می‌دونم، ولی بازم روم نمی‌شه... ان شاءالله که همه می‌تونن بخرن *** از صبح که چشم باز کرده بودم، داشتم به ناهار فکر می‌کردم. عجب معمای سختی است. همچنان که درگیر "چی بپزم" بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. عجیب بود. معمولا کسی این ساعت به خانه ما نمی‌آمد. به قول سریال‌ها "یعنی که می‌تونست باشه؟" بی‌خیال فکر به سریال‌ها و جمله‌های همیشگی‌شان در را باز کردم. با دیدن خواهرشوهرم پشت در، آن هم آن ساعت روز و بی‌خبر، نزدیک بود شاخ در بیاورم. عاطفه با دیدن من لبخند پهنی روی لب نشاند: - سلام زن‌داداش... مهمون نمی‌خوای؟ به مخده‌های قرمز کنار اتاق تکیه داد و گفت: -حاجی رفته شیراز... تنها بودم گفتم بیام پیش شما... شوهر خواهرشوهرم از آن حاجی‌های مکه ندیده بود. البته یک دختر هم داشت که معمولا بیست و چهارساعته خانه مادرش بود. برایش شربت آوردم و احوال دخترش را پرسیدم. -بمیرم الاهی... شوهرش از این ویروس جدیدا گرفته... بچه‌م طفل معصوم یه هفته است همش به مریض‌داریه نفسش که جا آمد، چادر و روسری‌اش را درآورد و از جا بلند شد. -ناهار امروز مهمون من... سر راه که می‌اومدم، یه بسته فلافل آماده خریدم دور هم بخوریم... دلم هری ریخت. ناهار درست کردنش یک طرف، فلافل پختنش یک طرف. سریع بلند شدم: -نه این چه حرفیه؟... خودم الان ناهار می‌ذارم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - نه دیگه من اینا رو آوردم... می‌دونی که حاجی خوش نداره سر سفره دیگرون بشینم... خونه گلی هم که می‌رم دست خالی نمی‌رم... دخترش را می‌گفت. به دنبال ماهیتابه و روغن در کابینت‌ها را باز می‌کرد: -روغن ندارین؟... کاش می‌دونستم براتون آورده بودم... چند هفته پیش حاجی گفت احتمالا گرون بشه... یه چندتایی گرفت... خم شدم و از توی فر روغن را برداشتم. روی کابینت گذاشتم: -نداشتیم... دیشب آقا رضا خرید چشمانش برق زد: -روغنای ما بهتره، از ایناس که تلویزیون تبلیغ می‌کنه... چی می‌گه... آهان... ترد سرخ می‌کنه خودش به حرفش خندید و ادامه داد: -ولی اینم بد نیس... حالا یکی از اونا رو برات می‌ارم سعی کردم نخندم. پارسال که رب گران شد هم همین را گفت، اما دریغ از یک قاشق رب که برایم بیاورد. چه باید می‌گفتم. چطور منصرفش می‌کردم. یاد سرماخوردگی هفته پیش همسرم افتادم. مردد گفتم: -راستش آبجی آقا رضا یکم سرماخورده بود... فلافل براش خوب... نگذاشت جمله‌ام را کامل کنم، خیلی تند گفت: -دکترا می‌گن اگه بو نخوره طوری نیس... تا رضا بیاد بوش رفته جلو رفتم و گفتم: - پس شما بفرمایید یکم استراحت کنین... من سرخ می‌کنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - من خسته نیستم... امروز اومدم داداشم‌و سولپیلیز کنم... آخه داداشم دستپخت من‌و خیلی دوس داره... از تلفظ بامزه سوپرایز خنده‌ام گرفت. با خودم فکر کردم مگر غافلگیری چه مشکلی دارد که باید از یک کلمه خارجی آن هم اشتباه استفاده کنیم. شروع کرد به سرخ کردن فلافل‌ها. با هربار جلزوولز روغن توی ماهیتابه کف سر من هم می‌سوخت. نه می‌توانستم مانعش شوم و نه طاقت دیدن آن صحنه را داشتم. چند باری تلاش کردم به بهانه خوردن آب و چای و کمی نشستن و استراحت کردن، از پای اجاق گاز دورش کنم، اما انگار قصد کرده بود ته قوطی را دربیاورد. مایع فلافل‌ها تمام شد و هنوز کمی کمتر از یک‌سوم روغن در قوطی مانده بود. داشتم نفس آسوده‌ای می‌کشیدم که یکدفعه خم شد و از جای سیب‌زمینی‌ها سه تا سیب‌زمینی که داشتیم را برداشت و شروع کرد به پوست کندن: -داداشم عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده است. آه از نهادم برخاست. دیگر امیدی به این قوطی روغن نبود. در دلم ولوله‌ای به پا بود. گوشی را برداشتم و به همسرم پیام دادم که مهمان داریم. و در دلم گفتم: "چه مهمانی!" همسرم پیام داد: با روغن پذیرایی کن. می‌دانستم شوخی می‌کند. هنوز به ثانیه نکشیده بود که پیام بعدی‌اش آمد: هندونه می‌گیرم... چیز دیگه کم و کسر نداری؟ تندتند تایپ کردم: نون ساندویچی بگیر، مهمون ویژه داریم. با دیدن چشم پر از شین همسرم تشکری برایش تایپ و سپس ارسال کردم. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. در علامه گوگل ارجمند چند حدیث درباره سعه صدر و صبر جست‌جو کردم و در ایتا برایم همسرم ارسال کردم. سلام نماز را نداده بودم که همسرم وارد خانه شد. خواهرش به استقبالش رفت، اما یکدفعه ایستاد: